پیر ِ تو ای جوونی ...
امروز قرص هایش را جابه جا خورده ، آن یکی که آبی بود را نشانه گذاشته بود به آسمان براق صبح ،
وقتی گنجشک لب پنجره ی آهنی اش نوک می زند به خرده برنج های خیس که از شام دیشب مانده
و او ریخته بود برایش..
دیشب حتمی دوشنبه بوده که شام برنج داشته اند ، همیشه شب های دوشنبه برنامه ی غذایی شان ،
برنج است و کمی ماست ، با گوجه و پیازی که انگار با ماهیتابه قهر بوده اند و درست حسابی سرخ نشده اند ،
بدون نمک ، بدون ادویه .. مثلا دکتر همه اینها را منع کرده برایش .. بعد که بشقاب گوجه را جلوی باغچه می ریزد و
گربه ی گرسنه پوزه اش را به آنها می مالد با کش و قوسی کنایه بار رویش را می کند آنور و می رود ...
هنوز هم از گربه بدش می آید..
قرص نارنجی را باید سر صلات ظهر با یک لیوان پر آب با التماس هل می داد پایین ، خیلی بد فرم و تلخ است ،
اما در عوض آن یکی قرص های سفید ریزی که در جعبه ی استوانه ای داشت ، خیلی راحت می شد انداختشان
سطل آشغال یا بیرون از پنجره و کسی هم شک نکند .. پس امروز سه شنبه است و لابد دوباره با خودکار قرمزش
روی تقویم ضربدر می زند و بعد که می نویسد هفته ی چندم از چندمین سال هستی ... پرستار سر می رسد و
نهیب زنان می گوید دوباره اشتباه کردی ؟
هنوز دو روز دیگر تا پایان هفته مانده ! و او خودش می داند چه کار می کند و فقط دیگر حوصله ندارد جوابش را بدهد
و زیر لب می خواند " ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست ..... " تو چه دانی احوال بی خبران را ....
اما هیچ کدام از اینها پیش نیامد ، اصلا امروز نه سراغ تقویم و خودکار قرمزش رفت ، نه کتاب نصفه نیمه ی لب میز .
امروز قرص های نارنجی ظهرش را همان تاریکی نماز صبح انداخت بالا و آبی ها را به خورد سطل داد ...
آسمان اصلا آبی نشد ، از همان خروس خوان ِ اولش ، غروب بود و متمایل به سیاه .
نه گنجشک ها سر و کله شان پیدا شد نه برنج ها خورده شدند ،
باد انقدر وحشی بود که همه را پخش و پلا کرد توی حیاط ...
از توی کشوی بغل تخت ، دفتر سررسیدش را بیرون آورد و ده صفحه مانده بود به آخر را ورق زد ،
یک کاغذ چسباند رویش و یواشکی و به زحمت با دست های لرزان نوشت :
هفتمین مرور از هفتمین سال ِ جوانی ... هفت روز مانده به پایان 70 سالگی...
دکتر در دفتر گزارشش می نویسد: در اتاق 211 این آسایشگاه ، سالمندی زندگی می کند که به علت برخی
فشارهای عصبی ، سالهاست حافظه ی بلند مدت خود را از دست داده و تنها گاهی نام تعداد قلیلی از
آشنایان ذهنی خود را به زبان می آورد ، فرد مذکور همواره از بیماری های شایع کهولت سن رنج می برد و
در تمام مدت سکونتش در آسایشگاه ، یا به زمزمه ی شعر مشغول است
یا خواندن کتاب هایی که با خود در چمدان آورده بوده .
طبق علائم و شواهدی که پرستاران به دست آورده اند، این پـیــرزن در جوانی شبی با سر درد شدید
مشغول نوشتن می شود و در هجوم فکر و خیال های مختلف ، خودش را در بدترین وضعیت کهنسالی
در حال دست و پنجه نرم کردن با تنهایی و عمری کش دار تصور می کند ...
هم اکنون بیمار مذکور در بخش مراقبت های ویژه ی دل، در بیهوشی ِ فکری به سر می برد .
____________________________________________________
پ.ن1 ) این بدترین ِ بدترین ِ بدترین وضعیتی ست که می توانم برای خودم حدس بزنم ...
اما اگر خدای ناکرده رسیدم به این سن ، دوست دارم بروم یک گوشه ای ، با همین شکل . با همین عمق سکوت.
پ.ن2 ) رسول گرامی اسلام (ص) : جوانی شاخه ای از دیوانگی ست !
پ.ن3 ) خون در دل آزرده نهان چند بماند ؟ .... شک نیست که سر برکند این درد به جایی...
پ.ن4 ) باران ، بهاران را جدی نمی گیرد ، چشمان من ، خیل غباران را ...
پ.ن5 ) انبساطی دارم ، که به تنهایی تو مربوط است ... !
با واژه واژه اش قربون صدقه ی قلمت رفتم (:
عالییییییییییییی بود ...
امروز هفتمین روز از هفتمین سال جوانی ست (:
آسایشگاه نه ... اگر تو این سن بودم ...
تو ی روستای سبز بی انتها ... (:
:*