آسمان گم شد و نگاهت ماند ...
جیران ، هفته ای یکی دوبار ، نوبت شیفتش در کوچه ما می شد، غیر از ما و خانه ی روبه رویی که آدم های پولداری بودند ، باقی یا محلش نمی گذاشتند یا بچه هایشان آزارش می دادند ، من هم اوایل از همه چیزش ، حتا دمپایی پلاستیکی های سبز جلوبسته اش، می ترسیدم، تا پدربزرگ حالیم کرد که موجود قابل ترحمی ست و نباید از در خانه راندش . کم کم به بودنش عادت کردم ، منتظر می شدم سر و کله اش پیدا شود و بیاید اول زنگ مان را چندبار بزند ، بعد هی با مشت بکوبد بر در و انقدر این فریضه را تکرار کند تا در باز شود .
جیران کر و لال بود ، منظورش را با اشاره و صداهای نامفهوم می رساند، معمولا هم چیزی غیر از پول خرد قبول نمی کرد ، تا اینکه با هم دوست شدیم . هر وقت سر ظهر می رسید ، اصرارش می کردم که بنشیند دم در و برایش یک بشقاب غذا می آوردم و آب و بعد هم خودش تقاضای چای می کرد . نمی دانم از تماشای جزء به جزء کارهایش چه لذتی می بردم اما غذایش هم که تمام می شد و می رفت باز از پنجره یا لای در می پاییدمش . سنش بالای چهل سال می خورد ، شاید هم به خاطر سختی های زندگی یا شیرین عقلی که می گفتند دارد و من هیچ وقت نتوانستم در او کشف کنم ، شکسته تر نشان می داد . یک چادر رنگی کهنه هم می پیچید دور کمرش و کشان کشان راه می رفت ، حتا قیافه ی کاسه ای که دستش می گرفت هم یادم مانده . پدربزرگ می گفت هیچ وقت ازدواج نکرده و با برادرش زندگی می کند و هر از گاهی که می آید توی شهر ، این طرف ها هم پیدایش میشود. اما من نمی توانستم زندگی جیران را جایی دیگر تصور کنم . انگار که هربار سر یک وقت معین خلق می شد و زندگی می کرد ، باز پایش را که از کوچه مان بیرون می گذاشت ناپدید می شد و می رفت یک جای ماورایی و من تا آمدن دوباره اش در مرزی بین خیال و وهم ، به حرکاتش فکر می کردم ..
بعدها که از آن خانه رفتیم دیگر هیچ وقت ندیدمش . اما صدای جیرینگ جیرینگ سکه هایش توی گوشم ماند . صدای داد و بیدادهایش پشت در خانه هایی که جوابش را نمی دادند، صدای کشیده شدن دمپایی هایش روی زمین و صورت گردش که وقتی خیره اش می شدم لبخندم می زد ...
زمستان، امسال قوی تر شده.. هم سرمایش زیاد است هم برفی که بر سر بیشتر شهرهای کشور فرو می ریزد. نگران جیران شده ام ، توی این سرما و برف زیاد که حتما کوچه ی قدیمی مان را پر کرده ، چطور می خواهد سر کند؟ وقتی دمپایی های جلو بسته اش خیس شوند انگشت هایش به حتم یخ می زنند و کاش کسی پیدا شود که دوباره چای گرم دستش بدهد . پدربزرگ می گفت خیلی سال می شود که جیران مرده .. بیشتر که فکر می کنم ، همان موقعی این را گفت که ما از آن خانه رفته بودیم و من دلم نخواست باور کنم ، بعد از آن توی ذهنم بچه هایی که هیچ وقت نداشت گذاشته بودندش آسایشگاه سالمندان و بالاخره بازنشست شده بود .
حالا در فاصله ی بیشتر از 500 کیلومتری ِ جایی که او بود ، توی کوچه مان که برف ، رابطه اش را با زمین سردتر کرده، از پنجره ی طبقه ی پنجم ، جیران را می بینم که نشسته روبه روی خانه مان و با دندان هایی که جایشان توی دهانش خالیست ، یک لبخند پیر ، تحویلم می دهد .. همان لبخند قدیمی ، همان سکه های ده تومانی ، توی کاسه ای که شاید از اول هم نداشت و من خیال می کردم که دستش می گرفته...
___________________________________________________________
پ.ن) برف ، پشت برف می آید ، کوچه ها تشدید تنهایی ست .... سیدعلی میرافضلی
عکس را، بی ربط به متن گرفته ام
کسی چه می داند.