عاشقی بر من پریشانت کنم ؟
خاطرم نیست کدام شب طوفانی بود که میخواستم آرامم کند ، زلزله آمده بود یا نیامده بود ؟
بارانی شده بود هوا یا نشده بود ؟ دل سُکنایش را به مقصد بی قراری ترک کرده بود ،
همه خواب بودند ، از آن نیمه شب هایی که با ماه قهر می کردم و خیره می شدم
به آبی ترین قسمت پرده ی حریر ...
از آن شب هایی که من یادم نمی آید چه مرگم بود دقیقا ! دقیقا کدام نقطه ی دلم فلج شده بود که
می خواستم هر چه سلول ِ احساس هست را هول بدهم سمت دستانم ...
اول داشتم نازش را می کشیدم که هوایم را داشته باشد ،داشتم در ِ گوشش ورد می خواندم ،
گرفتمش در آغوش انگشت هایم ، سفت ، محکم ، آنطور که نفس نمی توانست بکشد ..
حرف داشتم با دانه دانه ی وجودش ، چشمانم را بستم ، یادم نمانده چه قدر گفتم و شنید
و گفت و نشنیدم ... اما دیگر ساکت شده بود ، نزدیکش کردم به صورتم ، عطر نعنایی گرفته بود که
مثل آب روی آتش درد را می خواباند ، دلم به حالش سوخت ، مشتم را آرام آرام باز کردم و
دانه دانه اش از لای انگشتانم افتاد... از آن بالای تخت ، صدتا یاقوت آبی سقوط میکردند روی سرامیک ها ...
صدای بالا پایین پریدنشان در گوشم پیچیده بود ، دستم هنوز خیس ِ اشک هایش بود .
توی همان تاریکی چشمانم را خیره کرده بودم روی زمین تا همه شان را پیدا کنم
تسبیحی که رفیق داده بودم برای چندمین بار در فشار دستم پاره شده بود
و من عاجزانه نمی توانستم نجاتش دهم..
یک آدمی را تصور کنید که با کلی لیست موارد مورد نیاز ، راهی می شود و دلش به همان پیش بینی های
درست حسابی اش خوش است ، بعد ، دقیقا بعد ! که رسیده به میانه ی راه ، حالیش می شود
پاک اشتباه کرده در شکل بند و بساطی که تا حالا داشته به دوش می کشیده شان ، کلی هم از جانش کاهیده
در این بارکشی ... وقتی هم می فهمد چه گندی زده یک هو ته دلش خالی می شود و می بیند چطور دانه دانه ی
تسبیح ِ داشته هایش را دارد از کف می دهد . به همین تلخی .
حالا یکی ، یکی باید فـانــوس به دست بیاید در این تـاریـکی ، دانه های گم شده را پیدا کند ...
________________________________________
پ.ن1 ) هُــوَ الَّذی یُصـلّـی عـلَیـکُم و مـلائکته لِیُـخرجَکـم مِـن الظّلـمات ِ إلی النّــور
و کان بالـمـؤمنیـن رحیـماً
الأحزاب/ 43
به آنکه غیر از مؤمنیــن هم هســت رحــمی می کـنـی ؟
پ.ن2 ) در جواب پ.ن1 : أفلا تـبـصـرون ؟! مسیحی باید که کــوری را شفــا دهــد !
پ.ن3 ) اما خدا نیاورد آن روز را که آه .... / گیرد دلی بهــانه ی پاییــز در بهــار ...
پ.ن4 ) من موجود مضحکی می شوم وقتی میخواهم آدم باشم و نمی توانم !