و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

با وجود همه ی ذوق و شوق موجود در خانم ها به خاطر روحیه ی تنوع طلبی و هنرمندانه ای که دارند باز در موقع خرید به چند دسته تقسیم می شوند ، عده ای سلیقه شان خوب است ، حوصله شان هم زیاد ، و بسته به جیب مبارک و میزان وابستگی شان به پول ، وقت صرف خرید کردن می کنند ، عده ای سلیقه ی چندانی ندارند و همیشه دلشان می خواهد با کسی دیگر همراه شوند و گاها او به جایشان انتخاب کند تا از وسواس شان بکاهد ، عده ای دیگر هم کلا حوصله ی این قرتی بازی ها را (به زعم خودشان) ندارند و ترجیح می دهند یک بزرگتری مادری خواهری دوستی برایشان زحمتش را بکشند..

یک کسی هم مثل من که فکر می کنم سلیقه ام بد نباشد و حاضر به خرج کردن بی رویه ی پول هم نیستم و در عین حال حوصله ی حساس بودن ندارم و اگر در اولین مغازه چیزی را پسندیدم و مناسب بود می خرم خیلی به وقت صرف کردن در بازار اعتقاد ندارد .
برای همین هیچ وقت  از این که در سفر مجبور شوم برای همه سوغاتی تهیه کنم و یا ماموریت خرید کلی برای بقیه به گردنم بیفتد خوشحال نمی شدم ، چون به نظرم خریدهای این شکلی معمولا غیرضروری و از سر باز کن می شود ...

چند روز پیش در سفر که می دیدم هر کدام از دوستان نگران خریدها و سوغاتی هایشان بودند خیلی با اعتماد به نفس کامل رفتم چمدان را از یک مشت کتاب پر کردم تا خیال بازار رفتن به سرم نزند و مطمئن بودم برای بقیه ی پولم چه نقشه هایی خواهم داشت ...

چه کسی گفته متولدین تیرماه آدم های خسیسی هستند ؟ اتفاقا آن لحظه که خیلی نامترقبه چشمم به براقی نگاهش افتاد و دلم را برد ، به سرخی اش قسم خوردم که قیمتش مهم نیست و خدا بزرگ است ، بعد هم همه ی پولم را بابتش پرداختم و آن انگشتر نگین دار دلبرانه را گذاشتم توی جعبه تا وقتی رسیدم خانه و لپ های مامان را بوسیدم دستش را بگیرم و با ذوق انگشتر را داخل انگشتش بکنم و فکر کنم که توانسته ام کمی هم این شکلی شادش کنم . اما اشتباه می کردم . آری ! اعتراف می کنم که همه ی تصوراتم از مادر کم توقع و ساده و درون گرایم غلط از آب در آمد !

چون هنوز هم مامان یادش نرفته و با کوچک ترین بهانه ای می خواهد مهربانی اش را بیشتر نشانم دهد ! الکی دوربین را بهانه می کند و می خواهد پیشش بنشینم تا با هم فیلم و عکس های قدیمی را نگاه کنیم ! غذاهای مورد علاقه ام را بیشتر درست می کند و هی تند تند شربت و بستنی و میوه می آورد! خودش پیشنهاد خرید رفتن برای من را می دهد و بدتر از آن صبح ها جلوی امیرعلی را میگیرد تا بیدارم نکند !

خب بی انصافی نمی کنم و نمی گویم قبلا اینطور نبوده ، اما آدم بعد از عمری می تواند تفاوت در تک تک حرکات افراد زندگی اش را متوجه شود ! حتا اگر به اندازه ی سر سوزنی بالا پایین شده باشد !

در این فکرم که به بابا پیشنهاد بدهم هدیه ی سالگرد ازدواجشان را زودتر از موعد تهیه کند و این بار به جای یک کارت هدیه ی تکراری ، کادوی واقعی با روبان قرمز بگذارد توی دست های مامان .

باید به بابا بگویم زن ها دنبال بهانه اند تا مهربان تر شوند ، تا فرصت این را پیدا کنند که قدری آفتاب تازه و دم کرده ی محبت به دلشان بتابانند . 

