همین که سر کلاس ترجمه ، با آن لهجه ی عربی-فارسی اش شروع می کند به مقتل خوانی ، بعد خیلی جدی و
سر به زیر دستمال پارچه ای پیرمردی اش را در می آورد و گوشه ی چشم های زلالش را پاک می کند ،
آدم دلش هزار راه می رود تا به کربلا برسد و نرسیده و بغض قورت داده بر میگردد سر جای خودش ..
جامعه شناسی دین ، تصوف ، یهود مسیحیت، بودا و خاور دور ، عرفان اسلامی و غیر اسلامی و سرگیجه و منگی
و پریشانی و کنکور ارشد ! دوباره دو راهی حوزه و دانشگاه ! دوباره دفترچه ی کذایی و صندلی هایی که فقط منتظر
ما مانده اند انگار ! ته دیگ دوران دانشجویی و ترس از اتمامش !
لطفا یکی دوباره پیدایش بشود و دست و رو نشسته از عاقبت رشته ام بپرسد ! بعد من این بار به جای لبخند
کج و گذرا یک مشت لیست کتاب و استاد بگذارم جلویش و مثلا بگویم عاقبتش این است که حسرت بخورم
چرا سر کلاس معارف شیعه انسان 250 ساله درس نمی دهند ؟! یا سیره ی ائمه ی شهید مطهری را ؟
اصلا چرا حاج آقا میرباقری به جای این آقای نچسب ِ حرص در بیار ، استاد این درس مان نیست ؟
چرا سر جامعه شناسی دین روش نقد عین صاد نمی خوانیم ؟
چرا با استاد کلام که مرا عاشق کلام کرد دیگر درس ارائه نمی شود ؟!
چرا سر فرق اسلامی نمی شود شب های پیشاور را بلند بلند خواند ؟
چرا متون عرفانی مان نهج البلاغه و صحیفه سجادیه نیست ؟...
چرا در دانشگاه استاد اخلاق ِ واقعی نداریم ؟ چرا دو واحد عمومی ولایت فقیه هم ارائه نمی دهند که
آدم ها در سطحی ترین شبهات باقی نمانند ؟ چرا تنظیم خانواده هست اما علم نگه داری خانواده و شخصیت نه ؟
چرا از این استادهایی که دو خط در میان اخلاص تزریق می کنند و بعد هم می زنند به در ِ روضه خوانی و آدم را
هزار بار می برند تا نیمه راه کربلا و نرسیده برمی گردانند انقدر کم داریم ؟...
چرا همه چیز انقدر کوچک و کم و تنگ شده ؟ آخ زندگی ! من دلم دو قطره بیشتر از خوبی ات می خواهد !