باد شدیدی می وزد و مرا که در انبوه سبزینگی زمین، اندوه می چینم با خودش می برد به چهار فصل های دیروز ..
هنوز سرگرم بازیگوشی های دوران دبستان ام و مامان موهای بافته ام را با تکه پارچه های مخمل قرمزش
می بندد، خانه ی قدیمی مان را تغییر نداده ایم و مجبوریم هر روز با حسین در همان یک اتاق سه در چهار کنار بیاییم
و اجازه نداریم پذیرایی را شلوغ کنیم ، مامان هم با چرخ خیاطی پر سر و صدایش و مشتری هایی که اغلب
بعد از ظهرها در اوج بازی ما دو تا می آیند و می روند خلوت مان را به هم می زند ، اما من دلم می خواهد
وقتی مامان با متر و قلم و دفترش سایز خانم های جور واجور را می گیرد و می نویسد بغل دستش بنشینم
و نگاهش کنم که چطور محجوبانه سوال هایش را می پرسد و سعی می کند با متانت و آرامش همیشگی اش
با آنها برخورد کند ، گاهی پارچه هایی که می آورند انقدر قدیمی و بی قواره است که من با عقل کوچک خودم
چندبار می پرسم با همین پارچه همچین مدل و لباسی را میخواهید ؟
که مامان اشاره ای می کند و لب می گزد و باز آرام می گوید سعی خودم را می کنم ، عجله که ندارید ؟
و می بینم شب هایی را که نمی خوابد و پای میز خیاطی اش تا ساعت های دم صبح می نشیند..
مامان از بهترین خیاط های خانگی شهر است و قیمت هایش هیچ وقت با گذشت زمان تغییر نمی کند ..
گاهی که حواسش نیست ، خرده پارچه های مانده اش را جمع می کنم و با نخ و سوزن به هم وصله شان می زنم
برای تن عروسک هایم، بعد که نشانش می دهم لبخند می زند و خودش دوباره از نو برایم قشنگ و اندازه می دوزد ..
هنوز در همان خانه ایم که کمر درد و میگرن مامان عود می کند و شماره ی چشم هایش بیشتر می شود ..
شب های مدیدی ست که نمی تواند بخوابد و می گوید صدای چرخ توی سرم زیادی می کند ...
از آنجا می رویم و دیگر هیچ وقت آدرس جدیدمان را به مشتری هایش نمی دهیم ، دلم می خواهد زندگی کند
و خوشحالم که سردرد هایش کمتر شده است ، مامان زن آرام و مهربانی ست ،
و ما هیچ وقت اخمش را به صورت بقیه نمی بینیم..
تقریبا روزهایمان رنگ گرفته است که مثل یک چرخ دستی در سراشیبی، صاف می افتیم در مصیبتی دیگر ...
دایی مریض شده است و مامان با هر بستری شدنش عصبی تر می شود .. می بینم غروب هایی را که
به بهانه ی رخت پهن کردن ، در پشت بام اشک می ریزد و وقتی دستان لطیفش را می گیرم
چانه اش می لرزد و می گوید یعنی خدا حواسش به ما هست ؟ و البته حتما حواسش خیلی بوده که
دایی را زود می برد پیش خودش و مادر بیچاره ی ساکت مرا به کنج غم هایش پرت می کند ..
خدایی که حتمی خودش در همان کنج شکسته ی دلش نشسته است..
طول می کشد تا روال زندگی به حال طبیعی اش برگردد
و مامان باز با همه ی افسردگی هایش ، عجیب لبخندش به خانواده ی شوهر ترک نمی شود ،
سال های سختی کشیدنمان را دوست ندارم ، بغض دارد ..
خیلی هم بغض دارد که آدم در انبوه سبزینگی زمین هنوز هم اندوه بچیند و فقط خوشه چین شادی ها باشد ...
دیگر، یک سال از آن روزهای سخت گذشته است که من تهران قبول می شوم و دلم با دلتنگی های مامان
می لرزد .. می گوید تو هم آخر برای من نمی مانی و می خواهی که دور شوی از این شهر ...
و یواشکی با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک می کند و وقتی صورت عرق کرده اش را می بوسم ،
خودم را در بغلش فشار می دهم تا عطر تنش یادم بماند...
یادم .. یادم.. یادم ... اگرچه من همه از دست دل به فریادم ...
باد شدیدتر می شود و چادرم به شاخه های درخت می گیرد و تا می آیم جدایش کنم ، بابا زنگ می زند
و منتظر است که سوارم کند ، تمام هفته هایی که کنارش در ماشین می نشینم و می خواهد تا دانشگاه برساندم
از زندگی شان می گوید و خوبی های مامان هی یادش می آید ... حالا جمله هایش را از حفظ شده ام
و هنوز هم دلم میخواهد برایم تکرار کند..
مثل خود بابا که هرچه هم تکرار می کند سیر نمی شود و لبخندش که می زنم ،
می گوید تو دیگر بزرگ شده ای دخترم و خودت می فهمی برای چه تاکید دارم به درک کردن همچین اصول مهمی..
می فهمی ؟ نگاهش می کنم و می گویم؛ بابا ، مامان یک عاشق واقعی ست ،
حتی اگر تا به حال لفظ عشق را هم به زبان نیاورده باشد ... اما همیشه توانسته عاشقی کند برای خانواده اش ..
برای حریم خانه اش .. حتی برای تک تک لیوان ها و بشقاب های خانه ..
دعا کن مثل مامان بلد باشم مادری کنم برای لحظه هایم..
برای لحظه هایی که پر اند از اندوه و انبوه چهارفصل عمر...
___________________________________________________________
پ.ن1) مادری دارم بهتر از برگ درخت ...
پ.ن2) خدا برای آدم ها دوباره دمیده می شود ، وقتی مادر باشد ،
وقتی هم نباشد خدا دلشان را بیشتر و بیشتر از خودش پر می کند ، مادرهای آسمانی را دعا کنیم و فرزندانشان را ...
پ.ن3) بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است / سوگند خورده است که خیـر النساء تــویـی ... !