1) بعد از درب اصلی دانشگاه کذایی، سوار سرویس های دانشکده شدیم . به کمتر قیافه ای توی آن ساعت جمعه ای می آمد کنکور ارشد ِ واقعی بدهند ، یکی گفت بچه ها دوربین هم آوردم واسه عکس ها . یکی دیگرشان زد به بازوی رفیقش و با قهقهه داشت تعریف می کرد کِی قرارشان را گذاشته اند و کادو چی آماده کرده ، بقیه هم که این را شنیدند، افتادند به تب و تاب پرس و جو راجع به هدیه هایشان ...
2) کیف و موبایلم را تحویل داده بودم و قدم زنان مسیر خاکی را می آمدم سمت ورودی سالن، یک خانم خندان ِ هم سن و سال خودم هم داشت می رفت کیف و موبایلش را تحویل بدهد و بعد بیاید سمت ورودی سالن. گوشی دستش بود و بلند بلند با شوهرش حرف می زد ، می گفت خیالت راحت ، امروز اصلا نخوابیده ، احتمالا چند دقیقه ی دیگر خوابش ببرد ، زیرانداز و بطری آبش هم توی جیب داخلی ساکش پیدا می کنی ، بیرون توی آفتاب نمونید اذیت شین . ببخشید دیگه ... ( صدای بلند خنده )
3) رسیده بودم جلوی درب دانشکده و چشم هایم را روی لیست شماره های داوطلبی و محل آزمونشان می چرخاندم ، یک خانم خوشحال دیگر هم چندتا برگه ی نوت برداری گرفته بود دستش و کنار من مرورشان می کرد ، برگشتم نگاهش کردم،خنده ام گرفت ، خواستم بگویم بی خیال بابا ! که دو تا بچه ی وروجک با پدرشان رسیدند و دورش را گرفتند ، دختره می گفت مامان ما حواسمون بهت هست ، پسره بال چادر مادرش را توی باد بازی می داد و می گفت مامان ما با بابا میایم پیش تو میشینیم ها ! پدرشان هم خندان تر از آن دو تا، مزه انداختنش گل کرده بود ...
4) کیف و موبایلم را که تحویل گرفتم ، عمو جلوی پله ها منتظرم بود . دسته جمعی با مادربزرگ و مامان و بچه ها از مراسم تشییع جنازه ی یک بنده خدا، آمده بودند دنبال من ! پشت ترافیک که بودیم ، یک پسر با باکس کادوی قرمز و صورتی بزرگ آمد از جلویمان رد شد ، گفتم عه ! دیدید اینو ! داره میره سر قرار! بابا گفت : امروز والنتایمه خب ! پسر همسایه برام تعریف کرد ! مادربزرگ گفت : ولمتای چیه دیگه ؟ بعد همه خندیدیم...
_________________________________________
پ.ن) اولش قرار بود فقط شماره ی 2 را بنویسم !
در واقع دلم خواست ، فاصله ی بین روابط آدم ها با یکدیگر با شرح معمولی شان گفته شود.. اینکه چرا گروه اول انقدر زیاد و مباح شده اند.. و گاها برگ برنده ی گروه دوم و سوم دیده نمی شود .. همین که تحصیل مانع فرزندآوری و خانواده نباشد و البته جایگاه و اولویت این دو را نسبت به هم شناخته باشیم جای حرف که نه ، جای فکر و ایمان ، بسیار دارد ...