و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
                  

فدای چشمانت... یک وقت آنها را بارانی دردهای تنهاییت نکنی!... شاید عمّار نباشیم اما آنقدری غیرت

عمّارگونه به ارث برده ایم که عشق به علی زمانمان را قی نکنیم و با حب بیجا دل محبوبی چون تو را از

بی شرمی خودمان به خستگی برسانیم...

اسلام ناب ما بی سیادتِ  ماهی چون تو، پای هدایتش لنگ می زند...

بیرقِ مدعیِ خدایی مان، دم از ننگ می زند...

اگر سربند های یا زهرای ما بوی جبهه نمی دهد... بوی علی که می دهد!...

عطر مستانه ی مرادی چون تو را داشتن..!

روی سیاهم خاکستر... مرید خوبی نبودیم...

ببخش که خاک چادرم گرد و غبار آلودگیست نه خاکریزهای جنوب..

ببخش که چشمانمان آلوده ی سر به هوایی ها شده و هر حرفی را حساب می دانیم... ببخش..

ما چند وقتی هست که محاسبه کردن را تمرین نکرده ایم...

یادمان رفته دست بوسی شما را در وظایفمان اضافه کنیم و کج رفتاری در دستوراتتان را کم کنیم

از مسیر راستی طلبی هایی که فقط دم از اصلاح می زنیم.. اما در عمق این اصطلاح مانده ایم...

قطره بی دریایش هیچ هم نیست آقا!

بدون موج محبتت ذره ای باقی نمی ماند در این طوفان ساحل ها...          

بی جهت دل به کدام جذبه شان بسته اند بعضی ها که گه گاه روی دیگری

از نژاد متغیر منفور انسانی را رو می کنند؟!

عزیز نیست آنکه عزت زیر سایه ی تو بودن را به خراج دنیایی اش می فروشد و رنگ توهم را تف می کند

به آینه ی خودبینی هایش..!

شعار پیروی را ما بلد نیستیم! الفبای اِعمالش را شهید برونسی می داند که 27 سال دلجویی حضرت

فاطمه (س) را عاشق بود.. امروز اما جسم بی سرش از درد مظلومیت علی نمایان شد تا شعائر ولایی

فراموش شده را یادآوری کند به فؤاد از شور افتاده و به شورش آمیخته..!

آقاجان! می دانم شما تکبیر بدون صبر نمی خواهی... و می دانم کم طاقتی این ناچیزتران را به بهترین

مصلحت خویش می بخشی...

دنیایم به قربان بغض مناجاتت... بی آبرو باشد بیعتی که رنگ و بوی کوفی بگیرد و شمشیر نگاه تو را از

تنهایی غلاف کند در سکوت...

مثل همیشه بچگی کرد آنکه اعتماد ملتی را گذاشت مقابل کبر خویش...

که اگر حقیقت باشد آنچه نباید؛ کفر کرده نه کبر...!

مقتدایم! پرچم لطفت را هیچ وقت از سر  کوچکی چون من پایین میاور که رنگ می بازد

 لطافت اجتماع بسیجمان!

این فدایی بودن سکّان داریِ تو را می خواهد به سمت ورطه ی ظهور...

کاش گمنام فدا شوم در راهی که مرا به سرمنزل عشق تو رساند..،

                نه بدنام در چاهی که خشک می کند ریشه ی ایمان ها را...

..............................................................

..............................................

............................

تیتر نویس/ یار خراسانی اگر نیستی... بار دلخستگی هایش هم نباش..!

۰۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۰
فــ . الف
آلارم استرس آمیز گوشی خواب خوش بعد از نمازم را فراری میده...

بچه ها دارن صبحانه می خورن، منم همراهیشون می کنم..

صبحانه ی بچه ها تموم میشه.. امروز همه کلاس داریم..روز خوبی نیست.

بچه ها لباس می پوشن.. من هنوز نشستم.. یادم میفته به ظرفای نشسته ی دیشب که از خستگی

رهاشون کردم و خوابیدم...

بلند میشم و میرم آشپزخونه..

وقتی برمی گردم فقط سمیه توی اتاقه.. بقیه رفتن..

از دیدنم تعجب می کنه و میگه تو هنوز نرفتی؟!

یه کم مسخره بازی در میاریم و به خودمون می خندیم که یادش میفته استادشون رفته سر کلاس..

تنها میشم؛ نگاهی به ساعت میندازم و آماده ی رفتن میشم.

چادرمو برمی دارم و درو قفل می کنم..

