و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۴ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

همه ی حرفهایم را روی تکه نگاه بریده ام پنهان می کنم...

رد یادت را می گیرم و می آیم کنار این سایه ی رویایی ام آرام گیرم...

همه ی دنیایم خلاصه می شود در همین سنگ قبر...

می نشینم- سلامی پر از دلتنگی... سلامی پر از شرم و هراس بی پاسخ گذاشتنم تحویل چشم های زیبایت می دهم...

اینجا.من. اینجا.تو. اینجا پر است از زائران دل صبورت...

آدم ها زیاد-پشت سرهم می آیند...

نگاهم می کنند... چقدر دلم می خواهد همه ی دلتنگی هایم را یکباره فریاد زنم- چقدر عطش بلند گریه کردن دارم...

اما نمی شود... این بارشلوغ تر از همیشه است...

سرم را به زیر می گیرم... آرام نجوا می کنم...

حالا که خوانده ای مرا... بین این همه نگاهم می کنی؟

.................................................................................

پ.ن/ چه جالبه که همه به امید ایجاد انگیزه درس خوندن واسه تو با شور و هیجان وصف ناپذیری ببرنت شهرضا که تا حالا خودتو میکشتی راضیشون کنی...

چه جالب تر که چند روز مونده از هفته را تو خونه تنهات می ذارن تا (مثلا) درس بخونی... اما تو همچنان مطمئنی که هیچی نمیشی...

پ.ن2/ نمی دونم چرا بقیه نمی خوان باور کنن نصایح چرتشون فقط به درد همون خنده ی لحظه ای میخوره... خداااااااااااااا من دیگه دانشگاه دوست ندااااااااارم!!!

۲۶ بهمن ۸۸ ، ۰۳:۰۴
فــ . الف
الو خدا؟ صدام میاد؟

اینجا تکه های دلم به کمک شما نیاز داره

لطفا هرچه سریع تر امداد برسونید!

هرج و مرج دلتنگی ها توی تاریکی قلب امان را بریده...

آمار گناه زده بالا!

بغض های خشک شده پایان ندارند...

الو؟... الو؟ قطع و وصل می شه...!

جوابتون را نشنیدم!؟!

۱۱ بهمن ۸۸ ، ۰۳:۰۳
فــ . الف
چقدر دلم می خواهد دوباره برای تو بنویسم... دوباره ناشنوا شوم از همه ی صداها و آدم ها...

من بمانم و قلم و این تکه کاغذ سفید که آن روزها برای سیاه کردنش دنبال فرصت می گشتم... اما

روزهای حالم را ببین! سفیدی های کاغذهای تلمبارشده ی دفتر زندگی ام مقابلم نیشخند می زنند!

چقدر حس دلتنگی هایم برای تو این چندوقت زیاد شده... انگار تو هم مثل سفرهای طولانی از من دور

شده ای... هر چند می دانم آن که لابه لای سردرگمی هایش گم تر از همیشه است همین خویشتن

ازخود رفته ایست که نمی داند به اشارت کدام نشانه ات باید برخیزد!

خدایا! دلم برای شب بیداری های دردآغشته ام کنار شانه هایت تنگ شده... من شکایت کنم از خودم و

لبخند مهربانی های تو آرامم کند...

و افسوس که هویت لحظه هایم اسیرتر از این حرف ها و گرفتارتر از همه ی دلتنگی های گذشته درگیر و

دار دنیای بی رنگی گشته است که خطوط اشتراکش را دل های بی اعتبار اشغال کرده...

چقدر در تپش رسیدن به آخر آروزهایم هستم... انگار فقط دنبال رخصت انتظار از دستانت می گردم تا در

هیاهوی تنهایی هایم تمام شوم و تمامیت این لحظه های نفرین شده ی آلوده ام را به رهایی پیوند

زنم...

ته دلم قنج می رود برای بخشیدن چشمهایم به تو... برای اینکه نگاهم را از روی این همه دلگلگی پاک

کنم و سرمشق تکالیف شبانه ام را " تو" با خط قرمز از " نو " بنویسی...

                                                                                             سه شنبه صبح ــ کلاس تبصره

........................

پ.ن/ بوی باران را می شنوم... اما دیگر نگاهم زیر ضربات بی قرارش تبسمی نمی یابد.....

۰۶ بهمن ۸۸ ، ۰۳:۰۲
فــ . الف
تاریخ: یک چهارشنبه شب تلخ دیگر...

من- پشت در اتاق تو-

تو: صدای ناله ی نفس هایت نمی آید...

من- چشم انتظار شنیدن خستگی هایت-

تو: آرام تر از همیشه....

نگاهم به در... به آسمان... پرده کنار نمی رود... "بــــــــــاران" می گیرد...

همه هستند- صدایت می کنم...

"عکـست" پوزخندم می زند!...

و من هنوز نمی دانم این نگاه چه می گوید...

...

راستی! سنگ خانه ات را دوست داری...؟

۰۲ بهمن ۸۸ ، ۰۲:۵۸
فــ . الف