و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

من به همان خوبی هایی امید دارم که بلد نیستم هیچ وقت از تو بخواهم شان ...

 

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۴
فــ . الف

اعتراف می کنم که بارها وارد مدیریت بیان شده ام، موس را برده ام سمت راست، گزینه ی انتشار را زده ام و ساعت ها توی صفحه ی سفید ارسال مطلب جدید، مانده ام.

بارها توی گوش کلمات زده ام تا سر به راه شوند، اما سر آخر وسط بیرون پریدن حروف از گلویشان، یکی مان عقب نشسته و اوضاع تغییری نکرده است...  بارها دلم می خواسته از زندگی بنویسم، از رنگ و روی لعاب دار تازه اش، از این خانه ای که هر گوشه اش رازی دارد. از او. از خودم... از خودم که هنوز با ورژن جدید من گرم نگرفته و یخ بین مان آب نشده است. هنوز شک دارم که خودم باشم... هنوز وقتی توی آینه نگاهمان به هم می افتد مثل دو تا غریبه ی توی اتوبوس که به نظر چهره شان برای هم آشنا آمده با رودربایستی هم را دید می زنیم. می ترسم تمام تصورم از این من، خیالی باشد و یکهو صدای جیرینگ شکستنش را بشنوم. دلم می خواهد از این چیزها بنویسم اما تقلا می کنم برای پیشه کردن تقوا و قورت دادن سوژه های گل منگلی شخصی. 

اعتراف می کنم که هر روز صبح، با کلمات بیدار می شوم، چند تایشان را لای لقمه ی نان و پنیری که برای  او می گیرم جا می گذارم، بعد همین طور که دارند دور سرم ورجه وورجه می کنند با دست پس شان می زنم . هر کدام به یک کنجی از خانه پرت می شوند و تا ظهر رو ترش می کنند از من... کلمات سراغم می آیند اما به جای آنکه دل به دلشان بدهم، یک روز وسط پیاز و گوشت چرخ کرده تقت شان می دهم ، یک روز چاشنی خورش می شوند و قیمه قیمه شان می کنم اما دل به دلشان نمی دهم که ببینم حرف حسابشان چیست...

من حرف حساب کلمات را گم کرده ام. دردشان آمده از من ... دنبال راه فرار می گردند و هر روز چند تایشان از پنجره ی کوچک آشپزخانه و هواکش ها به بیرون می گریزند اما من هنوز یکی دو مشت از آنها را توی شیشه ای دربسته وسط ادویه جات و دمنوش های گیاهی پنهان کرده ام برای روز مبادا. شاید بتوان وقتی دیگر، با همین مقدار، طعم جدیدی بار گذاشت !

۷ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۲
فــ . الف