و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۵ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

سر رسیدمو ورق می زنم... از نوشته های اولش حالم بهم میخوره و وسطاش به دلم نمی شینه..

آخرین سیاه شدگی مال همین هفته اس...

دوباره میخونمشون..

چقدر حال الان و این نوشته ها با من متفاوت اند!..

دنبال خودکارم می گردم... طبق معمول دورتادورم کتابامو پخش کردم و لای هر کدوم یه تیکه کاغذ

گذاشتم... و این یعنی نشونه گذاری برای ادامه ای که هنوز نیومده...

خودکارم از وسط دفتر افتاده جایی که نمی دونم کجا... و این یعنی دفعه ی قبل حوصله ی نوشتن

نداشتم و یه جایی پرتش کردم...

میرم سراغ کشویی که دو سه روز پیش هرچی رو زمین افتاده بود ریختم توش..

یه خودکار دیگه پیدا می کنم و برمی گردم سراغ سررسید... به کلمات هجوم میارم تا سفیدی صفحه رو

از بین ببرم...  دفترو میذارم کنار.. دستمو می برم که یه تیکه کاغذ چرک نویس بردارم.. اون گوشه بغلش

آلبوم عکس حاج همت بهم چشمک میزنه... بازش می کنم...دونه دونه شونو میچینم جلوم.. باز همون

چشمها... باز همون نگاه...تسبیح... چفیه اش... شال مشکیش...

 نمی دونم چرا اما بی اختیار گونه هام خیس میشه..

عکسا رنگین کمونی میشه... خیره میشم به نگاهش که نمیدونم کجا خیره شده...

هیچی نمی گم اما... دلم انگار هزارتا زبون پیدا کرده... انقدر که واژه ها از بروز دادن عاجز میمونن...

عکسارو جمع می کنم.. دوباره خودکارو میگیرم تو دستم.. کاغذ هم....

 می نویسم: تو..

همین.

و بعد خودکار روی کاغذ قدم میزنه... روی کاغذ خط دار نقاشی می کشم....

 صدای رادیو را بلندتر می کنم این هفته هم مجری کس دیگه اس... خاموشش می کنم...

کاغذو مچاله می کنم و نشونه گیریم سمت سطل آشغال خطا میره و کاغذ میمونه همونجا رو زمین...

اقدامی واسه برداشتنش نمی کنم...

مجددا سررسیدو باز می کنم و صفحه ی سفید فقط نگام میکنه... میدونه امشبم از چرت نویسی هام

جون سالم به در می بره...پشیمون میشم از نوشتن... این بار هم...

 دفترو می بندم و میذارم جایی که مخفی بمونه...

به روزن افکارم افق میدم که به هر راهی میخواد بره...

دیگه حتی حوصله نمی کنم به تاخت و تاز ذهنم جهت بدم...

نورگوشی یه لحظه روشن میشه.. یعنی پیام اومده... "اگه قلمت به اندازه یک جمله جوهر داشت برای

من... چی می نوشتی؟" بدون فکر جواب میدم...."دوستت دارم"

و خیال میره سمت این جمله ی ساده ی پر از حرف...

میخوام چراغو خاموش کنم که امشب دیگه بخوابم.. دوباره چشمم میفته به عکس حاجی...

به عکس دایی... به عکس کسایی که توی اتاقمن.... و عکسی که تو آینه افتاده...

.. حالا "اگه قرار باشه فقط یک جمله به خودت بگی چی میگی؟"

...........................

 زیرنویس؛ 

/ الان آپ کردنم یعنی امشب هم خواب از اومدن سراغ پلکهام منصرف شد..

/این قلمچرتی را بگذارید به حساب بیکاری دل...

/ دوست داشتین به سوال آخرم جواب بدین..

۲۸ دی ۸۹ ، ۱۳:۳۰
فــ . الف
"تو" را که می شنوم

قنوت دلخواست هایم

پُر می شود

از

"عشق"

"آسمان" سیری چند؟!...

۲۲ دی ۸۹ ، ۱۳:۲۹
فــ . الف
این مادر منه.. این پدر منه.. اینا خواهر برادرای منن...این خونه ی ماست برای همه مونه... این زندگی

ماست برای همه مون یه شکله...ما همه باید از زندگی لذت(؟) ببریم...

                         

       

در حالی که درصد تاسف آوری از جمعیت ایرانی زیر خط فقر به سر می برند یعنی همین تعداد ایرانی

روزها و شب هاشون رو با گرسنگی میگذرونن. وانشاالله که یادمونه اسوه های دینمون لعنت میکنن

مسلمانی و ایمان کسی رو که با شکم سیر سر به بالین میگذاره درحالی که برادر دینیش در حسرت

تکه نانیست و در فکر سفره ی خالی و جای خواب بدون سقفش....

