و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

زندگی در حال پوست انداختن است، در حال جوانه زدن و قد کشیدن و سایه گستراندن. 

یک جوری دارد تند می گذرد که انگار تا قبل از این وجود نداشته، انگار تا قبل از این همه مان در خواب زمستانی فرو رفته بودیم. هرجا چشم می گردانم متحیرم می کند .  

جنگ و سیاست و بهت و وهم ِ چه شدن و چگونگی اش. ترس از جا ماندن و نرسیدن به فرمانده ی قافله.

شتابی که آدم ها گرفته اند برای رفتن و مرگ و شهادت. 

سفره ی عشق و خانواده و فرزند، که از هر طرف، مجاز و حقیقت، دوست و آشنا نشسته اند پایش.

دنیا غریب الوقوع است برای منفجر شدن از هرچه درونش مخفی کرده، هوای ایستادن ندارد،

می تازد و معرکه می گیرد. دارد هماورد می طلبد برای آخر شدن.

اما من هنوز در خواب های سال های دورم، باقی مانده ام...

هنوز روزها در تقلای دویدن و زندگی کردنم و شب ها، در جنگ با گذشته. جنگ با دبستان، با کوچه های غروب کرده، با نیمکت های یخ بسته ی مدرسه ی راهنمایی و بچه های دبیرستان... 

مرا از توی خواب هایم بکش بیرون. دکمه ی ماضی ام را از جا دربیاور... قهرمان مبارزه با کابوس ها!

۱۴ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۹
فــ . الف