و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۴ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

 

میلاد ، اولین پسرم بود ، با موهای فرفری بور ، چشم های آبی و لب و دهان کوچکی که وقتی میخندید

وسط چانه اش چال می افتاد و بانمک ترش می کرد ... آنقدر دوستش داشتم که یک لحظه هم از خودم جدایش نمی کردم ..

تا اینکه پریناز ، دختر تپل شیرین زبانم آمد و من از آن وقت تمام تلاشم را می کردم تا خدای نکرده بین بچه هایم تفاوت قائل نشوم. هر دویشان روز به روز برایم عزیزتر می شدند و وابستگی ام به آنها بیشتر می شد تا کم کم پای بچه های دیگر هم به وسط آمد ...

بهار ، مثل خودم چشم و ابرو مشکی شد و موهای بلند قهوه ای اش را همیشه دم اسبی می بستم ، سحرناز پوست سفید و روشنی داشت و قدش از همه بلندتر بود..

بچه هایم هر چه تعدادشان بیشتر می شد ، حس مادری من هم عمیق تر می شد و بهتر می توانستم خودم را با شیطنت هایشان سرگرم کنم.. صبح های زود بیدار می شدم و با دست و روی نشسته صبحانه ی بچه ها را آماده می کردم و دوتا دوتا بغلشان می زدم تا به حیاط برویم. اسباب بازی ها را می چیدم جلویشان و خودم می رفتم سراغ دیگ غذا که روی گاز سه شعله ی حیاط بار می گذاشتمش ...

گاهی تا تاریکی هوا ، همان بیرون می ماندیم و با مامان و مادربزرگ که بعضی عصرها می آمدند پیشمان مهمانی ، بساط را جمع می کردیم و بر می گشتیم داخل خانه .

همه چیز خوب پیش می رفت که سر و کله ی داداش حسین پیدا شد و آمد که با ما زندگی کند ، حسین را هر کس می دید از آرامی و بی سر و صدا بودنش تعریف می کرد ، اما وقتی خودمان تنها می شدیم ، تخس بازی هایش دیدنی بود.

چند وقتی بود که از رفت و آمدش با میلادم نگران بودم و هرچه می خواستم به او نزدیک نشود افاقه ای نداشت ، تا بالاخره آن اتفاق بد افتاد و چند ماه بعد از گم شدن پسرم ، از برگشتنش هم ناامید شدم و مدت ها در عزای تنها پسرم با برادر هم سرسنگین بودم..

مامان می گفت بچه های جدیدتر که بیایند نبود میلاد یادت می رود .. اما من دیگر نتوانستم صاحب پسری شوم و همیشه عطر لباس چهارخانه اش در دلم باقی ماند .

سنم که بیشتر می شد ، حوصله ی بچه ها را هم دیگر نداشتم و آنها هم هر کدام رفته بودند یک گوشه ای برای خودشان زندگی می کردند و هرچند وقت یک بار به دیدنشان می رفتم ..

تا الان که بیشتر دخترهایم را فرستاده ام خانه ی بخت و همان جا در شهرستان مانده اند..

همان روزی هم که برای اسباب کشی خانه ی قدیمی را خالی می کردیم ، در کمال تعجب ، جنازه ی میلادم را پیدا کردم و باور نمی کردم بعد از سال ها اینطور ببینمش... بدون دست و پا .. چشم های آبی قشنگش هم نابود شده بود و داداش حسین ، از ترس بلاهایی که سرش آورده بود یک جایی انداخته بودش تا گم و گور شود ..

چند وقت پیش با مامان رفته بودیم خرید برای تولد دختر یک ساله ی عمو ، که همان دم در فروشگاه چشمم لپ های بزرگ نمکی اش را گرفت و دلم برایش ضعف رفت .. بغلش کردم و گفتم من همین را می خواهم !!

مامان می خندید و باور نمی کرد هنوز هم دلم بخواهد دوباره مادر عروسک جدیدی بشوم..

حالا دختر تپلم با موهای حنایی اش را گذاشته ام گوشه ی اتاق و هربار که خانه می روم و لپ های گل انداخته اش را می بوسم یاد بچه هایم می افتم و کودکی هایی که با هر کدامشان سپری شد و مرا بزرگ کردند ...

