و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

تلاقی نگاه من با دل تو

تلافی دردهایم بود با خستگی هایت...

نه من آنگونه ام که چشمهایت پنداشت لایقم...

نه تو آنگونه ای که احساسم خواست یکی شود با دلت...

من در قعر بی قراری های بی تو ماندن...

تو در اوج تمنای عشق و پاکی...

حقارت دست های مرا چه به وسعت آسمان دلتنگی های تو؟...

زمزمه های بی صدایم میان راه تو را خواستن گم شده است...

ناله ی غم هایت چرا به سر نمی رسند؟

لانه ی هستی ام از فریاد این همه خوبی بر سر آرزوهایم خراب شد...

تنها من ماندم و همین یک دانه طلب..

بگذار همیشه طالب بودنت باشم..

نخواه که حاجتم حسرت شود..

نخواه که بی تو بمانم...

من بی دل را چه به صبر و تو را نداشتن؟..

تو نباشی حرکت لحظه هایم حرام است...

بدون حضورت من عقد روح مرده ام خواهم بود...

بگذار دلم به همین دعای بی هویت خوش باشد...

من شاکر دستی هستم که جای بالا نرفتن دعاهایم را گرفته است و جبران سیاهی هایم شده...

باران این غروب ها طعم نگاه تو را می دهد...

دوست دارم خیس باشم.....

خیس از تبسم حضورت...

یک باران زده ی دلگمشده...

۳۰ مهر ۸۹ ، ۱۱:۴۸
فــ . الف
داد می زد

گریه می کرد،

می گفت:می خواهم صورت برادرم را ببوسم...

اجازه نمی دادند.

یکی گفت:خواهرشه مگر چه اشکالی داره؟بگذارید برادرش را ببوسه!

گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...

 این شهید سر ندارد...سرندارد....سرندارد...!!

                    

۰۱ مهر ۸۹ ، ۱۱:۴۱
فــ . الف