دم در خروجی میرم جلوی آب سرد کن و یه آنتی هیستامین میخورم.. این سرماخوردگی و حساسیت

 فصلی حسابی حرصم را درآورده..

از جلوی نهاد رد میشم... نهاد دومین ساختمان بعد از خوابگاهه؛ میخوام توی ذهنم برنامه ریزی کنم که

کی برم پیش بچه های کانون اما خلوت این مسیر خلوت درونمو بهم می ریزه.

هوا خیلی خوبه.. بهار از سر و روی فضای دانشگاه می باره... جای یه بارون خوشگل خالیه فقط..

به محوطه ی دانشکده هنر می رسم.. عده ای از هنری ها اون وسط پلاسن و بلند بلند می خندن..

دانشکده هنر الزهرا مثل شهربازی می مونه، توش انواع مدهای روز با رنگ های مختلف و آرایش های

متنوع از جلوی آدم رد میشن! هنری هایی که توی محوطه ان زنگ زدن به استادشون:

- آقای خاوریان چرا نیومدی؟ - وای راست میگی؟ نمیای؟

یکی دیگه از اون ور داد می زنه استاد پاشو بیا مسخره بازی درنیار... نگاهشون نمی کنم..

 چون نمی دونم بهشون بخندم یا.....

میرم سر همون فکرای خودم.. از بلاخره دانلود شدن برنامه ی دیشب واسه کلیپ ذوق دارم..

نگاهی به تقویم گوشی میندازم و به اینکه خیلی وقتی به یادواره نمونده..

آشنایی با شهید هادی توفیق قشنگی بود که توی این مدت نصیبم شد..

از وقتی کتابشو خوندم و از وقتی دنبال کارای یادواره اش افتادیم حس می کنم بیشتر از

این حرفا با خیالم همراهه.. خصوصیات اخلاقیش.. منش و برخوردش...ایمان و تواضع..

هر کدومو که با کارای خودم مقایسه می کنم آب شدن از شرم را ترجیه می دم به هرچیزی..

آخ بازم یادم رفت روزنامه باطله بردارم.. احتمالا امروز هم نمازم اول وقت خونده نمیشه..

شهید هادی جلوی دشمن نماز می خوند.. جلوی دشمن با صدای بلند اذان می گفت..

صدای اذانش بین بعثی ها شهره شده بود..

شهید هادی یادش نمی رفت زیر انداز واسه نماز خوندن برداره فاطمه!

توی هر شرایطی نمازش به وقت بود!

از زیر گذر میام بالا... این ساعت از شلوغی همیشگی دانشگاه خبری نیست..

یک ربع به ساعت ۹ مونده! یعنی ۴۵ دقیقه است که استاد تشریف برده سر کلاس!..

اما من هنوز با آرامش قدم می زنم.. شاید شهید هادی هیچ وقت تاخیر نداشته...

سر کلاسای حوزه اش که هیچ کس نمی دونست بعضی روزها

با کیسه ی پلاستیکی دستش کجا میرفته!

از در خوابگاه تا اینجا چشمام دنبال نشونی از فاطمیه می گرده... اما اثری نیست چرا؟!

اینجا نیست.. توی اتاق... بین ترانه ی گوشی بچه ها نیست...

دلم هوای هیئت خودمون را می کنه..

فاطمیه ی پارسال.. کنکور بود و عزاداری فاطمیه و محرم...

چقدر حسرت داشتم کنکور تموم بشه و من راحت باشم از استرس و محدودیت ها...

امسال اما... شاید فقط یکی دو شب به مراسم خوب هیئت برسم..

شهید هادی دهه های فاطمیه آروم و قرار نداشت.. یعنی هیچ وقت آرومی نداشت..

عشق به مادر... به اشک ها و صداش طاقت و صبر نمی داد!

دنبالش بود... دنبال مادر... دنبال مهرش.. دلجوییش... می خواست که غلامیشو بکنه...

هادی همه باشه... ابراهیم خدا باشه... شهید باشه!

اگه الان اینجا بود... این دنیایی که من هستم و خیلی ها... یعنی بازم مثل همیشه آبروداری می کرد؟!

یادم میفته به حرفایی که به رفیق زدم. " شهید روی پاکی داره... پس آب می ریزه روی سیاهی روی ما!"

پشت در کلاسم... بر می گردم.. چشمامو می بندم و یه آرزو می کنم... آرزو می کنم همیشه فاطمیه

را داشته باشم... شهدا را گم نکنم... حتی توی ازدحام رنگ ها... توی روزگاری که هیئت خوب شهرمون

را ندارم... دبیرستان و فضای ساده اش نیست...

