پنج شش سالم که بود بابا رفت مکه. وقتی برگشت از این دوربین های مستطیلی قرمز آورد که می گرفتیم جلوی چشم و از توی سوراخ کوچکش عکس های مکه و مدینه را می دیدیم. یک دکمه ای داشت که هر چه بیشتر فشارش می دادیم، عکس ها تندتر رد می شد و مایی که تجربه ی سفر نداشتیم خیال می کردیم خودمان همه ی آن مناظر را می رویم و برمی گردیم. آن وقت ها التماس مامان را می کردم تا دوربین را بدهد دست خودم و هرچقدر دلم میخواهد غرق صحنه هایش شوم. همه ی لذت بردنم مال همان صدای تَقّی بود که موقع آمدن عکس بعدی شنیده می شد و ذوقم را تازه می کرد. این روزها خدا دستش را نگه داشته روی دکمه ی زندگی . هنوز شیرینی اتفاق پیش آمده نوک زبانمان است که تند تند تصویر را عوض می کند. مثل خواب های رنگی همه چیز باور نکردنی و به سرعت می گذرد. یک دست آینه و قرآن گذاشته اند وسط و فقط آدم ها جایشان را به هم می دهند و عکس می گیرند. تماشای خوشبختی شان از هر جایی که ایستاده باشم لذت بخش است. خوشبختی خواهرکانی که شبانه روزهای مدیدی با هم خندیدیم و خواستیم و بغض کردیم... الحمدلله علی کلّ حال /
______________________________________________
پ.ن) من آن نی ام که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و
آب بی تو حرام...
سعدی