ما در این دهـر غریبیم و در این شهر اسیر....، یارضا دستـی گیــر !
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ
کف اتاق ، روی سرامیک ها دراز کشیده ام... خیره شده ام به سقف..
رفیق اس ام اس می دهد... و حالا احوال مرا می خواهد بداند چطور است..
جوابش را نمی دهم.. از همان موقع که گفتم می شود راستش را نگویم ؟
تا حالا هی می خواهم جوابش را ندهم اما نمی شود..
بابا برگشته اند خانه... بلند بلند حرف می زند.. از همین جا هم می شنوم..
صدایم می کند... دلم نمی خواهد از جایم بلند شوم...
بعد می گوید: فردا بریم مشهــد ؟
سرم را می گیرم زیر آب یخ..
گوشی را برمی دارم و به رفیق می گویم.. خوبم !
۹۱/۰۶/۰۷
اشکمو درآوردی