و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواهرانه» ثبت شده است

با بشقاب غذا افتاده ام دنبالش و مثل تام و جری هی به این ور و آن ور خانه می دوم

انقدر تند از مقابلم فرار می کند که نمی توانم به چنگش بیاورم

در نهایت خسته می شوم و می نشینم وسط پذیرایی و بشقاب را می گذارم زمین

وقتی سکوتم را می بیند یواشکی نگاهم می کند و از آن خنده های موذیانه ی دل آب کن تحویلم می دهد ؛

با یک اخمی صدایم را هم کلفت می کنم و می گویم مثلا من الان بابا هستم !

بدو بیا غذات را بخور تا سوار ماشین شویم و ببرمت پارک !

همین یک جمله را که می شنود ذوق زده آویزانم می شود و هی پشت هم می گوید پارک پارک..

از دستش کلافه می شوم و دوباره ادای بابا را در می آورم : 

اصلا من پسری که غذایش را نخورد دوست ندارم . بعد هم رویم را برمی گردانم و منتظرم ببینم چه می کند

این بچه گاهی رفتارها و عکس العمل هایی از خودش نشان می دهد که من در اندازه ی ذهن 2 ساله اش

غافلگیر می شوم! رفته یک جفت از کفش های مامان را پایش کرده و  آمده جلویم و هی با دست های تپلش 

به خودش اشاره می کند و می گوید علی نه ! مامان ! مامان ! و بعد هی روی سرامیک ها تق تق کنان راه می رود

تا من باور کنم الان او امیرعلی نیست و مامان است ! و بابا نمی تواند مامان را دعوا کند و دوست نداشته باشد !

 

       

 

من اصلا اهل آسمان ریسمان بافتن نیستم ! اما باور کنید خواهر یک بچه ی بازیگوش بودن ، دنیای متفاوتی به روی

چشم آدم می گشاید ! مثلا همین که بلدیم از بچگی فورا در نقشی دیگر قرار بگیریم و یادمان برود چه کار

باید می کردیم ! یک ساعت طول کشید تا راضی شد پایش را از توی کفش بزرگترش در بیاورد ! 

چقدر طول می کشد تا آدم بزرگ ها خودشان را ....

 

     

۱۵ نظر ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۶
فــ . الف

 

دارم تلویزیون نگاه می کنم و حواسم از اطرافم پرت شده که بعد از چند دقیقه متوجه می شوم

اثری از امیرعلی نیست ..صداش می کنم و وقتی جوابی نمی شنوم معلوم است

که جایی در حال آتش سوزاندن است !

اولین نقطه ای که نگرانم می کند اتاق خودم است ، میروم میبینم از بسته ی کتاب ها بالا رفته

و هرچه روی میز آینه بوده را پخش زمین کرده.. یک مجسمه هم شکسته و خودش که چهره ی عصبی مرا می بیند

به گوشه ی اتاق می دود و صورت تپلش را لای دست های کوچکش می گیرد که مثلا دعوایش نکنم..

غرغرکنان وسایل را جمع می کنم و او هم کم کم نزدیکم می شود و شروع می کند

به مثلا حرف زدن...  اما من جز واج های اَ و اِ چیز دیگری نمی فهمم از توجیهاتش !

سر مجسمه ی شکسته را می گیرم جلویش و می پرسم ببین چی شده ! کی اینطوری کرده اینو ؟ هان ؟

با چشم های گرد و مشکی اش در چشم هایم خیره می شود و با اعتماد به نفس کامل چند بار با غلظت ِحرف لام

تکرار می کند " علــی " که یعنی این بچه هیچ وقت " من " نمی گوید و همه ی متعلقات به خودش را

با اسمش نشان می دهد.. هم خنده ام می گیرد از جسارتش و هم نمی خواهم اخمم را فراموش کند

که در تربیتش تاثیر منفی بگذارد ، دستش را می گیرم و از اتاق بیرونش می کنم تا دسته گل دیگری به آب نداده

و خودم می ایستم به نماز ... رکعت آخرم که آمده پشت در و با کف دست می کوبد به آن ...

جوابش را که نمی دهم می رود عقب تر و شروع می کند به صدا زدنم..

یک طوری هی با ناز می گوید " آجـ ـی " و ج را به سختی تلفظ می کند که حین ذکر گفتن ،

دلم ضعف می رود برایش... چند دقیقه بعد که در را باز می کنم می بینم همان جا پشت در نشسته روی زمین

و مرا که می بیند با ذوق می پرد بغلم.. می آید داخل اتاق و انگار که برایش رویاست وقتی من خانه باشم

و اجازه داشته باشد دست به وسایلم بزند ...

روی نوک پنجه هایش بلند می شود و اشاره می کند به مجسمه ی شکسته و میز نامرتب ..

دوباره در چشم هایم زل می زند و می گوید " آجّــی ! علــی ! آآآآآآآآ.... " 

و این قسمت دوم حرفش یعنی تمام آن شیطنت هایی که کرده ...

محکم فشارش می دهم در بغلم و سرم را می گذارم روی سینه اش که مثل همیشه صدای پر هیجان

قلب کوچکش آرامم کند.. چندبار می بوسمش و می گویم .. 

عزیز دلم کاش ما هم بلد بودیم مثل تو انقدر دوست داشتنی اعتراف کنیم به اشتباهاتمان

                                                                               و زود فراموش نکنیم آن چه را شکستیم ...

                                    

                                             

 

۲۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۴۳
فــ . الف