مادری با تمام دغدغه های شیرین ِ از یاد رفته اش ...

 

 

                                

۲۶ نظر ۲۵ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۷
فــ . الف

از اسفند 86 تا همین امشب که دی 91 باشد 

با عالم مجاز ، زندگی ام را به دونیمه تقسیم کردم ...

لابه لای آدم های شیشه ای پرسه زدم و بزرگ شدم .. درد کشیدم و لبخند زدم ..

گاهی که خود ِ دیروزهایم را یادم می رود ، میان مطالب و کامنت های وبلاگ اولی غرق می شوم و زیر و رویش می کنم..

چه کسانی که آمدند و رفتند .... و چه هویت ها که از خودم نوشخوار کردم و پس زدم ... تا رسیدم به اکنون.

آدم های مجازی مرا ساختند. همان نیمه ی دومم را که قرار بود جزء بماند و ولی افزون شد.. هربار بیشتر از قبل ..

هنوز هم بعد از این همه زندگی ، نمی دانم باید این دنیای مجهول الهویه ام را دوست داشته باشم یا نه ...

حالا عطای بلاگفا و مسدودسازی و قالب پرانی و فیلتر هایش را هم به لقایش بخشیدیم..

باشد که این جهالت تمام شود.

۲۳ دی ۹۱ ، ۰۰:۰۱
فــ . الف
نوشته های محرم تا اربعین سال های پیشم را.. 

نوشته های محرم ِ امسال را.. نشستم از نو خواندم..

این ها همه من هستم که در داغ ِ کاستی هایش فغان سر داده..

و همه از درد ِ نداشتن ِ تــــوســ ـت ...

که سال ها پشت هم به اربعین هم برسم و چهل تا دلیل برای بغض های کهنه و تازه پیدا کنم

شـفا نمی گیرد دل ِ خاکستر نشین... اگر تــو  نداشته باشــد ...

...

« باید هـر روز پیـش خـدا به خـاطر محرومیـت از ولی الله گریـه کرد...! »



چند خط روضه +

زیرنویس/ یادداشتی بر کتاب دختر شینا

۱۳ دی ۹۱ ، ۱۸:۲۷
فــ . الف

پیرمرد گفت " سربازان من در گهواره ها هستند "

آنهایی که نمی توانستند بزرگی اش را باور کنند نیشخندش زدند و چشم بستند بر خونی که داشت در رگ های نهضت عاشوراییان جریان می گرفت.. خیال کردند با دور کردنش می توانند جاذبه اش را هم کوتاه کنند.

نمی دیدند روح ِ روح الله چطور دارد روز به روز در درون تک تک فرزندان این سرزمین دمیده می شود و عشق ، قرب و بُعد نمی شناسد ...همان ها که تا دیروز در کوچه ها مشغول بازی بودند و لابه لای آشوب شهر، فقط اسم او را می شنیدند،

قد کشیدند و مرد را بازگرداندند به علم داری انقلابش..

همان ها هم دورش را گرفتند و شدند سرداران و سربازان جنگی که پا گرفت تا تقدس غیرت شان را اثبات کند ..

عشق و ابتلای به امام شده بود وصیت نامه و اعتقادنامه ی قلبی شان که پای آن را با خون و لبیک شان امضا زدند..

یک روز هم رسید که امام آن دل های عاشق رفت تا بهشت را برای بسیجیان شهیدش منورتر کند..

ولی نگاهش را همچنان مستحکم باقی گذاشت تا شاهد میراث داری مدعیان طریقش باشد در بصیرت و ولایت مداری شان..

سید جوان بود ، باز بعضی ها از در بهانه جویی درآمدند و گفتند ولی ِجامعه که انقدر جوان نمی تواند باشد..

نمی دیدند.. نمی توانستند که ببینند و بشنوند انعکاس عشق روح الله را در چشم ها و کلام ِنافذ سید علی .

و دوباره همین عشق ، دل های آب دیده را تبرک کرد و دل فرزندانشان را عاشق تر...

