و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه
لبخندت را قاب می گیرم

و  این  نگاه  دور افتاده ی معصوم را...

می نشینم  مقابلت  و  پلک نمی زنم؛

و  تو  زنده می شوی برای دلتنگی های من!.....

۲۳ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۸
فــ . الف
سجاده ام همان جای همیشگی اش منتظر است...

من اما...

ضعف دارم..

نه از گرسنگی جسم..

بیم ِ چشم است از خشکسالی ِ امید...

امشب که برسد تو را آرزو می کنم..!

برای هزارمین بار هم که تکرار شوی فرقی ندارد..

تو همیشه رغائب منی...!

............................

..........

این دومین شب آرزوهاست که چادر احرام سرم را نوازش خواهد کرد..

و من دوباره متولد می شوم...

به یاد لیلة الرغائبی که تبرک شد به طواف کعبه و آسمان مناجاتش...

و مصادف بود با تاریخ آمدنم به این دنیا..

۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۷
فــ . الف
چند وقت پیش اتفاقی، بعد مدت ها نشستم پای یکی از برنامه های تلویزیون که موضوع بحثشون

دروغ بود! مجری می گفت به ما پیامک بزنین و از دروغاتون بگین..

بعد طبق معمول یه بازیگر مهمون برنامه شد...

طرف می گفت من اگه بگم خیلی وقته دروغ نگفتم دروغه! بعد هم شروع کرد به نظرات کارشناسانه

و مجری هم تایید می کرد...

ـــ دروغ یک موضوع عادی برای همه مون شده.. یه جورایی زندگیمون باهاش می چرخه.. ما نمی تونیم

بدون گفتنش راحت زندگی کنیم... من خودم ۹۰ درصد کارام با دروغ گفتن می چرخه!.....و...

وقتی نوبت به کارشناس های اصلی رسید و اون دوتا روانشناس شروع کردن اولش فکر می کردم

این همه از منشاء دروغ و ویژگی های روانی و عللش حرف زدن مقدمه است تا آخر سر به یه نتیجه ی

درست حسابی برسن!... اما اون کارشناس  ها (!) هم رفتن و مجری دوباره به خوندن پیامک ادامه داد

و از شنیدن تجربه ی دروغین دیگران ذوق می کرد...

آخر برنامه مصاحبه ای نشون داد از کسایی که جواب آخرین بار کی دروغ گفتین را میدادن!

ته همون مصاحبه با چند تا بچه هم صحبت شده بود..

اما فرق اون همه فک زدن مجری و کارشناس ها و آقای بازیگر و ..... با این سه چهار دقیقه ی صحبت با

بچه ها چیزی بود که به کل زمان برنامه می ارزید؛

از بچه های مهدکودک هر سوالی پرسیده می شد یک جواب میشنیدی:

ــ دروغ گناه بزرگیه!... اگه دروغ بگیم خدا مارو دوست نداره!... ما نباید خدا رو ناراحت کنیم!...

 ................

..........

..

زیرنویس/ می دونم انقدر ستّاری که بی انصافی بنده هاتو هم میذاری کنار اون همه دلی که ازت

 شکستن... ای کاش می شد موقع توجیه کردن یه ذره "بچه" می شدیم!...

۱۷ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۷
فــ . الف
خودم را که کم می بینم..

تازه تو نزدیک می شوی در دلم..

نزدیک و نزدیک تر... از هر وقتی که چشمانم سکوت کرده بودند برای دیدنت..

و بزرگی ات بالای سرم بود..

اما حالا

اینجا

که من کم شده ام در چشمان خودم

تو مهربانی

خوب تر از هر وقتی که آدمها به من بدی کنند..

و دستان تو آرامش دهد

به

نفس های پر تشنجم...

..!

/ خدای آرامبخش ِ من! دوستت دارم! /

۱۶ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۷
فــ . الف
ساعت نزدیک ۵ شده... استاد بلاخره کلاسو تموم می کنه..

دوباره آسانسور شیشه ای.. دوباره محوطه ی دانشگاه..

دوباره این مسیر تکراری.. و این گرمای عذاب آور که راه کوتاه تا خوابگاهو چند برابر کرده..

حس می کنم چادرم داره با آفتاب می جنگه.. مطمئنم که اگه مثل شیطنت های بچگی ذره بین بندازم

روش آب میشه.. میخوام به خودم انرژی + بدم.. مرتبش می کنم و محکم تر قدم بر می دارم؛ انگار که

هیچ خستگی توی تنم نیست(!)

میرم که از کنار گلای دم خوابگاه رد بشم و از دیدنشون لذت ببرم.. هنوز نرسیده عطسه ام شروع

میشه.. رو می کنم به بوته ی گل سرخ و می گم خب بابا نترس نمیام جلوتر!