زن ها بعضی وقت ها در سایه ی زندگی شان غرق می شوند و نیاز دارند کسی این تعلق خاطر دو طرفه را به یادشان بیاورد ، حتا اگر خودشان باورش داشته باشند یا از یادشان رفته باشد ...

               

                                                     

 

۱۵ نظر ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۳
فــ . الف

اخبار این روزها هی از بچه کنکوری ها می گوید و آخرین مهلت انتخاب رشته و فلان و بهمان ...

مامان می گوید الان وقت خوبیست که یک عده کاسبی کنند با رتبه ی بچه های مردم ..

همان ها که کنکور را بردارند دکانشان بی رونق می شود ... خداروشکر تو هیچ وقت کارت به آنجا نکشید ..

می گویم آخر من دانشگاه رفتنم هم مثل آدم نبود ، تو اصلا یادت هست چطور کنکور دادم ؟ 

بعد دوباره برای هزارمین بار آن روزها از جلوی چشمم رد می شوند ، روزهایی که وضعیت روحی خوبی نداشتم

و هی خودم را وعده می دادم به فردا ، آن وقت ها که مسخره ترین چیز برایم کنکور بود و متعلقاتش..

کاری ندارم به اینکه پشت کرده بودم به خواست و نظر و اجبار خانواده برای عملی نشدن برنامه ی خودم ،

به اینکه اصلا دانشگاه قبول شدن پیش شرط بابا برای رفتن دنبال برنامه ی خودم بود و یادم نیست

قربة الی الله خواندم یا قربة الی جامعة الزهرا ! اما همین که هیچ وقت مثل بقیه نگران بالا پایین شدن رتبه ام نبودم

و جوش آزمون های آزمایشی و مشاور و این سوسول بازی ها را نزدم به اندازه ی کافی خوشحالم می کند !

حالا نه اینکه فکر کنید خیلی به خودم مطمئن بودم و بچه درسخوانی ! اما مثل روزی که می گویند

خودش می رساند  همیشه پای لحظات حساس که قرار گرفتم بی آنکه خودم متوجه شوم

یک چیزی را نصیبم کرده ... هیچ وقت یادم نمی رود شب انتخاب رشته را که نزدیکی های صبح

موقع وارد کردن کدها ، جای ناقابل چندتا رشته و شهر را تغییر دادم و نگذاشتم بقیه بفهمند ،

یادم نمی رود شبی که نتایج آمد و من مثل خواندن دستور پخت حلوای ختم نتیجه را برای بقیه خواندم

و در برابر هیجان و ناباوری آنها خیلی آرام و بی تفاوت گفتم آره خوبه اما من که انشاالله عازم قم هستم ... 

کاری ندارم به اینکه چطور شد با یک روز تاخیر ، به جای حوزه ی قم ، فرم های ثبت نام دانشگاه در تهران را پر کردم 

و وقتی بابا را دوان دوان توی پله های طبقات مختلف که نامه به دست از این اتاق به آن اتاق حرکت می کرد

دیدم بغض کردم و دلم خواست خدا زودتر 4 سال بعد را برساند !

و حالا مطمئنم تا لحظه ی خداحافظی با بابا جلوی خوابگاه ، به دانشجو شدن و تصمیمی که وضعیتم را به کل

تغییر داده بود انقدر جدی فکر نکرده بودم . اوایل همه چیز خیلی سخت بود ، اما به روی خودم نمی آوردم ،

بعدها یادم آمد که یک شب قبل از انتخاب رشته ، پای یک روضه ای چقدر دست به دامن حضرت مادر شده ام 

و چه ها خواسته بودم ازشان ... و وقتی مرورش کردم سر جایم خشکم زد و به خودم تشر زدم که

کجای خوابت جا مانده ای ؟ و مارمیت اذ رمیت .. ولکن الله رمی ! 