بچه هایی بودند که عادت داشتند پایین هر انشایی که می خوانند صلواتی هدیه کنند

به روح پدر شهیدشان و بلند بگویند : " واحفظ قائدنا الخامنه ای ... "

بچه هایی بودند که قبل از راه افتادنشان امام رفته بود ، اما مسیر ولایت را تمرین می کردند.

بچه هایی بودند و بچه هایی هستند که وقتی متولد می شوند برایشان دعا می کنند تا سرباز انقلاب شوند..

بچه هایی که قبل از زبان باز کردن و نگاه کردن در آینه ، یادش می دهند عکس دو امام را ببوسد و قبل از هرچیز بگوید امام و بگوید آقا ...

همان هایی که سید علی خودش گفت دل بسته ام به شما. به شما که افسران جوان من هستید..

" ما عرض کردیم افسران جوانِ جنگ نرم. اعتقاد من این است - این هیچ تعارف نیست - که در این میدان، شماها افسرید؛ سرباز صفر نیستید. شما جوانید، میدان مبارزه‌ى شما هم میدان جنگ نرم است. امروز خوشبختانه جنگ نظامى نداریم؛ اگر یک وقتى جنگ نظامى هم پیش بیاید، باز پیشقراولهایش جوانهایند. "

تعصب حاج احمد متوسلیان در خون ما غلیان دارد .. ایراد زیاد داریم. کم و کاستی مان فراوان است.

 اما نسل مان خیبری است. ما از نسل حاج همتیم. هنوز هم داریم هم صدا با او فریاد می زنیم که

در مملکت بدون اماممان نمی توانیم بمانیم.

ما از جنگ فقط اسم و حس زیارت مناطقش را یاد گرفته ایم..

از سرداران و سربازان امام فقط نشانی بهشت زهرایشان را بلدیم.

ما در آن روزها که پیکان غالب چهره ی خیابان ها بود و اختلاف طبقاتی مذمت می شد نبودیم.

ندیدیم چطور بدحجابی و غربی گرایی لگدمال می شود.

اما صدای شهید آوینی هنوز در گوشمان تلنگر است و پای واژه هایش ایمان می آوریم  :

" امام رفت و زمین ماند و ما نیز بر زمین ماندیم.با داغ جراحتی سخت بر دل و باری سنگین بر دوش . امام رفت تا بار تکلیف ما برگرده عقل واختیارمان بار شود و همان سان که سنت لا یتغیر خلقت بوده است، چرخه بلیات ما را نیز به میدان کشد و آزموده شویم و این آیت ربانی درست درآید که " لنبلونکم حتی نعلم الجاهد منکم و الصابرین.

اکنون ، این ماییم و امانت او . دست بیعت از آستین اخلاص برآریم و در کف فرزند و برادرش و تلمیذ مدرسه اش بگذاریم که اگر بعد از رحلت رسول الله ظهر حکومت اسلام  به غروب خونین شهادت حسین بن علی و «شب بی قمر غیبت » انجامید ، این بار امام فرصت یافت تا وثیقه حکومت را به معتمدین خویش بسپارد و این خود نشانه ای است بر این بار  بشارت که خداوند اراده کرده است تا حزب الله و مستضعفین را به امامت و وراثت زمین برساند. "

اگر نبودیم و پابه پای روزگار پدرانمان جان بر کفی برای انقلاب نیاموختیم ، امروز اما وصیت نامه ی شهدا سجده گاه ماست.

ما بر آن جمله ی مشترک " از ولایت فقیه پیروی کنید و امام را تنها نگذارید ِ" شهیدان اقتدا می کنیم و افتخارمان این است اگر مقربان دیروز ، خوارج و ساکتین امروز شده اند ، حالا همین ما نمی گذاریم سید جوان ِ امام ، تنها بماند و بغض ِ أین عمارش را تکرار کند ...

دشمن ما ، هر چشم بی ناموسی است که قدرت درک آرمان پرستی و اسلام خواهی مان را ندارد .

دشمن ما آن قلوب قفل شده ایست که نمی تواند ولایت زمانش را تشخیص دهد و خود را اسیر دنیا کرده.