قشنگی تو هم به ما نیومده؟!

میرسم دم سالن... وااااای دوباره ۳ طبقه و ۵۰ تا پله بالا رفتن...

ای خدا... همه خوابن و اتاق سکوت مطلق...

یکی دو ساعتی گذشته و من از بی حوصلگی خوابم نبرده.. دم غروب و حضور خلوت اشیا..

دلم گرفته.. دلم واسه ی همه چیز خونه مون گرفته.. هرچند فاطمه هیچ وقت تک دختر لوس خونه نبوده

و تحمل تنهاییش بالاس.. هرچند بهمن که اومد تا ۴۵ روز برنگشت و اشک همه رو درآورد..

اما الان یه حسی ته دلش فقط دنبال بهونه می گرده تا مثه صدای اون خانوم آسانسور الکی بگه

اضافه بار! ظرفیت تکمیل!...

میرم پایین که فکری به حال شام کنم..

طبق معمول بوفه ی کوچیک خوابگاه نوبتیه و من منتظر...

نفر اول... نفر دوم... نفر سوم... نفر سوم هنوز کارش تموم نشده.. نفر سوم غر میزنه.. نفر سوم

ناخن های بلند لاک زده شو میزنه رو میز شیشه ای فروشنده و مغز من میخواد سوت بکشه...

نفر سوم با فروشنده دعوا میکنه... دختر فروشنده میگه داد نزن... نفر سوم صداشو بلندتر می کنه..

میگم بسه دیگه.. تا کی میخواین ادامه بدین...؟

 نفر سوم دستشو میکوبونه روی میز.. گوشیش پشت سر هم زنگ میخوره و اس میاد..

سرم گیج میره.. میزنم بیرون و میخوام یه هوایی توی محوطه تازه کنم..

هنوز ۵ دقیقه نشده که از فکر خودم پشیمون میشم.. هر تیکه ای رو که نگاه می کنم سرگیجه ام

بیشتر میشه..

- ببین من دختری نیستم که به این راحتی خر شم! پس حواست باشه..

- باور کن اون موقع دوستم کنارم بود.. اون از قضیه ی ما بی خبره...

-آره خیلی خوش گذشت.. این دفعه هم همون جای قرار همیشگی بیام؟

....

میام بالا..هر طبقه یه نقاط دنجی داره که من اسمشو گذاشتم کابین آشنایی...

اگه کسی در مرحله ی اولیه ی دوستی ( خرشدن) قرار داشته باشه این قسمت ها

مشغول صحبت میشه که ظاهرا در دید عموم قرار نگیره... 

و حالا دم غروبه و کابین های آشنایی ِ تمام طبقات پر..!

البته این قصه سر دراز دارد... کافیه یه شب خواب نداشته باشی! از در اتاق میای بیرون و

سعی می کنی بی سر و صدا بدون اینکه کسی رو اذیت کنی راه خودتو بری..

یواشی وارد آشپزخونه میشی و لامپشو روشن میکنی که با دیدن یک موجود زنده وحشت می کنی!

با گوشی توی دستش میاد از کنارت رد میشه و ادامه ی اسشو مینویسه..

میخوای بری بیرون که دوباره یه صدایی تورو یاد دزدای توی فیلم میندازه.. نزدیک تر میشی..

بعد دختری رو میبینی که اون گوشه توی تاریکی کز کرده و داره با صدای ته چاهی ناز طرفو میکشه...

نمی دونم چه حکایتیه.. انقدر این مسائل واسه همه عادی شده که دیگه از قبح و خجالت قدیما خبری

نیست..! 

غروب که برگشتم اتاق بچه ها بیدار بودن.. یکی دوتاشون گفتن بچه ها بریم توی حیاط حالمون عوض

شه؟.. خندیدم و گفتم بشینی سر جات حال بهتری داری.. میری بیرون بدتر دلت می گیره!

می پرسن چرا؟ میگم وقتی دیدی یه نفر محض رضای خدا و هواخوری تنها و بدون گوشی نیومده ممکنه

ما هم از راه به در بشیم!

بچه ها می خندن و تایید می کنن.. 

عارفه میگه تو که حاج خانوممونی بگو چه کنیم که هیچ کدوم پابند گوشیا نیستیم؟!

یه نگا به بچه ها می کنم و یه نگاه از توی تراس به بیرون و میگم: خب اگه یه دوستی پاک و سالم

باشه اشکالی نداره!!

همه می خندیم و من ته دلم به غربتی فکر می کنم که اسیرشم...

به فاطمه ای که هیچ وقت انقدر به روی خودش نیاورده بود سختی دلگیری لحظه هاشو..

