و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

امروز قرص هایش را جابه جا خورده ، آن یکی که آبی بود را نشانه گذاشته بود به آسمان براق صبح ،

وقتی گنجشک لب پنجره ی آهنی اش نوک می زند به خرده برنج های خیس که از شام دیشب مانده 

و او ریخته بود برایش..

دیشب حتمی دوشنبه بوده که شام برنج داشته اند ، همیشه شب های دوشنبه برنامه ی غذایی شان ،

برنج است و کمی ماست ، با گوجه و پیازی که انگار با ماهیتابه قهر بوده اند و درست حسابی سرخ نشده اند ،

بدون نمک ، بدون ادویه .. مثلا دکتر همه اینها را منع کرده برایش .. بعد که بشقاب گوجه را جلوی باغچه می ریزد و 

گربه ی گرسنه پوزه اش را به آنها می مالد با کش و قوسی کنایه بار رویش را می کند آنور و می رود ...

هنوز هم از گربه بدش می آید..

قرص نارنجی را باید سر صلات ظهر با یک لیوان پر آب با التماس هل می داد پایین ، خیلی بد فرم و تلخ است ، 

اما در عوض آن یکی قرص های سفید ریزی که در جعبه ی استوانه ای داشت ، خیلی راحت می شد انداختشان

 سطل آشغال یا بیرون از پنجره و کسی هم شک نکند .. پس امروز سه شنبه است و لابد دوباره با خودکار قرمزش

روی تقویم ضربدر می زند و بعد که می نویسد هفته ی چندم از چندمین سال هستی ... پرستار سر می رسد و

نهیب زنان می گوید دوباره اشتباه کردی ؟

هنوز دو روز دیگر تا پایان هفته مانده ! و او خودش می داند چه کار می کند و فقط دیگر حوصله ندارد جوابش را بدهد

و زیر لب می خواند " ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست ..... " تو چه دانی احوال بی خبران را ....

اما هیچ کدام از اینها پیش نیامد ، اصلا امروز نه سراغ تقویم و خودکار قرمزش رفت ، نه کتاب نصفه نیمه ی لب میز .

امروز قرص های نارنجی ظهرش را همان تاریکی نماز صبح انداخت بالا و آبی ها را به خورد سطل داد ...

آسمان  اصلا آبی نشد ، از همان خروس خوان ِ اولش ، غروب بود و متمایل به سیاه . 

نه گنجشک ها سر و کله شان پیدا شد نه برنج ها خورده شدند ،

باد انقدر وحشی بود که همه را پخش و پلا کرد توی حیاط ...

از توی کشوی بغل تخت ، دفتر سررسیدش را بیرون آورد و ده صفحه مانده بود به آخر را ورق زد ،

یک کاغذ چسباند رویش و یواشکی و به زحمت با دست های لرزان نوشت : 

هفتمین مرور از هفتمین سال ِ جوانی ... هفت روز مانده به پایان 70 سالگی...

 

دکتر در دفتر گزارشش می نویسد: در اتاق 211 این آسایشگاه ، سالمندی زندگی می کند که به علت برخی

فشارهای عصبی ، سالهاست حافظه ی بلند مدت خود را از دست داده و تنها گاهی نام تعداد قلیلی از

آشنایان ذهنی خود را به زبان می آورد ، فرد مذکور همواره از بیماری های شایع کهولت سن رنج می برد و

در تمام مدت سکونتش در آسایشگاه ، یا به زمزمه ی شعر مشغول است

یا خواندن کتاب هایی که با خود در چمدان آورده بوده . 

طبق علائم و شواهدی که پرستاران به دست آورده اند، این پـیــرزن در جوانی شبی با سر درد شدید

مشغول نوشتن می شود و در هجوم فکر و خیال های مختلف ، خودش را در بدترین وضعیت کهنسالی

در حال دست و پنجه نرم کردن با تنهایی و عمری کش دار تصور می کند ...

هم اکنون بیمار مذکور در بخش مراقبت های ویژه ی دل، در بیهوشی ِ فکری به سر می برد .

____________________________________________________

پ.ن1 ) این بدترین ِ بدترین ِ بدترین وضعیتی ست که می توانم برای خودم حدس بزنم ...

اما اگر خدای ناکرده رسیدم به این سن ، دوست دارم بروم یک گوشه ای ، با همین شکل . با همین عمق سکوت.

پ.ن2 ) رسول گرامی اسلام (ص) : جوانی شاخه ای از دیوانگی ست ! 