حجت بر حماقت همچین دشمنی هم همان عاشورایی ثابت شد که نفهمید گور شعارهایش را با دست خودش کنده  و یادش رفته بود ملتی در عزای خون شهید بصیرت دارند حسابشان را پاک می کنند..

6ماهه از آغوش رباب اگر جدا شد و بر دست های ارباب ، 3شعبه را وسوسه کرد ، می خواست که حماقت و پستی یزیدیان را نشان دهد.. آسمان را به خون گلویش غروب کرد تا امروز ما نیز متوجه جنگ پیش رویمان و خط دشمن باشیم..

 و چه خوب گفت سید شهیدان اهل قلم که صحرای بلا به وسعت همه ی تاریخ است .

9 دی ، یک روز نبود ، بیمه ای بود برای انقلاب که نیاز به تمدید مُـهر داشت .

و از پس مِـهرورزی اش در آمدند این مردمان..  اتفاقا ما مزدبگیر انقلابیم . جیره خوارهای دربار ِ ولایت .

مزد ما را قرار است حضرت ولی عصر(عج) با رخصت رکابش بدهد...

ما از روز تولدمان داریم جیره خواری ِ شهدا را می کنیم.. سهم ما ، نگاه رضایت امام است و لبخند رهبرمان.

 سهم ما شفاعت شهیدان است و عنایت حضرت حق.

آمریکا و اسرائیل هنوز هم هیچ غلطی نمی توانند بکنند وقتی با تهدید و ترعیب ، می خواهند ملتی را از ترس جان و مالشان تسلیم کنند که آرزویشان شهادت است و از مرگ بیمی ندارند.. و البته که دنیای رو به پایان آنها با 9تای فجر ما فتح می شود و اصلا 9دی عصاره ای از عطر ِ همان هشت سال و هشت ماه دفاع مقدس است..

 وقتی در کشوری زندگی می کنیم که امام هشتم در قلبش حرم دارد. هر روز برای ما ، موعد ِ میثاق با ولایت است ،

اگر یادمان نرود ذمه ای را که بر گردنمان نهاده نهال ِ این انقلاب و اسلام ِ این سرزمین.

آقا و مولای ما ! دعا کن برای ما ! دعایی که فراموش نکنیم راه و رسم سربازی و اطاعت از فرمانده را..

راه و رسم انتظار و ظرفیت ظهور و ولایت را ...

 

" اینى که چه کار باید بکنید، چه جورى باید عمل کنید، چه جورى باید تبیین کنید، اینها چیزهائى نیست که من بیایم فهرست کنم، بگویم آقا این عمل را انجام بدهید، این عمل را انجام ندهید؛ اینها کارهائى است که خود شماها باید در مجامع اصلى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تان، فکرى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تان، در اتاقهاى فکرتان بنشینید، راهکارها را پیدا کنید؛ لیکن هدف مشخص است: هدف، دفاع از نظام اسلامى و جمهورى اسلامى است در مقابله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى با یک حرکت همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جانبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى متکى به زور و تزویر و پول و امکانات عظیم پیشرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى علمىِ رسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى. باید با این جریان شیطانىِ خطرناک مقابله شود. "

" عزیزان من! شرط اصلى فعالیت درست شما در این جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى جنگ نرم، یکى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش نگاه خوشبینانه و امیدوارانه است. نگاهتان خوشبینانه باشد. ببینید، من در مورد بعضى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تان به جاى پدربزرگ شما هستم. من نگاهم به آینده، خوشبینانه است؛ نه از روى توهم، بلکه از روى بصیرت. شما جوانید - مرکز خوشبینى - مواظب باشید نگاهتان به آینده، نگاه بدبینانه نباشد؛ نگاه امیدوارانه باشد، نه نگاه نومیدانه. اگر نگاه نومیدانه شد، نگاه بدبینانه شد، نگاه «چه فایده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى دارد» شد، به دنبالش بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عملى، به دنبالش بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تحرکى، به دنبالش انزواء است؛ مطلقاً دیگر حرکتى وجود نخواهد داشت؛ همانى است که دشمن میخواهد. "

                

۳۲ نظر ۰۶ دی ۹۱ ، ۰۹:۰۳
فــ . الف