یک روز می روم دست این بچه ی کوچک همسایه را که از صبح تا شب صدایش در کوچه می پیچد و هُل می گذارد توی خانه ی بقیه و کلافه شان می کند، می گیرم و می آورمش کنار خودم. می نشانمش روی صندلی ، زل می زنم توی چشم هاش و فقط یک کلمه از او می پرسم " دردت چیست؟ "
همین یک کلمه ای که شاید ، باید اول از پدرش و بعد مادرش که مدام در حال خالی کردن فریادهایشان سر این طفل معصوم هستند پرسید. حیف که نمی دانم دقیقا در کدام خانه ی این کوچه ی مرموز هستند و اصلا بچه شان پسر است یا دختر؟ به صدایش نمی آید بیشتر از دو سه سال داشته باشد. آیا خواهر و برادری هم دارد ؟ اسباب بازی برای بازی کردن چطور؟ شکمش سیر است ؟
و خب مساله همین جاست. انقدر از هم بی خبر و بی اطلاعیم که آژیر بلند گریه ها هم نتوانسته از جا بلندمان کند تا بفهمیم درد همسایه ای که همین نزدیکی ست چیست ... فقط کم کم خودمان را به شنیدن و نشنیدنش عادت داده ایم...