توی امروزم.. امروزی که خودم خواستمش و انتخاب کردم... که هنوز هم میخوام..

امروزی که شرایط تغییر کرده و اونی که باید علاوه بر اون تغییر کنه تلاش منه!

تلاش برای رشد.. نموندن.. می دونم... می دونم خدایا... همه ی اینا رو می دونم...

مثل شهید هادی... مثل عشق و اخلاصی که پیشکش شهادتش شد... مثل.................

وارد کلاس می شم؛ استاد اصلا متوجه حضورم نمیشه..

کاغذ و خودکارمو برمی دارم و می نویسم... از امروزم... از شهید هادی و از..............

۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۳۹
فــ . الف
                    

اینجا حاشیه نیست.. این اصل ماجراست..

خیابان های تهران را که سرچ کنی می رسی به این نقطه ی بغض آور...

به اینجا که بهترین محله های تهران متعلق است به سفارت کشورهایی که

 بیشترین مشکل و دشمنی را با ما و جهان اسلام دارند....

کاری به سفارت خودمان ندارم در همان جاها که عمرا مثل اینها باشد...

 اما جالب تر  بازتاب خبری و فکری اینچنین تجمعات است که بعد از برنامه  بعضی ها شروع می کنند

به اظهار نظر و ارائه ی ایده های خنده دار!!

گمان کنم خیلی وقت است مصلحتِ سکوت کردن از مد افتاده!..

امروز ابر قدرت های به ظاهر  در حال شکست اند!

 نه مسلمین مظلوم که تکیه ی همیشگی شان خدا بوده و قوت ایمانشان...

ما واکنش های مختلف و لحظه ای آمریکا را فراموش نکردیم و نخواهیم کرد!

 حرکتی  باشد برای دفاع از اسلام و آتش زدن پرچم این ملعونین با اتوبوس یا مینی بوس..

یا حتی پای پیاده خودمان را می رسانیم.. حتی اگر وقت برگشت بالا نشین های شهر

چادر ها و چفیه هایمان را مسخره کنند! حتی اگر هم اتاقی ها بپرسند حالا رفتی چی بهت دادند؟؟

همان طور که "سیدعلی" رهبر با بصیرتمان فرمود: برای ما بین انقلاب های اسلامی فرقی نیست..

مصر.. بحرین..لبنان...حرف اسلام باشد و مسلمان سکوت کند؟! 

خون شهید در فرهنگ لغت تاریخ همیشه جاودانه باقیست و هدر نمی رود...

شور ایمان و حرکت فروشی نیست.. شور ایمان را در دلت پنهان نکن! بیا کمتر خودمان را فریب دهیم!..

زمان جوزدگی و تاثیر گرفتن به سر رسیده..

 دوره ی بیداری اسلامیست نه خانه نشینی و " تِز های "متفاوت دادن!..

چرا من و توی مسلمان قدم های  پیروزی پرچم اسلام را برنداریم؟

انعکاس این دشمنی که مدتهاست ترس به جانش افتاده به درد ِ ننه جون بعضی ها هم نمی خورد!

 پاسخ این همه کشتار و بی رحمی را وزارت خارجه کدامشان قرار است بدهد؟

آنها که مقابل ما جبهه می گیرند و دم از حقوق بشر می زنند و ایران را به انرژی هسته ای محکوم می کنند و

از بمبش بیم دارند سخت در اشتباهند... انرژی هسته ای در جگر بسیجی نهفته!

"آقای ما" آقاست... چه خیلی ها بپسندند.. چه نه! 

ما رهبرمان را عاقلانه پذیرفتیم.. عاشقانه هم گوش به فرمانش هستیم!

انرژی هسته ای ایران یک جمله است: لبیک یا خامنه ای!!

قرار ما انشاالله نماز وحدت با امام موسی صدر.. در قدس!

۲۳ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۳۸
فــ . الف
چندی پیش تر که مدرسه می رفتیم یک سه شنبه بود و یک دعای عهد دسته جمعی پای آن صدای

قشنگ محزون.... و صف بستن (صف که نه البته.. جمع شدن) در سالن به علت سردی هوا..

یادم هست از صبح آن ۴ سال فقط سه شنبه هایش را دوست داشتم و

 برای تاخیر نخوردن عجله می کردم..

