و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

خواهرانه

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۴۳ ق.ظ

 

دارم تلویزیون نگاه می کنم و حواسم از اطرافم پرت شده که بعد از چند دقیقه متوجه می شوم

اثری از امیرعلی نیست ..صداش می کنم و وقتی جوابی نمی شنوم معلوم است

که جایی در حال آتش سوزاندن است !

اولین نقطه ای که نگرانم می کند اتاق خودم است ، میروم میبینم از بسته ی کتاب ها بالا رفته

و هرچه روی میز آینه بوده را پخش زمین کرده.. یک مجسمه هم شکسته و خودش که چهره ی عصبی مرا می بیند

به گوشه ی اتاق می دود و صورت تپلش را لای دست های کوچکش می گیرد که مثلا دعوایش نکنم..

غرغرکنان وسایل را جمع می کنم و او هم کم کم نزدیکم می شود و شروع می کند

به مثلا حرف زدن...  اما من جز واج های اَ و اِ چیز دیگری نمی فهمم از توجیهاتش !

سر مجسمه ی شکسته را می گیرم جلویش و می پرسم ببین چی شده ! کی اینطوری کرده اینو ؟ هان ؟

با چشم های گرد و مشکی اش در چشم هایم خیره می شود و با اعتماد به نفس کامل چند بار با غلظت ِحرف لام

تکرار می کند " علــی " که یعنی این بچه هیچ وقت " من " نمی گوید و همه ی متعلقات به خودش را

با اسمش نشان می دهد.. هم خنده ام می گیرد از جسارتش و هم نمی خواهم اخمم را فراموش کند

که در تربیتش تاثیر منفی بگذارد ، دستش را می گیرم و از اتاق بیرونش می کنم تا دسته گل دیگری به آب نداده

و خودم می ایستم به نماز ... رکعت آخرم که آمده پشت در و با کف دست می کوبد به آن ...

جوابش را که نمی دهم می رود عقب تر و شروع می کند به صدا زدنم..

یک طوری هی با ناز می گوید " آجـ ـی " و ج را به سختی تلفظ می کند که حین ذکر گفتن ،

دلم ضعف می رود برایش... چند دقیقه بعد که در را باز می کنم می بینم همان جا پشت در نشسته روی زمین

و مرا که می بیند با ذوق می پرد بغلم.. می آید داخل اتاق و انگار که برایش رویاست وقتی من خانه باشم

و اجازه داشته باشد دست به وسایلم بزند ...

روی نوک پنجه هایش بلند می شود و اشاره می کند به مجسمه ی شکسته و میز نامرتب ..

دوباره در چشم هایم زل می زند و می گوید " آجّــی ! علــی ! آآآآآآآآ.... " 

و این قسمت دوم حرفش یعنی تمام آن شیطنت هایی که کرده ...

محکم فشارش می دهم در بغلم و سرم را می گذارم روی سینه اش که مثل همیشه صدای پر هیجان

قلب کوچکش آرامم کند.. چندبار می بوسمش و می گویم .. 

عزیز دلم کاش ما هم بلد بودیم مثل تو انقدر دوست داشتنی اعتراف کنیم به اشتباهاتمان

                                                                               و زود فراموش نکنیم آن چه را شکستیم ...

                                    

                                             

 

۹۱/۱۱/۲۵
فــ . الف

خواهرانه

نظرات  (۲۲)

۲۵ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۴۳ خداحافظ رفیق
سلام
آدرس عوض میکنی یه ندا بده دختر
مبارکا باشه...
داداش کوچولو داشتنم نعمتیه ها
پاسخ:
سلام مخلصیم...
بهله که نعمته..:)
۲۵ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۵۴ سید محمد رضی زاده
خدا نگه دارند این عزیز دوستاشتنی را برای شما و پدر و مادرش
علی وار شوند ان شاءلله
و ما نیز..
پاسخ:
زنده باشید شما 
ممنون ، انشاالله
دعا کنید که از ما بهتر بشه :)
یاد خودم افتادم و خراب کاریام... وقتی کوچیک بودم. البته من گردنم کلفت بود نه اعتراف می کردم نه معذرت خواهی :)))

به صورت کلی من با کل خونه کار داشتم و به صورت جزئی چیزی در امان نبود...یادمه خواهرمو مجبور کردم تو دفتر شعرش وسط شعرای حافظ و سعدی و مولانا و سهراب، شعر زیبای آقا پلیسه بیداره رو بنویسه.

چقدر دلم برای کودکی و بیخیالی و خرابکاری تنگ شده. :/

قشنگ بود. خدا حفظش کنه.
پاسخ:
نه اعتراف نه معذرت خواهی !! :)

البته کلا این بچه بعد مدت ها اومده که شیطنت های منو واسه خانواده یادآوری کنه...

سلامت باشید.
ای عزیز دلم
همین یه داداشی رو داری ؟
ببوووسش
پاسخ:
نع خیر
1کی دیگه هم داریم
اونم میبوسیم :)
سلاممممممممممم .... مبارک باشـــــــــــــــــــه ...

آخـــــــــــــــــــی . نازی . عزیز دلممممممممممممممممم ....