پ.ن3 ) خون در دل آزرده نهان چند بماند ؟ .... شک نیست که سر برکند این درد به جایی...

پ.ن4 ) باران ، بهاران را جدی نمی گیرد ، چشمان من ، خیل غباران را ...

پ.ن5 ) انبساطی دارم ، که به تنهایی تو مربوط است ... !

           

 

۹ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۵۴
فــ . الف

سر کلاس مکتب های هند و بودا ، با یک قشر خاکستری ِ از کار افتاده ی مغز ،

نشسته ام به جابه جا کردن پازل 300 تکه ی کلمات درونم ... 

استاد هی از نیروانای ادیان حرف می زند ، از این پیام مشترک نجات آور بشریت ...

من هی نفس زنان با سطل ، آب های رودخانه ی خروشان ذهنم را جمع می کنم و نگران از خیس شدن کلاس

می برم یک جایی در دورترین چاله ی فکری خالی می کنم و برمی گردم ...

استاد از رسم ریاضت کشتریه ای ها می گوید و من رنج می برم از این همه فشار دادن حروف به هم ...

دست هام را می گیرم جلوی صورتم ، سرم را تکان می دهم و هرچه واژه ی لبریز شده مانده را می تکانم پایین ...

مشت هایم را باز می کنم و روحم تناسخ می کند درون مفاهیم رسوا شده ی دل ...

ذهن لاقیدم به صورت مادیات چنگ می زند ، خودکارم تبدیل به مبدأ شر می شود ..

و نفس ضعیفم را تسخیر می کند ؛ بودا برایم موعظه می خواند و درمه می دمد بر وجودم ...

ناگهان به کاغذهای سفید مقابلم وحی می شود  و خودکار آبی به رقص عرفانی درمی آید ...

حالا استاد رسیده به فلسفه ی کثرت ارواح ... و من یکی یکی اسم ارواح خیر و شر رسوب شده

 در درونم را می نویسم... در این تعدد شخصیات از پا می افتم و عالم حس را بی خیال می شوم ...

به زحمت پایم را از ظرف گود زمان بیرون می آورم و می پرم آن طرف مکانی که غایبم در داشتنش...

به دنبال یافتن خدای نخستین ِ احساساتم ، به سروده های مقدس ِ قلبم آویزان می شوم و 

درست در حساس ترین نقطه ی ممکن ،وقتی رستگاری در یک قدمی ِ ذات معلقم قرار می گیرد ،

خسته نباشید ِ بچه ها خلسه ی مرکب خیالم را پاره می کند 

و مرا با همان حال ِ وهم زده ، هُـل می دهد در کلاس فشرده ی بعدی ...

و می روم که با یک جسم حلول یافته و روح چروکیده ، کلمات وحشی ذهنم را جامعه شناسی کنم ...!

من یک دانشجوی دیوانه هستم .

___________________________________________________

پ.ن1 ) دلم یک جیغ بنفش واقعی می خواهد ...!

حتا اگر به قیمت این تمام شود که همه ی آدم های دنیا برگردند نگاهم کنند !

پ.ن2 ) خیابان شبیه تو بود ، آبی ِ پـر باران ....

پ.ن3 ) ز نخست قطره بودم ... شدم از غمت چو دریا ...

پ.ن4 ) همیشه که " ماه بالای سر تنهایی " نمی ماند !

پ.ن5 ) هزار آتش و دود است و نامش عشق ... هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار .... !

پ.ن6 ) مثلا!کارگاه داستان نویسی ِ دیر و دور است ...  ( البته اول برگردید به اول پست تا از ادامه ش سر دربیاورید)

                      

 

۱۱ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۱۴
فــ . الف

در ائتلافی همه گانه با تو 

کاندیدای بهاری ِ این روزهای نیامده می شوم

تو صلاحیتم را زیر سوال نبر ..

من کابینه ی احساسم را بر گفتمان قلب تو بنا خواهم کرد ... !

____________________________

پ.ن1 ) من هنوز در نداشته هایم پایداری می کنم و تو فریاد اصلاح ِ اصول را سر می دهی ...

          این وسط فقط خدا جبهه ی مستقل ماست انگار ... !

پ.ن2 ) کمرم زیر بار این همه احساس تکلیف شکست ! 

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۷
فــ . الف

صدا کن مرا ...

صدای تو خوب است ...

یا من أرجوه لکلّ خیـر ....

.