دعا که پخش می شد روی موزاییک ها می نشستم و سرم روی زانوهام بود.. گاهی هم مقنعه جلوی

صورتم تا چشم هایم دیده نشود.. از بسم اللهِ دعا اشک می ریختم تا العجل آخر.....

و تمام دلتنگی و غصه های هفته را توی عهدِ آن صبح ها خالی می کردم..

انگار منتظر بودم زودتر سه شنبه بشود و من همان گوشه روی موزاییک ها با آقا درد ِ دل کنم..

یک درد ِِِِِِِِ دل بی صدا..و بی حرف..

مثل شب هایی که دوست دارم هیچ نگویم برای خدا و مثل بچه ها که فقط پشت هم گریه می کنند

و دردشان را نمی گویند بشوم...

این جمعه ی قبلی که هنوز راهی تهران نشده بودم پای آن صدای دلنشین باز هم من بودم و

 چشم هایی که ارزانی دعا بود... این بار اما... نه برای دردی از دل...

برای خودم بهانه می گرفتم و پشت هم گریه... تا صدایم در نیاید از حرف زدن...

شاید بیشتر دلم برای سادگی آن گوشه موزاییک ها و غصه های فرم مدرسه و

 سه شنبه هایم تنگ شده بود..

شاید هم برای دلیل دلتنگی های آن وقت ها...

شاید هم....برای خودی که از شرم فاصله حتی نتوانست یک حاجت چند کلمه ای بخواهد..

جمعه ی قبلی بیشتر برای خودم سوختم.. برای صفای باطنی که پیدا کردنش گمشدگی می طلبد...

برای ادعای انتظاری که پای رکورد شکنی از حفظ خواندن و

سریع تر تمام شدن دعای عهدم خلاصه می شود..

گمان کنم برای حجم دلتنگی این چند وقت تمام لحظه های هفته باید سه شنبه بشود..

مولا جان! ببخش اگر با یادآوری بدی هایم بیشتر دلت را به درد می آورم..

اما مگر نه که رحمت تو و خدایت( َم) کم می کند روی گناهان بی شمار مرا؟

آدمی برای رسیدن رفتن می خواهد...

کمکم کن نمانم این روزها در قعر خویش درگیری ها...

کمک کن....

۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۳۸
فــ . الف
ابلیس ِ بیچاره این همه قرن لعنت شد و سنگ خورد..

اما دست برنداشت از وسوسه...

خدایا؟

توقع نداری سر ِ ما با یکی دوبار به سنگ خوردن جا به جا شود برای آدم شدن که؟!...

۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۳۷
فــ . الف
چه بی صدا... خدای بعضی هامان

لابه لای کوه دروغ ها کَم می شود..  و..

گُم می شود....

....

...........

.................

زیر نویس/ آخیش بلاخره به نت عزیز دست پیدا کردم.... ضد حال بزرگ تر از این میشه که با کلی امید و

آرزو برگردی خونه بعد کامپیوتر اول عیدی بسوزه آخه؟؟!

ریز نویس/ می دونی؟... انقدر حقیری که حتی دلم نخواست بابت اوووون همه "محبت" ازت قدردانی کنم!....

قضیه همون واگذاری به خدا و ایناس...آره...

۱۶ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۳۷
فــ . الف
هم دانشگاهی ام سلام!

شاید بهتر بود می گفتم هم وطنم... اما بگذار فاصله ها را با کلمات زیاد نکنم... تو همینجایی..

در کشوری که موطن من و توست.. در دانشگاه و حتی کلاس و صندلی کنار دست من! شاید تقصیر

جغرافی دان است که ما احساس می کنیم از هم دوریم... من تو را میبینم... و قطعا تو نیز مرا...

گاهی ما از کنار هم بی تفاوت رد می شویم و گاهی که موقعیت ایجاب کند برخوردکی هم داریم با

هم... گوشه چشمی... زیر ِچشمی... تنه ای... یا طعنه ای...

تفاوت من و تو شاید فقط در یکی دو وجب عقب و جلو شدن روسری هایمان باشد... شاید در چند متر

چادری که من به سر دارم و تو فقط همین چند متر را نداری...

تفاوت من و تو شاید همین رنگین کمان های صورتت باشد که من نداشتنشان را ترجیه داده ام و تو به

زیباییشان می بالی!..

من و تو با هم در یک تظاهرات شرکت می کنیم اما شاید تنها تفاوتمان شعارهایی باشد که به زبان

می آوریم و نمی دانم چرا چند وقتیست رنگ های فریب کار فاصله مان را بیشتر و بیشتر کرده...

