و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

 

دارم تلویزیون نگاه می کنم و حواسم از اطرافم پرت شده که بعد از چند دقیقه متوجه می شوم

اثری از امیرعلی نیست ..صداش می کنم و وقتی جوابی نمی شنوم معلوم است

که جایی در حال آتش سوزاندن است !

اولین نقطه ای که نگرانم می کند اتاق خودم است ، میروم میبینم از بسته ی کتاب ها بالا رفته

و هرچه روی میز آینه بوده را پخش زمین کرده.. یک مجسمه هم شکسته و خودش که چهره ی عصبی مرا می بیند

به گوشه ی اتاق می دود و صورت تپلش را لای دست های کوچکش می گیرد که مثلا دعوایش نکنم..

غرغرکنان وسایل را جمع می کنم و او هم کم کم نزدیکم می شود و شروع می کند

به مثلا حرف زدن...  اما من جز واج های اَ و اِ چیز دیگری نمی فهمم از توجیهاتش !

سر مجسمه ی شکسته را می گیرم جلویش و می پرسم ببین چی شده ! کی اینطوری کرده اینو ؟ هان ؟

با چشم های گرد و مشکی اش در چشم هایم خیره می شود و با اعتماد به نفس کامل چند بار با غلظت ِحرف لام

تکرار می کند " علــی " که یعنی این بچه هیچ وقت " من " نمی گوید و همه ی متعلقات به خودش را

با اسمش نشان می دهد.. هم خنده ام می گیرد از جسارتش و هم نمی خواهم اخمم را فراموش کند

که در تربیتش تاثیر منفی بگذارد ، دستش را می گیرم و از اتاق بیرونش می کنم تا دسته گل دیگری به آب نداده

و خودم می ایستم به نماز ... رکعت آخرم که آمده پشت در و با کف دست می کوبد به آن ...

جوابش را که نمی دهم می رود عقب تر و شروع می کند به صدا زدنم..

یک طوری هی با ناز می گوید " آجـ ـی " و ج را به سختی تلفظ می کند که حین ذکر گفتن ،

دلم ضعف می رود برایش... چند دقیقه بعد که در را باز می کنم می بینم همان جا پشت در نشسته روی زمین

و مرا که می بیند با ذوق می پرد بغلم.. می آید داخل اتاق و انگار که برایش رویاست وقتی من خانه باشم

و اجازه داشته باشد دست به وسایلم بزند ...

روی نوک پنجه هایش بلند می شود و اشاره می کند به مجسمه ی شکسته و میز نامرتب ..

دوباره در چشم هایم زل می زند و می گوید " آجّــی ! علــی ! آآآآآآآآ.... " 

و این قسمت دوم حرفش یعنی تمام آن شیطنت هایی که کرده ...

محکم فشارش می دهم در بغلم و سرم را می گذارم روی سینه اش که مثل همیشه صدای پر هیجان

قلب کوچکش آرامم کند.. چندبار می بوسمش و می گویم .. 

عزیز دلم کاش ما هم بلد بودیم مثل تو انقدر دوست داشتنی اعتراف کنیم به اشتباهاتمان

                                                                               و زود فراموش نکنیم آن چه را شکستیم ...

                                    

                                             

 

۲۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۴۳
فــ . الف

در من

فریاد های درختی ست ؛

خسته از میوه های تکراری . . .

.

.

.

.

.

گویند چنانچه در درونت حس کردی به انتها رسیده ای بدان که تازه آغاز رنج دوباره ایست ... 

این روزها ، رنج هایم را دوست دارم .

طعم ِ سرماخوردگی را می دهد که به جبر گرفتارش شده باشی و دلت به آنتی بیوتیک هایی خوش است

که می دانی بالاخره نجاتت می دهند ... !

۱۲ نظر ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۳
فــ . الف