و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

1) بعد از درب اصلی دانشگاه کذایی، سوار سرویس های دانشکده شدیم . به کمتر قیافه ای توی آن ساعت جمعه ای می آمد کنکور ارشد ِ واقعی بدهند ، یکی گفت بچه ها دوربین هم آوردم واسه عکس ها . یکی دیگرشان زد به بازوی رفیقش و با قهقهه داشت تعریف می کرد کِی قرارشان را گذاشته اند و کادو چی آماده کرده ، بقیه هم که این را شنیدند، افتادند به تب و تاب پرس و جو راجع به هدیه هایشان ...

2) کیف و موبایلم را تحویل داده بودم و قدم زنان مسیر خاکی را می آمدم سمت ورودی سالن، یک خانم خندان ِ هم سن و سال خودم هم داشت می رفت کیف و موبایلش را تحویل بدهد و بعد بیاید سمت ورودی سالن. گوشی دستش بود و بلند بلند با شوهرش حرف می زد ، می گفت خیالت راحت ، امروز اصلا نخوابیده ، احتمالا چند دقیقه ی دیگر خوابش ببرد ، زیرانداز و بطری آبش هم توی جیب داخلی ساکش پیدا می کنی ، بیرون توی آفتاب نمونید اذیت شین . ببخشید دیگه ... ( صدای بلند خنده ) 

3) رسیده بودم جلوی درب دانشکده و چشم هایم را روی لیست شماره های داوطلبی و محل آزمونشان می چرخاندم ، یک خانم خوشحال دیگر هم چندتا برگه ی نوت برداری گرفته بود دستش و کنار من مرورشان می کرد ، برگشتم نگاهش کردم،خنده ام گرفت ، خواستم بگویم بی خیال بابا ! که دو تا بچه ی وروجک با پدرشان رسیدند و دورش را گرفتند ، دختره می گفت مامان ما حواسمون بهت هست ، پسره بال چادر مادرش را توی باد بازی می داد و می گفت مامان ما با بابا میایم پیش تو میشینیم ها ! پدرشان هم خندان تر از آن دو تا، مزه انداختنش گل کرده بود ...

4) کیف و موبایلم را که تحویل گرفتم ، عمو جلوی پله ها منتظرم بود . دسته جمعی با مادربزرگ و مامان و بچه ها از مراسم تشییع جنازه ی یک بنده خدا، آمده بودند دنبال من ! پشت ترافیک که بودیم ، یک پسر با باکس کادوی قرمز و صورتی بزرگ آمد از جلویمان رد شد ، گفتم عه ! دیدید اینو ! داره میره سر قرار! بابا گفت : امروز والنتایمه خب !  پسر همسایه برام تعریف کرد ! مادربزرگ گفت : ولمتای چیه دیگه ؟ بعد همه خندیدیم...

_________________________________________

پ.ن) اولش قرار بود فقط شماره ی 2 را بنویسم ! 

در واقع دلم خواست ، فاصله ی بین روابط آدم ها با یکدیگر با شرح معمولی شان گفته شود.. اینکه چرا گروه اول انقدر زیاد و مباح شده اند.. و گاها برگ برنده ی گروه دوم و سوم دیده نمی شود .. همین که تحصیل مانع فرزندآوری و خانواده نباشد و البته جایگاه و اولویت این دو را نسبت به هم شناخته باشیم جای حرف که نه ، جای فکر و ایمان ، بسیار دارد ...

۱۸ نظر ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۴۳
فــ . الف

جیران ، هفته ای یکی دوبار ، نوبت شیفتش در کوچه ما می شد، غیر از ما و خانه ی روبه رویی که آدم های پولداری بودند ، باقی یا محلش نمی گذاشتند یا بچه هایشان آزارش می دادند ، من هم اوایل از همه چیزش ، حتا دمپایی پلاستیکی های سبز جلوبسته اش، می ترسیدم، تا پدربزرگ حالیم کرد که موجود قابل ترحمی ست و نباید از در خانه راندش . کم کم به بودنش عادت کردم ، منتظر می شدم سر و کله اش پیدا شود و بیاید اول زنگ مان را چندبار بزند ، بعد هی با مشت بکوبد بر در و انقدر این فریضه را تکرار کند تا در باز شود . 