"پدیده شاندیز" با افتخار و با زحمت بسیار موجبات شادی دل هم میهنان عزیزش را فراهم می کنه:

ساخت مجموعه های عظیم و مجلل با زیر بناهای عظیم تر.... را در ظرف مدت بسیار کوتاه و

تحسین برانگیزی به اتمام می رسونه.... شما میتونین با پیشنهادات خودتون مکان بعدی پدیده ای دیگه

را تصور کنید...و مطمئن باشید که بیشتر از یک سال ساخت این مجموعه ی بی نظیر طول نخواهد

کشید! پدیده ی مشهد...تهران.... ساخت قلعه ی نمادین پدیده شاندیز...و..... این بار هم ظرف ۱۱۰روز

در کیش خواهید بود...ایام به کام!...

شاید میشد جهت تبلیغات جذاب و شهرت و اعتبار هم که شده به جای ساخت سریع همچین امکانات

"مفیدی" سقفی و فرشی و نانی فراهم شود بر زخم داغ خیلی ها.... نه نمک به جای آن...

تا وقتی افراد خیّر و ساعی در حال بهره برداری از پروژه های امثال پدیده شاندیز هستند....

 کسی به فکر پدیده ی فقر و بی خانمانی و گرسنگی هم وطنان ایرانی خواهد بود؟؟!(جهان پیشکش...)

                        

               

  

امام علی(علیه السلام): ثروت و بیچارگی پس از قیامت معلوم می شود!....

این دفعه که برای انتخاب نوع خوردنی های موجود در یخچال خواستیم تصمیم بگیریم یادمون باشه

روزانه چندتا بچه از عطش همچین لحظه ای تلف میشن....صرفا جهت.....

             

۱۵ دی ۸۹ ، ۱۳:۲۸
فــ . الف
از اونجایی که ساعت خواب من از شدت علافی بهم ریخته و کأنّه جغد شب ها بیدارم و روزها خواب..

همین چند شب پیش حدود 30/2 نیمه شب یه صدای نیمچه استارت ماشینی از بیرون شنیدم و از

پنجره سرکی کشیدم که دیدم یک عدد انسان مشکوک روبه روی پنجره اتاقم با نگاهی به اطراف سوار

ماشین شد و پس از چندی که درون ماشین با آتیش سیگار روشن تر شد فهمیدم حضرات سه عدد

تشریف دارند.

کمی بعد با حرکات مشکوکشان و ( زیرکی خودم البت) متوجه شدم در حال سفر کردن به فضا بسر می

برند و بعله...

بماند که بعد همان فضایی اول که زیارت شد مجددا اومد پایین و با تلفن به کسی موقعیتشون را اطلاع

داد که گویا بانی خیری شوند برای ایجاد مسافرت دیگران... البته من هم با سفت چسبیدن جانب احتیاط

در خاموشی مطلق زاغ سیاه ایشان را چوب می زدم..

خواستیم توسل جوییم به پدرجان! که صدای خروپف جناب، دلمان را اجازه نداد.

گوشی تلفن را برداشتم که 110 عزیز را خبر کنم(مثلا)

- دیلاری..دیلاری...دیلای لای.... شما با اپراتور کد 103 صحبت خواهید کرد:

- بله؟  - سلام آقا خسته نباشید،شبتون بخیر

- چند لحظه گوشی خانم...

- چند لحظه(دقیقه) صبر می کنم...

و بعد گزارش آدم های فضایی داخل کوچه را میدم.. و عمو پلیس مهربون که شبها که من بیدارم اوناهم

بیدارن قول میدن تا چند ثانیه دیگه بفرستند پی گیری......

بنده همچنان در تاریکی پشت پنجره...

مصرف "چیز"های بد ندیده بودم از نزدیک که بحمدالله تجربه حاصل شد!

هی با احتیاط به گوشیم نگاه میکنم که یعنی چند ثانیه گذشت و جانا نیامدید!

چیزی نشد.. تقریبا 2700 ثانیه معادل همون 45 دقیقه خودمون!... خب عمو پلیس هم دروغ نگفت..چند

ثانیه شد دیگه.

در فکر دلهره و نگرانی خودم بودم که نکنه اون طرف که باش تماس گرفتن بیاد کارشون را انجام بدن برن..

که نیروی گشت بلاخره مشاهده شد!

همینطور دُز هیجانم انگار رفته بود بالا که به محض ایست ماشین گشت، فضارفته ها سریع چیزی پرت

کردن بیرون و پا روی گاز فرار کردند...

و از اونجایی که آن سر کوچه ما به خاطر وجود فضای سبزی پارک مانند، بن بسته ماشین پلیس دنده

عقب آژیر کشون عین فیلما افتاد دنبالشون..