امید دارم به همین ناامیدی هایی که رنگ خواستن تو را دارند ...

که اگر نگاهم نمی کردی هنوز ... نمی خواندمت دوباره ...

.

أعطنی بمسئلتی ایاک ...  تمام  ِ آنچه را گم کرده ام ... و محتاجم به آرام یافتن با آنها ...

.

من از جمعه لبریزم اینجا ...

مرا شنبه کن از حضورت ....... !

 و زدنی من فضلک یا کریـم ...

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۵۹
فــ . الف

از صبح زود که بیدار شده ام تا خود غروب ِ خدا را اینور و آنور بوده ام و کلاس و دفتر و دوستان و... به اندازه ی کافی

ظرفیت مغزم را بهم فشار داده اند ... خودم را می رسانم اتاق و  روی تخت دراز می کشم ...

دارم زیر لب با خودم .. شاید هم خدا حرف می زنم ...

- دوست دارم چشم هامو ببندم .. بعد یهــو....

خوابم می برد ... به همین راحتی و در همین فاصله ... 

تمام یک ساعت را کابوس می بینم .. کابوس ِ تلخی که زبانم را مثل چوب ،خشک کرده ... سرم درد می کند

و با صدای زنگ موبایل بیدار می شوم .. جوابش را می دهم و همانطور با چشمان خسته و جسم بی حس

به سقف خیره می شوم.. یک هو مثل اینکه یادم بیفتد چیزی را جا گذاشته ام ، گوشی را بر میدارم و

شماره ات را می گیرم .. چندبار ...انگار که قرار است معجزه شود ...

- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش...خاموش.. خاموش... 

از صدای این زن متنفرم ... صدای گوشخراش ِ نبودن تو را دارد ...

هی می خواهد حرف های مزخرف بزند ... چرند بگوید و مغزم را له کند ...  هی می گوید تو حالت خوب نیست ... 

آیه ی یأس می خواند لعنتی ... تو خاموش کرده ای و من دلم هزار راه می رود ... هزار راه ِ بن بست وار ...

که ختم به نگرانی های بی پاسخ می شود ... لپ تاپ را در همان حال می گذارم روی پایم و تا صفحه ی جیمیل

با ناز باز شود من جلوی بغضم را نمی توانم بگیرم ... با حرص با خدا حرف می زنم ...

هی بلند بلند توی دلم می گویم یا علی.. یاعلی...

برایت می نویسم  - بیا... بیا... و در همین واژه چقدر اتفاق می چینم در ذهنم ... 

صدای اذان بلند شده ... به موقع صدا می کند دل ِ آشوبم را ...

دل ِ آشوبم هی به خدا می گوید نکند آشوب باشد هوای رفیق ؟ هوای رفیق ؟ هوای رفیق ......

______________________________

پ.ن1 ) فاصله ها به ما خیانت کردند ... اما من خیلی وقت ها از همین راه دور دستم را دراز کرده ام برای آنکه

در آغوش گیرم دلتنگی هایت را ... دلتنگی هایت را بده دست خدا ... بعد که آمد نزدیکت شود محکم بغلش کن ...!

پ.ن2 ) یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن !!

پ.ن3 ) کاش همه اش نگرانی الکی باشد . بیا و بگو الکی مالیخولیا گرفته ام و مسخره ام کن !

بعد من با لذت این پست را پاک کنم !!

پ.ن4 ) من دلم تنگ است .. آسمان چشمش !

 

۱۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۳۸
فــ . الف

معمولا آدم ها ، نمی توانند همیشه یک حس را نسبت به خودشان به دیگران انتقال دهند ،

گاهی عزیز اند ، مهربان اند ، صمیمیت با آنها خوب است و دلنشین . 

گاهی کسانی هستند که برای بودن و رفتن پیش شان ته ِ ته ِ دلت خوشحالی .. 

از حرف زدن با آنها خسته نمی شوی ، از نگاه کردنشان هم .. اصلا خندیدن با یک آدم هایی خودش لذت دارد..

حتی لبخندی کوتاه و معمولی .. با کسی که دلت میخواست در حد یک لبخند هم شریکش شوی ...

اما همین های خوب ، همین هایی که یک وقت دلت از بودنشان راضی بود ، گاهی چنان کلافه ات می کنند که 

نمی دانی چطور جواب بی حوصلگی روحت را مقابلشان بدهی ...