تو از مبحث عرفان استاد به دروغ و کذب معنویت زعیم می رسی و من به والا بودن او ایمان می آورم..

این همه جای خالی و شبهه را کدام یک از تفکراتمان می تواند پر کند؟

بیا اندکی با هم مهربان باشیم... مادرم وقتی چشم انتظار تولد من بود سوره ی انبیاء می خواند تا فرزند

صالحی شوم برایش.. شک ندارم مادر تو نیز همین آرزو را داشته... اما نگاه کن چقدر توانسته ایم

خیالشان را راحت کنیم؟!.. پدر من با تولدم آرامش داشت که جنگ و درگیری جامعه ای که کودکش قرار

است در آن رشد کند تمام شده و با امید به اینکه قدردان غیرت جوانمردان مدافع کشورم باشم به من

زندگی آموخت.... ولی می دانم که امروز هردویمان نگران حال خودمان و فردای فرزندانمان هستیم...

تفاوت ما شاید همین چند قدم فاصله ی تفریحاتی باشد... شاید ظاهر تو به ظاهر، متضاد من باشد و

بالعکس... اما حتم دارم در دل تو همان آشوبی برپاست که در من...

من اشک های یواشکی ات را وقت خلوت در شلمچه و اروند دیده ام...

دیده ام که همان کفش های لوکس و گرانقیمتت را وقتی به طلائیه رسیدی روی دوش انداختی و

پابرهنه گوشه ای قدم زدی...

دیدم در سه راهی شهادت چگونه باران چشمانت به آرایش چهره ات دهن کجی می کرد...

بی خود نیست می گویند در این سرزمین انسان پاک می شود از اضافات...

تو همانی که وقت ثبت نام اردوی راهیان سر کلاس با خنده به استاد گفتی اگر اردوی شمال بود حتما

همه می رفتیم... اما حالا دیدی فهمیدن فرق جنوب تا شمال به اندازه ی یک امتحان کردن

 ارزش دارد یا نه؟

شاید غروب بعد از آخرین کلاس، پوستر عکس رهبرمان را پاره کنی اما... می دانم اگر پای حقیقت به

میانمان باز شود و طالب حقیقت جو شوند تو زودتر از من جلو می روی!..

بیا به این همه فاصله پشت کنیم و خودمان باشیم.. نه مقلد محض عده ای سودجو... که احساسات

پاک جوانی همچون تو را بازیچه ی رسیدن به دنیاخواهیشان کرده اند....

برای هر دوی ما وقتی 9 سالمان تمام شد جشن تکلیف گرفتند و ذوق مشترکی در دلمان جوانه زد..

امروز شاید بهتر باشد مجددا تکلیفمان را با خدا روشن کنیم!..

بیا دست از سر حد و مرز قائل شدن ها برداریم... نه غزه نه لبنان شعار تو نیست!

وجدان بیدار یک جوان ایرانی هرگز بیگانگی با دین ِعجین شده در خونش را نمی پذیرد!

من و تو وارثان همان خونی هستیم که سال های مدیدی برای پیوستگی مان ریخته شد...

اما انگار درد پهلوی کبود مادر را فراموش کرده ایم؟!...

آنقدر که باور به پذیرفتن هر خزعبلاتی می دهیم جز پیام راستین حق...

گویا شیرینی دل بستن به نفس سرکش لذت بخش تر از کمال انسانیست....

این روزها چاه کوفه هم برای درد دل های علی ما کم است...

شنیدی حاج همت چه گفت در گوش بسیجی ها؟ شنیدی در وصیت نامه ی آن شهید 12 ساله فقط

جمله ی "امام را تنها نگذارید" پیدا کردند؟...

یادت هست من چه شنیدم از تو در جواب سوالم که چرا ولایت فقیه را قبول نداری؟...

آن همه نجابت و ایمان ما را چه شده است که این گونه از در ستیز با هم در آمده ایم و بسیجی ها را

عقده ای و عقده ای ها را مصلحت خواه می خوانی؟!...

تفاوت من و تو شاید فقط در همین باشد که تفاوت ها را تناقض می دانیم... بیا کمی سپر مقابله را پایین

بیاوریم... قبل از هرچیز ما ایرانی هستیم و هدفمان زندگی آزادانه ایست

که آرامش داشته باشد...بیا این چند رنگی را دور بیندازیم و نگذاریم

طلائیه ی دیگری از خون و اجساد جوانانمان به وجود آید...

باور کن جنگ با خوارج برای علی(علیه السلام) سخت تر از مقابله با کفار و دشمنان خارجی بود....