در خیالاتم دستگیریشون را می دیدم و اینکه من واسطه خیر شدم برای جامعه و بی خوابیم همچین بی

حکمت نیست.. که صدای ترمز اومد... وقتی عمو پلیس ها را دست خالی و در حال یافتن آن "چیز" پرت

شده بیرون دیدم فهمیدم که باز هم بعله... و من زیادی به تی وی وابسته ام!

اونا هم رفتند... و من در فکر یارانه هایی که احتمالا به نیروی انتظامی هم داده اند و ایشان نیز به نیت

صرفه جویی و صدالبته اصلاح الگوی مصرف خیلی اسراف در بنزین و گشت و تعقیب و این حرفها نمی

کنند...

هنوز نیم ساعت نگذشته بود باز با شنیدن صدای ماشین حس تیزهوشیم بهم الهام کرد مجرم برگشته!

و بعد پشت پنجره با دیدن هر 3 جوان و نور ماشینشون روی زمین و کند و کاو جهت پیدا کردن "چیز" شان

معطل نکردم و دوباره به عمو پلیس زنگیدم که اینا برگشتن... و او هم که:الان می آییم.نگران نباش.

اما اون 3 تا چند دقیقه بعد باعجله و (بی ادبیست!): فحش های لهجه دار مخصوص به همدیگه ناامید

گازشو گرفتند و رفتند...

این دفعه دیگه فکر کنم کلا پلیس نیومد.. خب البته منطقی که باشیم حق دارن! خیلی نباید به دو طرف

سخت گرفت... این بیچاره ها هم به قول سید یارانه برداشت کردن و بساط فضا رفتنشون مهیا شده

(هرچند به تیپشون نمیومد سرپرست خانوار باشن!)

آن گرامی ماموران هم بی شک اوضاع امنیت شهر را زیرپوستی تحت نظر دارند!

فقط آخرش یکی دو تا شبهه برام باقی موند!

اول اینکه این آدمای مشکوک نزدیک صبح بیخودی توی یه کوچه ی خلوت داخل ماشین فقط واسه

(مصرف یارانه) احیانا نیومده بودن که! اون تلفن مشکوکتر هم ظن من را برانگیخت بر هدفی والاتر از این

حرفها....

اما خب...قطعا شب ها که من بیدارم آقا پلیسا هم بیدارن... احتمالا فقط کمی درصد دنبال شکار بودن و

جنگیدن با دزدهاشون پایین اومده.. اونم به خاطر آزادی همه اقشار در جامعه

و دستور اجرای صرفه جویی در همه ی ارگان ها و اداراته! انــــــشاالله!

و دوم اینکه تهش نفهمیدم حالا با بهم زدن محفل این بیچاره ها و خبر دادنم، ته دیگ ماجرا به پلیس

رسید یا نه؟! اون 3 تا که بعد از جستجو خیلی عصبانی و رکیک گو رفتن...

شاید بد نباشه خودم توی روز روشن برم بگردم ببینم پیدا می کنم "چیز"شان را؟...

اصلا الان که عمیق تر فکر می کنم میگم نکنه حق الناس بوده؟ هم موجب بهم زدن استراحت

 نیروی عزیز انتظامی شدم هم مانع کیف و احیانا نقشه ی 3 عدد جوان با استعداد مملکت!

الله اعلم! ..... خدا ببخشاید!...

۱۰ دی ۸۹ ، ۱۲:۴۸
فــ . الف
کاسه صبری دارم

            سر سوزن احساس

یک دلی دارم تا بخواهی بی تاب....

             روح من در تپش غربت شب ها پیداست!

من به دستان خدا نزدیکم.

              و به لبخندی خوشنود...

چه اهمیت دارد

       گاه اگر می شکند

               بغض بارندگی چشمانم؟

حرفی نیست...

      دردی نیست...

               زیر باران باید مُرد!...

من پر از ایمانم!

به شقایق... به گلی در بیشه ی نور..

تا "تبسم" هست "عاشقی" باید کرد....

به صدایت سوگند.

      و به آغاز حیات در ده بالا دست:

"دورها آواییست که مرا میخواند"....

       شاید از وسعت اندوه غروب..

                    شاید از جان ترک خورده ی برگ..

یک نفر باز صدا زد:

                       پـــــــــرواز!....

"بـــــــال هـــایم" کو؟!......................

 .........................

عذرنویس/ امید است مرحوم سهراب عزیز جسارت بنده را حلال بفرمایند!...

زیرنویس/ بعضی وقتا هیچ خلوتی قشنگ تر از درک احساس شعر دل سپهری نیست.(به شرط شعور)

۰۳ دی ۸۹ ، ۱۲:۴۷
فــ . الف