و مثلا حالا که ظاهرا بیدار شده ام و فکر می کنم این سال آخری چقدر برایم دردآور است تمام شدنش ،

دلم می خواهد برگردم و از اول همین راه را شروع کنم ! جمله ی تکراری آدم های خسران زده !

همین است که بچه های دیگر را که می بینم چطور بال بال می زنند تا به بهترین برسند و بوووق تومان خرج می کنند

تا مطابق با آخرین بررسی های سنجش انتخاب رشته کنند و تلافی کلاس کنکورها و آزمون ها و این چیزهایشان

را در بیاورند دلم می سوزد ...

نمی گویم علمی کار کردن بد است ، یا مشورت و آزمایش خوب نیست ، اتفاقا عقل تا یک جایی ایجاب می کند

همه ی این ها را . اما مشکل عمده ی نسل قبل از دانشگاه ما این است که توکل و هدف شان کم ،

گاهی هم گُم شده... انقدر تکیه بر پیش بینی های کامپیوتری و اعتماد به نفس گرفتن یا متزلزل شدن از

حرف های مشاورین مهم است که گاها یادشان می رود اصلا به دنبال چه انقدر می دوند ؟

پس فردا که دانشجو شدند چه اتفاق بزرگ تری  قرار است بیافتد و وظیفه شان چیست ...

ما اصلا خیلی هامان یاد نگرفته ایم برای خدا درس خواندن را ...

علمی که پایه ی ایمان نداشته باشد ، یقین ندارد و بعد هم میانه ی راه دچار تشکیک خواهد شد ...

مدارس قبل از کنکور به حای اینکه تقویت امید و اراده ی دینی داشته باشند ، یا مشوق رشته های پردرآمدند

یا مأیوس کننده و ضدحال آموزشی ... بعد می خواهیم دانشگاهی داشته باشیم که مبدأ همه ی تحولات است !

با همین قشر و همین سبک زندگی ... ! خدا به داد جامعه ای برسد که خانواده هایش را ما تشکیل خواهیم داد...

یادم هست آن موقع ها با رفیق شفیق یک جمله ای داشتیم که خودمان را هی دلداری می دادیم با آن ،

می گفتیم ما اگر قصدمان سربازی امام زمان عج بود ، همه جا می توانیم این خدمت را بکنیم ! 

حالا خیلی باید جلوی خودم را بگیرم که نخندم به این فکر قشنگ ... خنده ی تلخی که از گریه غم انگیز تر است ...

اصلش این است که خیلی وقت ها نمی دانیم خدمت چه شکلی ست ... 

چرا اصلا باید اینطور فکر کنیم و عمل ؟ و غم انگیزتر از آن وظیفه مان در برابر امام عصر و اصلا خود امام عصر را....

______________________________________________

پ.ن / روضه ی عظیمی دارد این قصه ، زیاد خوانده اند ، زیاد نوشته اند ، اما زیاد هم فراموش شده ، 

اینکه چرا بچه هایمان همه ی هدفشان دانشگاه می شود و بعد از آن معلوم نیست چه به سر آرمان هایشان 

می آید ، اینکه از ورودی های هرسال ، خروجی درسخوان مذهبی کم داریم ! اینکه فکر نسل های جدید را

بلد نیستیم تربیت کنیم ، یعنی خودمان هم فکر درست درمانی برای خودمان نکرده ایم تا ریشه مان نسوزد...

 

 

۱۶ نظر ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۲۰
فــ . الف

اصلش این است که آدمی در لب خند نمی گنجد ، خدا هم در ادبیات قرآنش باران را استعاره از رحمتش گرفته ،

باران که می بارد یعنی خدا خیلی مهربانی اش گل کرده است ، و من یادم نمی رود تو چه روزهای مدید بارانی را

پشت سر گذاشتی و حالا که انگار با یک جرثقیل ، نگرانی تو را از روی دوشم برداشته باشند ،

پر از باران مهر و خوشحالی ام ... و نمی توانم عمق سرمستی ام را در لبخند و ذوقم خلاصه کنم .. 