جیران کر و لال بود ، منظورش را با اشاره و صداهای نامفهوم می رساند، معمولا هم چیزی غیر از پول خرد قبول نمی کرد ، تا اینکه با هم دوست شدیم . هر وقت سر ظهر می رسید ، اصرارش می کردم که بنشیند دم در و برایش یک بشقاب غذا می آوردم و آب و بعد هم خودش تقاضای چای می کرد . نمی دانم از تماشای جزء به جزء کارهایش چه لذتی می بردم اما غذایش هم که تمام می شد و می رفت باز از پنجره یا لای در می پاییدمش . سنش بالای چهل سال می خورد ، شاید هم به خاطر سختی های زندگی یا شیرین عقلی که می گفتند دارد و من هیچ وقت نتوانستم در او کشف کنم ، شکسته تر نشان می داد . یک چادر رنگی کهنه هم می پیچید دور کمرش و کشان کشان راه می رفت ، حتا قیافه ی کاسه ای که دستش می گرفت هم یادم مانده . پدربزرگ می گفت هیچ وقت ازدواج نکرده و با برادرش زندگی می کند و هر از گاهی که می آید توی شهر ، این طرف ها هم پیدایش میشود. اما من نمی توانستم زندگی جیران را جایی دیگر تصور کنم . انگار که هربار سر یک وقت معین خلق می شد و زندگی می کرد ، باز پایش را که از کوچه مان بیرون می گذاشت ناپدید می شد و می رفت یک جای ماورایی و من تا آمدن دوباره اش در مرزی بین خیال و وهم ، به حرکاتش فکر می کردم ..

بعدها که از آن خانه رفتیم دیگر هیچ وقت ندیدمش . اما صدای جیرینگ جیرینگ سکه هایش توی گوشم ماند . صدای داد و بیدادهایش پشت در خانه هایی که جوابش را نمی دادند، صدای کشیده شدن دمپایی هایش روی زمین و صورت گردش که وقتی خیره اش می شدم لبخندم می زد ...

زمستان، امسال قوی تر شده.. هم سرمایش زیاد است هم برفی که بر سر بیشتر شهرهای کشور فرو می ریزد. نگران جیران شده ام ، توی این سرما و برف زیاد که حتما کوچه ی قدیمی مان را پر کرده ، چطور می خواهد سر کند؟ وقتی دمپایی های جلو بسته اش خیس شوند انگشت هایش به حتم یخ می زنند و کاش کسی پیدا شود که دوباره چای گرم دستش بدهد . پدربزرگ می گفت خیلی سال می شود که جیران مرده .. بیشتر که فکر می کنم ، همان موقعی این را گفت که ما از آن خانه رفته بودیم و من دلم نخواست باور کنم ، بعد از آن توی ذهنم بچه هایی که هیچ وقت نداشت گذاشته بودندش آسایشگاه سالمندان و بالاخره بازنشست شده بود .

حالا در فاصله ی بیشتر از 500 کیلومتری ِ جایی که او بود ، توی کوچه مان که برف ، رابطه اش را با زمین سردتر کرده، از پنجره ی طبقه ی پنجم ، جیران را می بینم که نشسته روبه روی خانه مان و با دندان هایی که جایشان توی دهانش خالیست  ، یک لبخند پیر ، تحویلم می دهد .. همان لبخند قدیمی ، همان سکه های ده تومانی ، توی کاسه ای که شاید از اول هم نداشت و من خیال می کردم که دستش می گرفته...

 ___________________________________________________________

پ.ن) برف ، پشت برف می آید ، کوچه ها تشدید تنهایی ست ....      سیدعلی میرافضلی

 

                                                     

                                                                      عکس را، بی ربط به متن گرفته ام

۲۷ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۰
فــ . الف

توی خانه ، تصمیم گرفته اند دو روز آخر هفته را هرچه فیلم از اولین تاریخ دوربین دار شدن خانوادگی مان گرفته ایم ، دور هم تماشا کنیم . یک توفیق اجباری . اگر یک نفرمان هم نباشد امیرعلی به حسابش خواهد رسید . باید چند ساعت همه بنشینیم و بخندیم و قهر و آشتی ها یادمان بیاید و گاها قیافه ی هم را مسخره کنیم حتا . دل درد گرفته ام از این همه دیروز .. من که آدم امروز و فردا نبودم .. من را خودم باید به زور از توی گذشته می کشیدم بیرون . بعد دوباره که رها می شدم ، تا به خودم می آمدم غرق در خیال و توهم ، گیج و منگ و آواره به این سو و آن سو ، در احتیاج ِ یک ذره واقعیت، دست و پا می زدم  .

رگ های مغزم سرما خورده اند . مثل کیپ شدن بینی ، راه ورود و خروج اکسیژنش مسدود است!

هم اکنون نیازمند یک احساس رئال هستیم !

______________________________________________

پ.ن/ ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟

ما فقط 
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.
پنهان نمی‌کنیم
چمدان‌های ما سنگین است،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.

سید علی صالحی

 

۱۱ نظر ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۰
فــ . الف