و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

بعضی از ایام ِ خدا هم هستند

که مجبورت می کنند به عاشقیـت ... !

محرم بشود

دلت خون باشد

و تو را یادم نیاید پای هر اشک ؟

پای هر بغض ؟

پای این همه سنگینی ِ دل که یکـ  سال انتظار ِ دوباره کشید..

یکـ  سال تحمل کرد فقط...

و حالا

نمی داند به این جای قصه که رسیده ،

از بانویش زیـنـب، صـبـر ِ بیشتر بخواهد

یا از آقایش حسـین، امان ! امان و  آغـوش !

یا از خدای حسـین، فنا ! فنای فی العشق !

داریم از غریـبـی شما می سوزیم

یا از قریــب نبودن خودمان ؟

این حجم پرفشار ِ مانده در گلو دارد خفه ام می کند..

چقدر دلتنگ ِ آن پرچم ِ برافراشته ی هیأتم..

آن صدا.. آن سوزها و سوختن هایم..

همان هم آرامم نمی کند دیگر...

قُــرب می خـواهم.. آغوش می خواهم .. ارباب ِ آن هیأت را می خواهم ..

حرمله کجاست ؟ تا کجا برایش هروله کنان بدوم ؟

یکی تیر سه شعبه را به قلب من فرو کند !

۱۱ نظر ۲۶ آبان ۹۱ ، ۱۷:۴۴
فــ . الف

سرش را فرو برده در کاسه ی صبرش. می خواهد بداند تا کجا لب ِ بی قرارش تاب ِریزش دارد..

چشم هایش.. چشم هایش گندم می چیند..

سیب درو می کند و انار می کارد برای مزرعه ی درهم ِ وهمیاتش.

دستانش.. دستانش لمس نگاه های شیرین را مرور می کند

 و پاسشان می دهد به ذائقه ی فراموشکار..

چشم هایش.. چشم هایش بغض دارد و ذهن خسته اش را

تا مچ می کند در حلقوم ِ تنهاییش تا بالا بیاورد این همه احساس ِ طولانی مدت ِ تهوع آور را ...

شانه اش را خم می کند و زانو می زند تا فاصله اش با زمین کمتر شود ، همینطور سنگینی است

 که بار می کند و جنین ِ نفَس هایش سقط می شود از شدت فشار..

حس می کند چقدر راه مانده تا برسد به آن نقطه ی وعده داده شده.. همان جا که کنار بی دلان،

 بد دلان و دیوانگان هم حق دلخواهش کردن دارند..

و به خواهش های دلش فکر می کند، به سکوت ممتد ِ بوق ِ ذهنش.. حالا فقط دنبال سی مرغ است..

دنبال ِ مقصد ِ آخر ِ بیچارگی..

هفت خوان..خوان ِ هفتم.. منزل هفتم ِ عشق..سلوک.. هر چیزی که نامش هست

 و کسی .. خاطره ای.. یا انگار نجوایی.. به او وعده داده یک شبه دست یافتنش را..

چادرش را می پیچد دور خودش. لرز نشسته بر سلول های امیدش. قدم هایش را متوقف می کند.

گوشه ای می نشیند و پلک هایش گرم می شود.  در خواب انگار داشته هایش را دارند

از او می گیرند و او هم توان فریاد زدن ندارد..

بغض هایم کو؟ دلم را کجا می برید ؟ این دردها را خودم ردیف کرده ام..

ردیف ٍ غزلی که قافیه اش زندگیست و هیچ گاه وزن ندارد.. این ها اعترافات ِ شخصی من است..

 کسی حق ندارد اسباب ِ شرمساری بنده ای را برابرِ خدایش از او بگیرد.. آن هم به زور!

آهای ! با شما هستم. دزدان ِ خاموش ِ فراموشی...

صدا از خواب –از کابوس- می پَراندَش..

هان! ای چادر بر خود پیچیده! حجاب بیفکن.. منزل همین جاست.

 و مبادا که از ما غافل شوی. براستی که ما از همه ی داشته هایتان خبر داریم..

دخترک کاسه ی صبرش را بر می گرداند و چکه چکه زمین را با اشک های صبور سیراب می کند..

پر ِ چادرش را بو می کشد و عطر ِ آرامشی که گرفته مستش می کند..

نیرویی انگار از جا جَستش می دهد ، مات ِ بی ارادگی خودش، دنبال نشانی ست که باور کند

آنچه می بیند عین حقیقت است و بیداری.

عطش دارد. عطش ِ بهشتی که زنده اش کند و از این همه مرگ نجاتش دهد..

میان دار دم می گیرد؛ سقای حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد...

چادر به رقص آمده مقابل صورتش.. حجابی در کار نیست.. دارد غسل می دهد دلش را با اشک ..

دسته ی اول بلندتر تکرار می کنند..و او هم زیر لب..

                                                             " کی میدونه؟شاید امسال برا ارباب بمیرم.."

          

 

۳ نظر ۲۴ آبان ۹۱ ، ۲۳:۴۲
فــ . الف
یک مزیت با حوصله بودن این است که ساعت ها بنشینی عکس العمل آدم ها با تیپ های مختلف

را درباره ی یک موضوع واحد زیر نظر بگیری و در ذهنت شخصیت شان را زیر و رو کنی ..

حتی در برابر بار سنگین کنایات سیاسی حرف های یکی دو نفر هم که ممکن است بین چندها

مخاطبت اصلا تو را و دغدغه های تو را نفهمند لبخند بزنی و به معنای واقعی حس کنی داری

از حرف زدنشان.. از اینکه چقدر صریح می توانند از مخالفتشان بگویند و در عین حال صادقانه

درد و دل کنند از زخم های زندگی شان.. لذت ببری.. بدون ذره ای ظاهرسازی..

اصلا با حوصله بودن آدم را مهربان می کند.. گاهی حتی مجبور می شوی کتاب ها و مجلاتی

که مدت ها گوشه ای انداخته بودی را به طرز دلنشینی ورق بزنی و مثلا کلی چیز یاد بگیری..

بعد در همان حال مثل زنان سالخورده، دخترکان ِ جلف ِ پر سر و صدای مقابلت را نگاه کنی و

از این همه انرژی شان ذوق کنی.. کلی سوژه ی نوشتن در ظرف چند ساعت پیدا کنی و تمام مسیر

مترو را به ردیف کردن کلمات فکر کنی اما بعد بیایی و خیلی ساده بنویسی که حوصله چیز خوبیست..

و من دارم غبطه می خورم به لحظه های بی حوصله ای که تند تند می گذرند و مرا جا می نهند..

...

حق نویس / امام سجاد علیه السلام: رضایت به تقدیرهای ناخوشایند بالاترین درجه یقین است.

پریشان نویس/ گاهی از همیشه سخت تر، وقتی ست که بین شلوغی چشم هایت یک جا میخکوب

شود.. هی سر بچرخانی تا مطمئن شوی اشتباه گرفته ای.. بعد در همان حال از این فکر مسخره ی

خودت خنده ات بگیرد و خودت را دست بیندازی. وسط آن همه شلوغی !

زیرنویس/ اصلا محال نیست !

۰۹ آبان ۹۱ ، ۰۱:۰۶
فــ . الف