به فاطمه که هیچ وقت تک دختر لوس خونه نبود و حالا....

....................................

.........................

......

 اصل نویس// درد من هر چه بیشتر و بیشتر شود... باز این غم غربت توست که آتش به جانم می زند

از انتظارهای دنیایی مان... کی قدرت را می دانم؟ کی؟!...

۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۶
فــ . الف
قالب ها فیلتر شوند هی...

چه غم؟

دلمان کاش از مذهبی بودن نیفتد..

ما به این سادگی قانعیم اگر ظاهر و باطن یکی باشد!..

زیرنویس/ عجب!!.../

۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۵
فــ . الف
یک نفر نامه ای می نویسد به سرقوه ی قضا! یکی در کوباندن سران فتنه حرفش را

بی پرده می زند و بی انصافانه شلاق می خورد...

دیگری را دادگاه احضار می کند و

حکم بازداشت آنکه نتوانسته در محبتش به ولایت ساکت بنشیند فوری صادر می شود...

این روزها اما...

بوی پی گیری و حضور مسئولین هم نمی آید در توهین شرم آوری که به اهل بیت می شود

و بغض را در سینه تکثیر می کند این نامسلمانی....

....................

 آدم دلش عجیب می گیرد.. چه ش ی ع ه های خوبی هستیمـ ما...!

اینجا +

۳۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۴
فــ . الف
۱/ هرچند توکل ما به خداست.. ولی خیلی دوست دارم شهید بشم...

اما، خوشگل ترین شهادت رو میخوام!

با تعجب نگاش می کردم و هیچی نمی گفتم.. ابراهیم در حالی که قطرات اشک از گوشه ی چشمش

جاری شده بود ادامه داد: خوشگل ترین شهادت، شهادتیه که جایی بمونی که دست احدی بهت نرسه!

کسی تو را نشناسه... خودت باشی و آقا.. مولا بیاد و سرت رو به بغل بگیره..

۲/ از بچه های کمیل بود که سالم برگشته بود؛ تمام بدنش می لرزید، گفتم مگه فرمانده ها و

معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس چطوری مقاومت کردین؟!

گفت:ما که این دو روزه زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه

داشته بود.. عجیب قدرتی داشت!

یه جوونی بود که نمی شناختمش؛ موهاش کوتاه بود و یه شلوار کردی پاش..

روز اول هم یه چفیه دور گردنش.. چه صدای قشنگی هم داشت!

برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد... همه شهدا را ته کانال کنار هم می چید، آذوقه  و آب رو پخش

می کرد، به مجروح ها می رسید،یه طرف آرپی جی می زد یه طرف با تیر شلیک می کرد..

اصلا این پسر خستگی نداشت!

داشت روح از بدنم خارج می شد. آب دهانم رو فرو دادم؛ با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم

با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟! الان کجاست؟!

گفت: آره انگار، یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش می کردن...

دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟!

۳/  مادر وقتی به بهشت زهرا می رفت بیشتر دوست داشت به قطعه ی چهل و چهار بره و

به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود، اما عقده ی دلش را

اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت....

به یاد ابراهیمش که هیچ وقت پیدا نشد........

..............................

.....................

.......

با این اسم دو ماهی میشه که سر و کار دارم.. از خوندن کتابش تا دنبال کارای یادواره اش بودن..

پارسال بود.. پیش دانشگاهی و روزای آخر محصل بودن.. به سر من و رفیق زد که یادواره بگیریم واسه

حاج همت و شهدای گمنام... همه ی کاراشو هم کردیم.. حتی متن مجری هم نوشته شد.. 

مهمون برنامه.. هدایا خریداری شد... تاریخ اجرا.. جیگرمون خون شد تا سالن جور کردیم...

اما وقتی قراره نشه.. وقتی خدا بخواد یه چیزایی نشونت بده.. وقتی پشت همه ی خیال ها و آرزوهات

یه حکمت و مصلحت دیگه خوابیده و تو بی خبری از شین شروعش.. نشد!

به راحتی ۱۵ مین بحث کردن با مدیر گرام همه چی بهم خورد... از داغونی  و گرفتگی که سر مباحثه

داشتیم  و هیچی از کلاس نفهمیدم بگذریم.. اما چند کلمه ای واسه حاج همت گلگی و... نوشتم

هم از خودش هم از خدا خواستم تا نذاره این یادواره به دلم بمونه...

با رفیق قرار گذاشتیم بعد از مدرسه مال هرجا شدیم جبران کنیم..

من اومدم تهران و دور از اون که توی دل خودش هم مراسم سوزنده تری برگزاره...

