و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

دلتنگی غریب...

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۲۲ ق.ظ
خیلی ساده من دوباره دلم برات تنگ میشه...

یادمه اون روزا توی همچین لحظه هایی واسه دیدنت باید جلوی مسجد سرک میکشیدم

آروم و یواشکی که یه موقع نفهمی دوباره شیطنتم گل کرده...

همیشه بعد از اینکه میون مسجدی ها پیدات میکردم مثه بچه ها.. مثه بچگیام.. انقدر ذوق میکردم که

شیرینی قندهای آب شده توی دلمو خودم میچشیدم...

با امروز که بگذره دوتا نیمه شعبانه که هرچی جلوی مسجد سرک میکشم پیدات نمیکنم...

ساده تر از قبل دلم تنگ شده.. کاش بودی تا بهت میگفتم تولدت مبارک...

از اولش هم معلوم بود پارتی داری! اصلا جر زنی کارت بود...

آخرشم همونی شد که دل تو خنک بشه و دل من...

دارم فکر میکنم پارسال وقتی واسه دیدنت دم مسجد چشمم به حجله و عکست خشک شده بود چه

حسی داشتی... چقدر دوباره پیش خودت دل منو میسوزوندی از اینکه تنها تنها توی جشن مردونه ی

خودتون شرکت میکنی و این دفعه باز توی اون روز...

امسال هم خیلی فرق نمیکنه چیزی عوض نشده... انگار تو با آقا و نیمه شعبان قرارداری...

پارسال حجله ات... امسال باید کنار چراغونی ها واسه توام بنویسیم تولدت مبارک...

این دفعه دیگه مثه بچگیامون چون دوباره جرزنی کردی قهر میکنم... قهر..

هرچند.... خیلی وقته دیگه از منت کشیهایی که من عاشقشون بودم خبری نیست.......

.................................................

پ.ن/ مرداد بود توی همچین روزایی... به عقب که برنگشتیم... حالا که دوباره  مرداد شده یعنی یک

سال گذشت؟ ... 

۸۹/۰۵/۰۵
فــ . الف