از آن زمان هایی که دوست داری سرت در لاک خودت باشد، به کار خودت مشغول باشی ،

تنهایی با تنهایی ات دست و پنجه نرم کنی ، از آن زمان هایی که حوصله ی شخصیت های کتاب های جذاب

را هم نداری چه رسد به شخصیت های دنیای واقعی دور و بر ...  این ها البته مقطعی اند و زودگذر ...

بیشتر متعلق به حالت هایی ست که درون ، رجوع می کند به آن خود ِ دم دمی مزاج ..

یا اصلا به خود ِ بی حوصله ... به خود ِ دل نازک .. که مثلا دلش میخواهد الکی از دست بعضی ها ناراحت شود ..

بعد هم زود فراموش می کند ... بعد که آقای صبر، به خانه ی روحت برگشت !

یا رفتی و دست خانم ِ مهربانی را گرفتی و آوردی سر زندگی اش ... 

حتی گاهی، با خودم فکر می کنم ، من یک وقتی که حواسم نبوده آن کدبانوی مهربان همیشه خندان ِ درونم را

بدجوری رنجانده ام از خودم ... یک وقتی داد زده ام سرش که چرا دستت را بریدی زیر تیغ نگاه آدم ها ؟!

و از آن به بعد .. همان بعدی که من یادم نمی آید دقیقا کی ... از من قهر کرده است این خانم خانم ها ...

__________________________________________________

پ.ن1 ) بعضی آدم ها هم هستند که همیشه ی همیشه  ، دوست داشتنی اند .

هیچ وقت حرف زدنشان ، نگاه کردنشان، بودنشان ، حتاتر فکر و تصورشان خسته کننده نیست ، دلت را نمی زنند ...

این ها ، همان ب کمپلکس های زندگی اند ...  :)

پ.ن2 ) تا تو مراد من دهی ، کشته مرا فراق تو ... تا تو به داد من رسی .. من به خدا رسیده ام ...

پ.ن3 ) شب عزلتم گوشه ی چشم توست ... در مسجد بسته را باز کن !    فاضل نظری

پ.ن4 ) ضد ِ جناب نظری خواب برای آدم نمی گذارد که ! اصلن ِ اصلن از دستش ندهید !

پ.ن5 ) گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم .... اما دلم برای همان هیچ کس گرفت ... 

             

 

۱۶ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۵
فــ . الف

نیم ساعت بود که دقیقا روی یک خط کتاب متوقف مانده بودم ، نه چشمم می رفت که ادامه اش را بخوانم

نه قبلش را می فهمیدم چه بوده است اصلا ، صدای گریه ی بلندش ، همه را به سکوت خوانده بود ،

ممتد ، عمیق و سوزناک .. کارش به هق هق رسیده  و کم مانده بود ما هم بزنیم زیر گریه ..

اتاق بغلی مان بود ، نمی دانم چی دل دخترک را انقدر قلقلک داده بود که تا چند ساعت بند نمی آمد

بی قراری اش .. انگار بچه های دیگر هم به احترام این همه فریادش قرار بود بی صدا منتظر تغییری باشند ،

مثل من که پشت در نشسته بودم و زمان گرفته بودم برای آرام شدنش ...

که پزشک شیفت شب را خبر کردند و با یک آرامبخش نجاتش دادند ظاهرا ..

دیگر تقریبا 3 سال است که عادت کرده ام به هم زیستی دخترانه ای اینچنین با هم !

شب های طولانی ِ خوابگاه ، روزهای تنهایی دختران ِ جدا مانده از خانواده ... 

یک مجموعه از جنس نازک دنیا ! گاهی برای قهرش ، دردش ، دلتنگی اش، گریه است

و گاهی از سرخوشی اش ، شیطنت هایش ، دوستی هایش ، خنده های بلند و جیغ و شور و هیجان ...

 

با خودم فکر می کنم اگر یک روز دخترم خواست راهی شهر دیگری شود و دانشجوی خوابگاهی !

چطور می توانم خیالم را از بابتش راحت کنم و بعد می بینم که اصلا نمی توانم و نمی شود و نمی خواهم که بشود !

خوابگاه دخترها ، پر است از دل های کوچک مستاصل ... 

دل هایی که سر غم و شادی هم سفره می شوند با هم و می خواهند که زودتر بزرگ شوند

در حجم وسیع خیالاتشان.. قهر و آشتی زیاد هست ... دعوا و گیس کشی هم ! :)  

یک وقت غرق در تمرکز و سکوت خودت مشغول کاری هستی که از صدای جیغ یکی در سالن یا اتاقش

از جا میپری ... یک وقت هم ، هم زمان در ده نقطه ی جغرافیایی نزدیک به تو عروسی برپا می شود

و دیگر هندزفری هم توسل بر نمی تابد ! دوران آشپزی های خنده دار ... خانه داری های مبتکرانه و مبتدیانه ..