کااااش . .. .
پاسخ:
سلامممممم عزیزم

سلام
این پست وبلاگ شما به عنوان "تیتر یک لینک‌زن" انتخاب شد
باتشکر
لینک‌زن
http://linkzan.com/archives/8030
پاسخ:
سلام
تشکر از شما
و لطفتان...
۲۹ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۵۵ زینب سادات
چه هیجان انگیز!
داداش کوچولو!
من نی نی میــــــــــــــــــــــخــــــــــــــــــــوام!!
دقیقا به همین غلظت
پاسخ:
نذار بگم اول به بابای نی نی رضایت بده ها ! نذار بگم !
المثنی...(اینا فقط خودت میفهمی یعنی چی)

این بچه رو باید فقط گاز زد...اینقدر محکم ببوسش که تبدیل به ماچ بشه و چال اسکندرونی در درون لپ گرامش ایجاد گردد که دلتنگشم...
خدا برات نگهش داره
یادت نره هروقت سرفه کرد بگی کلاغه!!:دی
پاسخ:
(آقا نفمیدم :p )
لقمه ی خودمه... کسی حق نداره وارد بحث خوردنش بشه.. :))

چه خوبه که از مهشاد بانو به اینجا برسی
بعد اینجا اسم نمک و کال و ... رو ببینی
بعد یه پست خواهرانه بخونی
پاسخ:
مهشاد بانو کیمدی ؟
=))

ای جان ..
پاسخ:
:)
اصلا چیزی میشه گفت؟
شیرینی داداشتو بی خیال
شیرینی ادبیاتت داغونم کرده.
دیوونه!

خدا همه تونو برای هم حفظ کنه. بگو آمین....
پاسخ:
آمین !
بازم ازم تعریف کن ! خوشم میاد ! خخخخ
برادر و خواهری هم بودند که خیلی همدیگه رو دوست داشتند خیلی ..

آرزوی آنگونه بودن
پاسخ:
آرزوی آنگونه بودن ......
۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۳۳ ذاکر اهل البیت (علیهم السلام)
امام جواد سلام الله علیه :

مَن زارَ قَبرَ عَمَّتِى بِقُمّ فَلَهُ الجَنَّةُ

پاداش کسى که قبر عمه‏ام (فاطمه معصومه) را در قم زیارت کند بهشت است

------------------------------
میزان الحکمة: ح 8180




سلام .. خیلی قشنگ نوشتی فاطمه جان !! عجب گل پسریه داداشت هااااا ... ان شاالله که همیشه سالم و با نشاط و پر انرژی باشه : ))
پاسخ:
سلام
:) تچکر
۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۴ ذاکر اهل البیت (علیهم السلام)
امام صادق سلام الله علیه :

مَن سَرَّهُ أن یَکونَ مِن أصحابِ القائِمِ فَلیَنتَظِر وَلیَعمَل بِالوَرَعِ؛

هر که خوش دارد از یاران امام مهدى سلام الله علیه باشد، باید منتظر باشد و پارسایى پیشه کند

--------------------------------------------------
دانش‌نامه قرآن و حدیث: ج 11, ص 40, ح
سلام فاطمه
واااااییییییی جون بشه امیر علی
چقد دلم براش تنگ شد یهویی
رفتی خونه حتما گازش بگیر
وووووووووااااااااااااااااااییییییییییییییییی
...
و در آخر جون بشه محتواااا
...
دعا کن
ی
ا
ع ل ی
پاسخ:
سلام
جون بشه خودت اصن..
سلام فاطمه جان
خیلی قشنگ نوشتی
خدا این "علی " کوچولو رو برات حفظ کنه :)
سلام..
شما هم پس انتقال پیدا کردین...
خونه ی جدید مبارک...
التماس دعا
یاعلی مددی
پاسخ:
سلام
بلی...
محتاج..
آخه من یک دخترم
این یک داستان واقعی است شاید پند آموز باشد
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من
کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی
شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با
دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و
پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند
سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند،
متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد.
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او
را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.
مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان
دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا
می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و
دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم
و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن
را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی ‌که
دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده
بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم
مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود
و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.
با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و
مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد.
گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم.
گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم.
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت
عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها
واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی
دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر
است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی.

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان
رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا
شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر
پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را
می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر
اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند.
به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن
ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد.
لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات
شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه
معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت
آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی
دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من
نمی دانستم ...
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می
شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:
فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟
معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و
این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم
خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد
و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد.
معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش
خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم
بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر
من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی
گریه‌ام را بگیرم.داداشم گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آخه من یه دخترم!.
۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۷ خانوم فاطمه !
هو الولی
ای جاااااااااااان !
دلم برا صداش تنگ شده وقتی که از پشت گوشی داشت برات ماجراهای خونه رو تعریف می کرد اونم فقط با چند تا واج !!!
اللهم الزقنا...!
خدا براتون حفظش کنه انشالله .
دلم برا خواهرشم تنگ شده اخه !
التماس دعا
به نیت تقرب به حبیب الله صلوات .
پاسخ:
بح بح چشممون به جمال سادات خانوم روشن
حالا چرا تغییر اسم میدین ؟ :)
خدا از خوباش بهت بده ایشالا .
مام دلتنگ دوستانیم..
تو روح همتون صلوات :)