اصلش این است که وقتی رفیق آدم راهی خانه ی بخت می شود و گل آرامش روی دامن زندگی اش می روید ،

باید آفتاب خوشحالی در چشم های من بدرخشد ، می درخشد ، خیلی هم ! 

اما این اشک های وقت نشناس را هم که دارند روی صورتم سرسره بازی می کنند

به حساب همان باران می گذارم... و دعا می کنم ابرهای سرگردان مزاحم زندگی تان زودتر بروند پی کارشان ..

یادم رفت آن روز که دوباره دیدمت و گفته بودی می ترسی در بغلم فرو بریزی بگویمت که چه دیدم در آن چشم ها...

کاش می توانستم خنده ی نمکین نگاهت را نقاشی کنم و به این مرد خوشبخت زندگی ات بگویم

قاب کند در خانه تان تا هیچ وقت شیرینی اعجاز این با هم بودن از خاطرتان نرود ...

حالا که زندگی اش هم انقدر " شیرین " شده ..

می نویسم با هم بودن چون هر چقدر هم که چای قندپهلوی دلتان را تلخ کنند باز با مهر همش می زنید و

همین حسابی خستگی رفع کُن است ...

 راستی !

عشق نردبانی ست که آدم ها را برای بالا بردن کمک می کند ، بعضی ها هستند که در کنار هم قد می کشند و

قلب های زلالشان را به دریای بزرگ تری وصل می کنند ، من گمان کنم نردبان دل شما آنقدر مرغوب باشد که

دست تان را زود به آسمان برساند .

________________________________________

پ.ن 1/ مزه ی عشــق به این خـوف و رجـاهاست رفیـق !

پ.ن2 /  + و  
 

 

                                                                     

۷ نظر ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۹
فــ . الف

قبله ام چشم های تـو

مهرم نـگاهــت

من سجده بر زانوان تو می برم تا مثل آدم های دلتنگ سر بر آغـوشت فرو آورده باشم ..

هنوز هم حسی خاکستری و عجیب مغز ِ دلم را قلقلک می دهد ..

شاید هم مثل بیماری های پوستی ، سطح ِ باورم مریض شده !

می آیم یک گوشه ای با فونت درشت ، با صدای بلند می نویسم ؛

فقط 115 بار خــودت ! در قـرآنـت ! کلمه ی " رحـیـم " را تکرار کرده ای !

مهربانــم ! نمی گویم  "دنیا و آخرت " ، نمی گویم " استغفار " نمی گویم " عذاب " 

نمی گویم " تفکر " نمی گویم " تو ... تو ... تو " 

فقط همین ... حتی یقـیـن به مهــربانی ات هم انقدر برایـم سخــت و دشــوار است ....

____________________________________

فبحلمِکَ اَمهلتَـنی و بسـترک ستـرتَـنی حتّــی کأنّــک استَـحیَیتَـنـی ... !

آنقدر بی پروا شدم که یادم رفت وسعت دل صاحب خانه را ...

هر بار که با لغزشی بر زنـگار روحـم افـزودم ، تـو صـبـرت بیشــتر جلـوه کرد ، 

مثـل مادری که از سر مهربانی اش ، انگار خطای فرزند را فراموش کرده نگذاشتی حتا مقابل 

نگاهت شـرم کنم ... مثل مـادر هم نه ... مثل خــدا .. مثل خــودت .. 

مثل خودت طـوری بـر مـن به مـهـر  نگـریسـتی و چشــم پوشــیدی که گویی تو از من خجالت کشیــده ای !

/ دعای ابوحمزه ثمالی /

 

پ.ن1 ) نشسته ام بنویسـم به جای العفـوم / الهـی یا حـسـن ُ یا کــریــم ُ یا آقــا !

پ.ن2 ) راستی ! انگار که خدا توی سفره ی مهمانی اش هلو هُل داده باشد در گلوی آدم ،

یک ده روزی را افطاری دعوت ِ آقا امام رضاع خواهیم شد انشاالله...

جاش هست که بگم : من و این همه خوشبختی محاله !!!

 

۲۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۴۰
فــ . الف