زندگی های نزدیک به هم .. با خبر از احوال هم ..

برنامه ریزی و رویاچینی و خلاصه چیزی شبیه همان سربازی پسرها که می گویند تا نروند مرد نمی شوند ! 

______________________________________________

پ.ن 1 ) در خوابگاه اگر بلد نباشی اینطور بلند بلند خودت را فاش کنی و بزنی زیر گریه ...

کم کم با پتو انس عجیبی می گیری ... با سکوت و باران ِ مسکوتش ....

پ.ن2 ) ای که گفتی جان بده تا باشد آرام دلت .... / جان به یغمایش سپردم نیست آرامم هنوز ....

پ.ن3 ) تنها حریم خصوصی من در خوابگاه : !

           

 

پ.ن4 ) نشریه ی دانشجویی " دختران ایران زمین ِ " ـمان امسال در جشنواره رتبه برتر کشوری را کسب کرد !

( حسی شبیه شکستن ِ مهره های کمر و حال خوبی که بعدش نصیب آدم میشه ! )

۹ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۵۰
فــ . الف

باد شدیدی می وزد و مرا که در انبوه سبزینگی زمین، اندوه می چینم با خودش می برد به چهار فصل های دیروز ..

هنوز سرگرم بازیگوشی های دوران دبستان ام و مامان موهای بافته ام را با تکه پارچه های مخمل قرمزش

می بندد، خانه ی قدیمی مان را تغییر نداده ایم و مجبوریم هر روز با حسین در همان یک اتاق سه در چهار کنار بیاییم

و اجازه نداریم پذیرایی را شلوغ کنیم ، مامان هم با چرخ خیاطی پر سر و صدایش و مشتری هایی که اغلب

بعد از ظهرها در اوج بازی ما دو تا می آیند و می روند خلوت مان را به هم می زند ، اما من دلم می خواهد

وقتی مامان با متر و قلم و دفترش سایز خانم های جور واجور را می گیرد و می نویسد بغل دستش بنشینم

و نگاهش کنم که چطور محجوبانه سوال هایش را می پرسد و  سعی می کند با متانت و آرامش همیشگی اش

با آنها برخورد کند ، گاهی پارچه هایی که می آورند انقدر قدیمی و بی قواره است که من با عقل کوچک خودم

چندبار می پرسم با همین پارچه همچین مدل و لباسی را میخواهید ؟ 

که مامان اشاره ای می کند و لب می گزد و باز آرام می گوید سعی خودم را می کنم ، عجله که ندارید ؟

و می بینم شب هایی را که نمی خوابد و پای میز خیاطی اش تا ساعت های دم صبح می نشیند.. 

مامان از بهترین خیاط های خانگی شهر است و قیمت هایش هیچ وقت با گذشت زمان تغییر نمی کند ..

گاهی که حواسش نیست ، خرده پارچه های مانده اش را جمع می کنم و با نخ و سوزن به هم وصله شان می زنم

برای تن عروسک هایم، بعد که نشانش می دهم لبخند می زند و خودش دوباره از نو برایم قشنگ و اندازه می دوزد ..

 

هنوز در همان خانه ایم که کمر درد و میگرن مامان عود می کند و شماره ی چشم هایش بیشتر می شود ..

شب های مدیدی ست که نمی تواند بخوابد و می گوید صدای چرخ توی سرم زیادی می کند ...

از آنجا می رویم و دیگر هیچ وقت آدرس جدیدمان را به مشتری هایش نمی دهیم ، دلم می خواهد زندگی کند

و خوشحالم که سردرد هایش کمتر شده است ، مامان زن آرام و مهربانی ست ،

و ما هیچ وقت اخمش را به صورت بقیه نمی بینیم..

 

تقریبا روزهایمان رنگ گرفته است که مثل یک چرخ دستی در سراشیبی، صاف می افتیم در مصیبتی دیگر ...

دایی مریض شده است و مامان با هر بستری شدنش عصبی تر می شود .. می بینم غروب هایی را که

به بهانه ی رخت پهن کردن ، در پشت بام اشک می ریزد و وقتی دستان لطیفش را می گیرم

چانه اش می لرزد و می گوید یعنی خدا حواسش به ما هست ؟ و البته حتما حواسش خیلی بوده که

دایی را زود می برد پیش خودش و مادر بیچاره ی ساکت مرا به کنج غم هایش پرت می کند ..

