و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

هنوز خیلی به افطار مونده.. چیه؟ ته دلت ضعف میره؟ معده ات داره التماس می کنه؟

حتما هرچند دقیقه  هم یه سری به آشپزخونه و افطار حاضر نشده می زنی..

حتما پیش خودت سفره ی رنگین غذای چندساعت بعدو تجسم می کنی و با فکرش به خواب میری که

عبادت روزه داریت هم هست..

اگه زحمت زیادی به حوصله ی نداشته ات اضافه نمی کنه فقط چند ثانیه به چشمهای معصومش نگاه

کن.. لازم نیست زمان خاصی خیره بشی.. نه.. با یک نگاه ساده و سریع هم میتونی غصه ی دل

کوچیکشو حس کنی..

                      

 غم این یکی نداشتن CDهای بیشتر و Gameهای جدید نیست..

غمش حتی خونه ی کوچیک و اتاق مشترک و کفش و لباس وصله زده هم نیست!

نگاش کن! این چشمها همین چند دقیقه پیش مرگ خواهر کوچولوشو دیده و  قبل تر از اون جون

دادن همبازی شیطونش.. غم این بچه ترس از چند ساعت بعد ِ ! ترس از تن نحیفش که داره مرگ را

دعوت میکنه...

این چشمها دیگه  شهربازی نمیخواد! میدونی چی شادش می کنه؟

همون چند تا قاشق غذایی که دوست نداشتن طعمشو بهونه کردی و تیکه نونی که وقتی سیر شدی

جاش رفت توی سبد بازیافت............ تعجب نکن اینطوری حرف میزنم... چون من هم عین خودت وقتی

افطاری دعوت میشم بیشتر از ثوابِ روزه، کباب ِ جلوه گری زهرِجان می کنم..

من هم هفته اول ماه رمضون ضیافتی بودم که فقط 5 میلیون هزینه ی دعوت مجری و هنرمندش شده

بود... اصلا شاید به قول داداش 14 ساله ام همه ی این قحطی زدگی یه امتحان باشه برای قدردانیِ

رمضان و ایمان ما !

بیا به چشمهاش فکر کنیم که با رویای تجسم سیری بسته میشه و خاک ِ خشکسال اونجا بیداری را

ازش میگیره..

------------

آیا وقت  آن نرسیده که دل ها را تکانی دهیم از این همه بار سنگین دنی یا . . . ؟!

 

۲۸ نظر ۳۱ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۴۹
فــ . الف
یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد تمام تمناهایش غرق اتمام شود،

یک وقت هایی هم  بدون آنکه بخواهی هر آنچه اعتباری از خواستن دارد لابه لای مناجات های برگشت

خورده ات به چیزی شبیه ته دیگ های سوخته تبدیل می شود و جز یک خاطره ی نامطبوع باقی

نمی ماند تا اعماق مشام احساست را تلخ کند...

.................

همیشه فرصتی نیست برای زنده کردن سلول های مثبت زیست . . . نیست

نمی دانم کی می شود روزی که بدون حسرت،  ثانیه هایم مضطرب هدر رفتن نشوند..

خسته ام از این قدرناشناسی های دل.. نگاه محبتانه ی رمضان سایه ی خراش برداشته ام را پررنگ

کرده و این هیجان بدون انعکاس دارد باز هم دیر می رسد...

دیر می رسد و من ته گرفتن بلور نیازهایم را به چشم حس می کنم که از نامقبولی توبه ی سِر شده ام

روی خواهش پیدا نکرده اند . . .

نجوا نمی کنم... فریاد می زنم . . . فریاد که نگو این یک فرصت هم با سرافکندگی  طی خواهد شد..

کاش ابر اجابت هایمان برق مصنوعی تولید نکند . . . آن غریب زمان که تا ابد شرمسار غیبتش هستیم

چشم انتظار باران پاک قلب هاست . . نه رعد گناه زده ی جان فرسا . . .

............................................

.................................

........

زیرنویس// خط تلفن نداشتن خونه ی جدیدِ البرزی توفیق اجباری شد برای ترک وابستگی های دنیوی

 از جمله نــت ! خدا بخیر کنه وابستگی های سببی بعد از مهاجرت را !

// خیلی ضدحاله اگه یک هفته برگردم ولایت اما رفیق نباشه و برنگرده از اردو !

۱۶ نظر ۲۴ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۵۴
فــ . الف