چرا ناخواسته و از روی احساس باید خوارجی دیگر دودستگی ایجاد کنند در سپاه اسلاممان؟

ما همدیگر را داریم.. دست هایی که اگر با هم باشند شیطان صفتان جرات وسوسه پیدا نخواهند کرد!

تفاوت من و تو.... نه!. بیا تفاوت ها را فراموش کنیم!.. دانشگاه مهد پرورش آینده ی کشور است

نه شهرک رقابت تیپ و قیافه و روشن فکری غرب زده!..

مطمئنم که تو هم نمی خواهی صافی و صداقت خاکریزها را

به نیرنگ باغ سبز های بعضی ها بفروشی....

ما یک موعود در راه داریم که این تفاوت ها زمان آمدنش را به تاخیر انداخته... می دانم تو نیز خسته ای

از ناملایمتی روزگارت... دستت را به من بده هم وطن! هم دانشگاهی! هم کلاسی! خواهرم!

آتش نفرت را به جان پرچم دجال بینداز تا پرچم مقدس میهنمان سرفراز بماند!...

- با خودم می گویم اگر قرار باشد میان دوران جبهه های "حق علیه باطل" و روزگار ما "این روزگار!" کفه

ترازوی وجدان، قاضی باشد.. احتمالا "سالهای" ما با "ثانیه های" آنها برابری خواهد کرد...

می دانی که: یُنبؤا الانسانُ بما قدّمَ و أخَر....؟!....

       « و در آن روز انسان را از تمام کارهایی که از پیش یا پس فرستاده آگاه می کنند!....»

۲۸ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۵
فــ . الف
نم نم احساس که می خورد روی صورتم...

ناخودآگاه یادت جاری می شود در افق تاریک دلم....

می دانم که می دانی...انتهای نگاهت را  دیگر فهمیدم....

از آسمان چشمانت به چاه تنهاییم پل نمی زنی؟!...

/.... شهادت.... بال نمی خواهد!

                             حال می خواهد!......../

                                            

۱۷ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۴
فــ . الف
آدم دلش که می گیرد

از    آ د م ه ا

سنگینی دیوار هم برای برخورد با سرش

ناز می کند!....

۰۵ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۳۳
فــ . الف
گفت:

از دور یه نیم نگاهی بهش انداختیم...

بوت های بلند و موهای رنگی پریشون رو پیشونیش قیافه شو شبیه سگ های پشمالو کرده بود.

هنوز مسیر چشماش خیره به سمتمونه. جلوتر میاد. اصرار میکنه کنار من بشینه..

میبینه جای زیادی نیست اما با لحن مسخره اش میگه یه کم جمع و جور بشین.

از بوی عطرش حالم بهم میخوره.. نیم خیز میشه به سمتم و میگه:

- تو دانشجویی؟!

- آره! بهم نمیاد مگه؟

- چرا.. گفتم تیپت به بسیجی ها میخوره گفتم بیام اینجا کنارت یه وقت ترورم نکنن!!!

...........................................

از شدت اتاق تکونی و ۴ طبقه پله رو بار و بندیل بالا پایین کردن روی تخت ولو میشیم

که گوشیم زنگ میزنه.. مامان با نگرانی شروع می کنه به پرس و جوهایی

که اجازه ای برای جواب من در اون بین پیدا نمیشه.

- کجایی؟ اتاق دادن بهتون؟ بیرون که نرفتی؟ یه وقت نرین خارج از دانشگاه ها!

یه وقت نزنه به سرت بری تظاهرات!؟ یه موقع با کسی بحث نکنی؟! نمیخواد بری بسیج. حتی کتاباتم

خودت نخر! انقلاب خطرناکه! لیست کن بابا میاد برات تهیه میکنه! غذا چی؟ غذا نداری فقط سفارش

میدی پیک موتوری بیاره!

.........................یک ساعت بعد..................

اوفی بالاخره قطع کرد. بهاره تی وی گوشیتو روشن کن ببینیم مگه چه خبر شده؟!

اعتصاب مجلس... تظاهرات... کشته شدن بسیجی ها...

بازم عنکبوت های سمی شده دست و پا تکون دادن!؟

  باتوم نگاه "آقای ما" هر تاری را پاره می کند!

مرگ بر کروبی و موسوی و خاتمی و....

 

.................................................

زیرنویس// من هنوز بسیج پاسخگوی فعال دانشگاهمون را پیدا نکردم!

۲۹ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۳۲
فــ . الف