اولین برنامه ای که با کانون شهدا مطرح شد یادواره شهید هادی بود و من از ذوق این که اسم کسی

که تا حالا نشنیده بودم هم ابراهیمه نمی دونستم چی میشه... پهلوونی که مردونگی و ایمانش

به جمله محدود نمیشه...

محبوب اهل بیتی که حضرت زهرا(س) توی رویای صادقه اش گفته بود  ما تو را دوست داریم..>>

دیروز یادواره برگزار شد... دیروز بارون قشنگی اومد.. هم آسمونی.. هم از چشمای همه..

حتی دختری که همیشه توی آسانسور آرایش صورتش اذیتم می کرد و حالا محض کنجکاوی اومد بپرسه

اینجا، توی سالن اصلی دانشگاه که واسه این برنامه ها داده نمی شد چه خبره؟!... و موندگار شد از

سلام اول تا یاعلی آخر... از خلوت ابتدای برنامه تا ازدحام پایان...

و من.. وقتی فتوکلیپی که واسه ساختنش آروم و قرار نداشتم برای همه پخش شد و اشک چشمای

خواهر شهیدو دیدم... وقتی بعد از یادمان با بچه ها رفتیم پیشش و هیچ کدوم با حرف زدنش

نمی تونستیم جلوی اشکامونو بگیریم... وقتی اعتراف کردیم همه چیز خواست خودش بوده.. حتی

حضور تک تک حاضرین جلسه و حتی اتفاقاتی که افتاد واسه کمتر تبلیغ کردن اسمش..

سرمو رو به آسمون خیس خدا گرفتم و برای هزارمین بار شکرش کردم که هنوز انقدری قبولم داره

تا بتونم بعد از خادمی شهدا بگم شرمنده ام... شرمنده ی همه ی دلی که می شکنم ازشون و...

   آدم نمی شوم!...

                            

               

    

۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۳
فــ . الف
                                

*بسمه تعالی*

از آن جایی که در تقویم کشور عزیزمان مناسبت های پربار و معنا کم دیده می شود انواع سفارشات از

کلیه ی ارگان ها و دم و دستگاه های دولتی و شرکتی و خانگی و غیره و ذلک برای ثبت مناسبت های

مفید و به جای معنوی (؟!) پذیرفته می شود!! متقاضیان محترم توجه داشته باشند به علت درخواست

زیاد هم وطنان و دست های بچه های بالا‌ اولویت با موضوع های باکلاس تریست که قابلیت برگزاری

سمینهار و همایش های خوشمزه را داشته باشند..!

با تشکر/ منجم باشی مملکت....

..............

........

..

بدین وسیله ما دانشجویان عزیز به عنوان سرمایه های ارزشمند جامعه نهایت قدردانی خود را از مجمع

تشخیص مصلحت خوابگاه ها اعلام می داریم و از برنامه های سودمند و به جایی که در این ایام پربرکت

 و نام گزاری شده به این عنوان اجرا می شوند تشکر می نماییم!

لذا در پایان عاجزانه ملتمسیم که به مناسبت هفته خوابگاه ها اجازه دهید به همان تخم مرغ و پیاز

ساده ی چند نفره خودمان قناعت ورزیم و دلمان را به آب اضافه ی خورش های ابتکاری سلف

خوش نکنیم! همچنین بر مبنای اصل سالم زیستی و کمک به حیات حیوانات خوابگاهی تقاضامندیم

باقی مانده ی غذاهای هفته را به گربه ها و کلاغ های دوست داشتنی و همیشگی فضای دانشگاه

بدهید تا مخلوط کردن این همه اضافات در آخر هفته و ایجاد خوراکی جدید زحمتی برای دست اندر کاران

ایجاد نکند!  بدیهی است این عرایض تنها در جهت دلسوزی و تشکر بیان شد و جای هیچ گونه

نارضایتی و اعتراض (عمراً) وجود ندارد!!

سایه ی زحماتتان بلند!/ جمعی از خوابگاهیان درمانده...

۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۲
فــ . الف
آیت الله العظمی اراکی(ره):

شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.

گفتم: چطور به این مرتبت رسیدی؟

گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می رفت تشنگی بر من

غلبه کرد، سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان!

۲ تا رگ بریدند از تو! این همه تشنگی؟! پس چه کشید پسر فاطمه؟.....

او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود!

از عطش حسین حیا کردم،... لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد..

آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند امام حسین(ع) آمد و فرمود:

"به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی و آب ننوشیدی... این هدیه ی ما در برزخ؛ باشد تا در قیامت

جبران کنیم!..."

...................................................

................................

........

 بیا به حرمت دل داغ خورده ی علی... نمک زخم های فاطمه نباشیم!

در  را نکوب بر بازوی شکسته اش...

آه مادر گیراست!......

۱۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۱
فــ . الف