و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب در خرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

دیروز غروب که شد باز من بودم و تو بودی و آسمون...

چقدر خورشید از اون بالا تنها بود...

مثل همیشه یه گوشه کز کرده بودم و خداحافظی آسمونو با روشنایی نگاه می کردم...

وقتی ابرا تیکه تیکه خورشیدو می بلعیدن بارون شروع به باریدن کرد!

باورم نمیشد دوباره امسال تبسمای خداییشو بتونم لمس کنم...چقدر دلم واسه خیس شدن وحرص

خوردنای اهل خونه تنگ شده بود...

دلم سکوت می خواست در برابر هجوم بغض ها...

سکوت که کردم قدم های بارون تندتر شد...چه غروبی بود دیروز بالا پشت بوم...

آسمون که خاموش شد اومدم ادعاهای باریدنشو ازپشت شیشه بشنوم...کاغذ نوشته هام هنوز خیس 

دلتنگی بود

که صدای اذان بغض آخرو هم شکست...

دیروز غروب که تموم شد با بارون باهم واسه نیومدن دوباره ات یه جمعه ی دلگیر دیگه رو تو روزشمار

تنهایی ها علامت زدیم...

این جمعه حتی آسمون هم از غریبی حضورت گریه کرد..................

۱۶ خرداد ۸۸ ، ۰۲:۳۵
فــ . الف
ای مادر آیینه های پاک؛

    روشن ترین تبسم نور خدا سلام!

ای کوثر کبود خدا با سه آیه آه

ازما به زخم های کبود شما سلام!

حزن غریب پنجره ها درغروب نور

ای خواهش همیشه ی آیینه ها سلام!

ای ماه سرخ گمشده در ناکجای خاک

بر ردپای نور تو در ناکجا سلام!

غمگین ترین پرنده ی سیاره ی بقیع

بال و پرشکسته ی روح تو را سلام!

ای بادبان دلشده ی لاله های سرخ

ای وارث حماسه ی کربلا سلام!

ای برتر از فرشته، شبیه خود خدا

از ما به روح سبز شما تا خدا سلام.....

۰۶ خرداد ۸۸ ، ۰۲:۳۴
فــ . الف