خدایی که حتمی خودش در همان کنج شکسته ی دلش نشسته است..

طول می کشد تا روال زندگی به حال طبیعی اش برگردد

و مامان باز با همه ی افسردگی هایش ، عجیب لبخندش به خانواده ی شوهر ترک نمی شود ،

 

سال های سختی کشیدنمان را دوست ندارم ، بغض دارد ..

خیلی هم بغض دارد که آدم در انبوه سبزینگی زمین هنوز هم اندوه بچیند و فقط خوشه چین شادی ها باشد ... 

دیگر، یک سال از آن روزهای سخت گذشته است که من تهران قبول می شوم و دلم با دلتنگی های مامان

می لرزد .. می گوید تو هم آخر برای من نمی مانی و می خواهی که دور شوی از این شهر ...

و یواشکی با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک می کند و وقتی صورت عرق کرده اش را می بوسم ،

خودم را در بغلش فشار می دهم تا عطر تنش یادم بماند...

یادم .. یادم.. یادم ... اگرچه من همه از دست دل به فریادم ...

 

باد شدیدتر می شود و چادرم به شاخه های درخت می گیرد و تا می آیم جدایش کنم ، بابا زنگ می زند

و منتظر است که سوارم کند ، تمام هفته هایی که کنارش در ماشین می نشینم و می خواهد تا دانشگاه برساندم

از زندگی شان می گوید و خوبی های مامان هی یادش می آید ... حالا جمله هایش را از حفظ شده ام

و هنوز هم دلم میخواهد برایم تکرار کند..

مثل خود بابا که هرچه هم تکرار می کند سیر نمی شود و لبخندش که می زنم ،

می گوید تو دیگر بزرگ شده ای دخترم و خودت می فهمی برای چه تاکید دارم به درک کردن همچین اصول مهمی..

می فهمی ؟ نگاهش می کنم و می گویم؛ بابا ، مامان یک عاشق واقعی ست  ،

حتی اگر تا به حال لفظ عشق را هم به زبان نیاورده باشد ... اما همیشه  توانسته عاشقی کند برای خانواده اش ..

برای حریم خانه اش .. حتی برای تک تک لیوان ها و بشقاب های خانه ..

دعا کن مثل مامان بلد باشم مادری کنم برای لحظه هایم..

برای لحظه هایی که پر اند از اندوه و انبوه چهارفصل عمر...

___________________________________________________________

پ.ن1) مادری دارم بهتر از برگ درخت ...

پ.ن2) خدا برای آدم ها دوباره دمیده می شود ، وقتی مادر باشد ،

وقتی هم نباشد خدا دلشان را بیشتر و بیشتر از خودش پر می کند ، مادرهای آسمانی را دعا کنیم و فرزندانشان را ...

پ.ن3) بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است / سوگند خورده است که خیـر النساء تــویـی ... !

 

                            

۱۷ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۱۰
فــ . الف

آدم باید یک وقتی که ظرف دلش از همه چیز خالی می شود

برود سراغ جعبه رنگ های زمان کودکی  و دستی بکشد بر صحنه های مختلف زندگی اش

یک پنجره را سبز کند ... یک لبخند را قرمز کند ... یک صدا را آبی ... یک امید را صورتی ... 

باید آینه اش را پر از گل های ریز بنفش و زرد کند ..

بعد نگاهش را که می افتد درون آن از انعکاس های خاکستری نجات دهد و

چشم هایش سفید باشند ... سفید ِ سفید ...

آدم باید برای بعضی وقت ها که کور رنگی می گیرند ثانیه هایش ، نقاشی بلد باشد ... 

یک دریا بکشد پر از ماهی های خوشگل ِ خوشبختی ...

یک آسمان ِ آرام ِ آرامش ...

و نخ بادبادک ِ رنگ وارنگی را در باد ، روی ساحل ، بسپرد به دست کودکی پر از نشاط ...

_________________________________________

پ.ن1 ) کودک درونم ، دلش دامن گل گلی چین دار قرمزی می خواهد که از چرخیدن با آن سیر نشود ... :)

پ.ن2 ) من برای او که خواست ، اما نتوانست ، دعا می کنم .. !         سیدعلی صالحی

 

            

۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۰۱
فــ . الف