با بشقاب غذا افتاده ام دنبالش و مثل تام و جری هی به این ور و آن ور خانه می دوم
انقدر تند از مقابلم فرار می کند که نمی توانم به چنگش بیاورم
در نهایت خسته می شوم و می نشینم وسط پذیرایی و بشقاب را می گذارم زمین
وقتی سکوتم را می بیند یواشکی نگاهم می کند و از آن خنده های موذیانه ی دل آب کن تحویلم می دهد ؛
با یک اخمی صدایم را هم کلفت می کنم و می گویم مثلا من الان بابا هستم !
بدو بیا غذات را بخور تا سوار ماشین شویم و ببرمت پارک !
همین یک جمله را که می شنود ذوق زده آویزانم می شود و هی پشت هم می گوید پارک پارک..
از دستش کلافه می شوم و دوباره ادای بابا را در می آورم :
اصلا من پسری که غذایش را نخورد دوست ندارم . بعد هم رویم را برمی گردانم و منتظرم ببینم چه می کند
این بچه گاهی رفتارها و عکس العمل هایی از خودش نشان می دهد که من در اندازه ی ذهن 2 ساله اش
غافلگیر می شوم! رفته یک جفت از کفش های مامان را پایش کرده و آمده جلویم و هی با دست های تپلش
به خودش اشاره می کند و می گوید علی نه ! مامان ! مامان ! و بعد هی روی سرامیک ها تق تق کنان راه می رود
تا من باور کنم الان او امیرعلی نیست و مامان است ! و بابا نمی تواند مامان را دعوا کند و دوست نداشته باشد !
من اصلا اهل آسمان ریسمان بافتن نیستم ! اما باور کنید خواهر یک بچه ی بازیگوش بودن ، دنیای متفاوتی به روی
چشم آدم می گشاید ! مثلا همین که بلدیم از بچگی فورا در نقشی دیگر قرار بگیریم و یادمان برود چه کار
باید می کردیم ! یک ساعت طول کشید تا راضی شد پایش را از توی کفش بزرگترش در بیاورد !
چقدر طول می کشد تا آدم بزرگ ها خودشان را ....