و تو! چه آرام و پاک در غربت دقایق حضور قدم های حضرت باران تمام شدی...!
تمام ِ
تمام....
خوابت پر از نفس های آسوده باد...عزیز!
۲۴ مرداد ۸۸ ، ۰۲:۴۶
تمام ِ
تمام....
خوابت پر از نفس های آسوده باد...عزیز!
لب می دوزم تا آخرین حرفهایت تمام شود.
...تمامی دارد...؟؟؟!
قدم از قدم برنمی دارم!
می ایستم
تا
روای حاجتم را
توان جاده شوی...
نگاه کن و ببین!
که دستهایم هنوز خالیــــــست.............
پ.ن
شاید قسمت این بود که تکرار لحظه های بارانی ام تکرار سالروزهای سبز آسمانت باشند...
به پای سوگند قلب نادرستم ایستاده می گریم... بدون مرور واژه ی همیشگی زندگی ام. ..
شاید قسمت این بود این روزها دلناک شویم... شعبان هم آمد... الها!...پاسخ نمی آید...؟؟؟!