و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

من سردم بود ، تو چادر گلدار مشکی ات را خیمه کرده بودی دور تنم ، بوی اسپند از لای شانه ی زنجیرزن ها تاب خورد و هجوم آورد سمت مشام ما و ما را کشاند تا دم در مسجد . قسمت زنانه حسابی شلوغ شده بود ، یک چشمم به قدم های تو بود که خودم را هماهنگ با آن ها حرکت دهم و یک چشمم به دست راستت که از زیر چادر سفت چسبانده بودی روی سینه . مهتاب تا مرا کنار تو دید دوید جلو و مرا دنبال خودش کشاند تا برویم لبه ی ایوان ، هیئت را تماشا کنیم . گفتم : مامان ! زود برمی گردیم ! بگذار بروم !

تو نگاهت را کج کردی پایین و یک طوری که انگار می خواستم بروم آن طرف خیابان چیزی بخرم ، انگشت های کوچکم را فشار دادی ، مهتاب شروع کرد به زبان ریختن و تو که معلوم بود حوصله ات سر رفته دستم را رها کردی . چقدر از دور ، بلند و کشیده به نظر می آمدی ، مثل قصه پری دریا که دلش می خواست تا آسمان قد بکشد و ابرها سفره ی عقدش بشوند .

*** 

صدای نوحه از بس با حرف زدن زن ها قاطی شده بود نمی فهمیدم کبلایی روضه ی کی را می خواهد بخواند ، از آن بالا همه ی مردها کوتاه و سیاه بودند و هماهنگ با صدای میاندار ، جلو و عقب می شدند ، حتا آقا سید هم با عصای قهوه ایش کنار بقیه ایستاده بود و شانه هایش تند تند می لرزید ، من خیره شده بودم به دستمال پارچه ای چهارخانه اش که هی از جیب درمی آورد و دوباره برش می گرداند آن تو . آقا سید همسایه ی دیوار به دیوار خانه مان بود و با حمیده خانم تنها زندگی می کردند ، مامان می گفت خدا به آنها بچه نداده ولی من همیشه دلم می خواست فکر کنم که پدربزرگ و مادربزرگ واقعی ام هستند ، از وقتی بابا رفته بود جبهه ، آقا سید یک نردبان گذاشت این ور دیوار و یکی هم آن ور تا من هر وقت حوصله ام سر رفت بروم پیششان و هم از آبنبات قیچی هایی که برایم کنار می گذاشتند بخورم و هم با مرغ و جوجه هایشان بازی کنم . سرچرخاندم داخل زنانه ، چراغ های آنجا را هم خاموش کرده بودند و یکی در میان صدای ضجه مویه های خانم ها می آمد، روضه خوان دم گرفته بود و من و مهتاب توی پادری نشسته بودیم . مهتاب گفت : اگر گریه ات نمی آید الکی سرت را بگذار روی زانوهات و چشم هات را فشار بده ، گفت داداش مهدی اش این را یادش داده و خودش هم همین کار را می کند . پاهایم را جمع کردم توی بغلم و سعی کردم به حرف مهتاب گوش کنم ، چشم هام گرم شده بود ، مامان را دیدم که با چادر گلدار ایستاده وسط دریا و ابرها را گرفته توی بغلش ، بابا هم آن بالا توی آسمان هی بلند بلند می خندید ، من گفتم : بابا! کی برگشتی؟ و بابا یک دسته گل برایم پرت کرد پایین ، بعد آقا سید آمد نردبان گذاشت لب دریا و زیر لب غر می زد که چرا باید به خاطر دیدن بابا این همه راه بیاید ، او هنوز می خندید و مامان یکهو ابرهای توی بغلش را رها کرد و همه جا مه شد . من داد می زدم بابا ! بابا ! کجایی ؟ از آن بالا نیفتی پایین ! بابا ! بابا !...

***

چراغ ها روشن شده بود ، زن ها حلقه زده بودند دور من و مامان که حالا نشسته بود رو به رویم و دست هاش را فرو کرده بود لای موهای بهم ریخته ام. گفتم : مامان ! بابا آمده بود توی چشم هام اما من گمش کردم ! انگار که روضه بخوانم ، با هر کلمه ام جمعیت ناله می کرد و مامان چشم هاش سرخ تر می شد . سردم بود ، مامان چادر گلدار مشکی اش را خیمه کرد دور تنم و دستم را گرفت و برد توی ایوان مسجد . مردها دور یک جعبه ی بزرگ پرچم کشیده بودند و روی دست هایشان می چرخاندند . مثل آن وقت که عموی مهتاب شهید شده بود و بابا هی یواشکی گریه می کرد . من یک چشمم به زانوهای لرزان مامان بود و یک چشمم به دستش که از زیر چادر سفت چسبانده بود روی سینه . همچین که نگاهش را کج کرد پایین ، باران اشک هاش صورت وهم زده ام را خیس کرد و نگذاشت بپرسم این مردم چرا اینطور نگاهمان می کنند . حمیده خانم نشست جلوی پایم ، پیشانی ام را خم کرد توی صورتش و روی لب هاش فشار داد . من گره روسری ام را محکم کردم تا حجم چمبره زده توی گلویم خفه شود ، آقا سید رفته بود پشت بلندگو و با همان شانه های لرزان ، روضه ی 3ساله می خواند ، سرم را فرو بردم توی بغلت و گفتم : مامان ! چرا حضرت رقیه بی تابی می کرد ؟ تو دستت را کشیدی روی سرم و مثل آن وقت که بابا داشت موقع جبهه رفتن خداحافظی می کرد نوازشم کردی تا فکر نکنم تنها شده ایم . بعد آرام با همان لب های لرزانت گفتی : چون دیگر یتیم شده بود ...

۱۲ نظر ۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۰:۳۷
فــ . الف

گفته بودمت که طاقت سرما نداری ! همچین که پاییز بیاید و رنگ از رخ گلگونت بپرد ، جواب درخت های باغ را

چه کسی می دهد که گل انار را از روی گونه های تو می جویند ؟

عصری رفته بودم لب ایوانی که مشرف به حوض فیروزه ی پشت باغ است ، کلاغ ها دسته دسته لای گیس های پریشان درخت بید می چرخیدند و قارقارشان ناله و نفرین خانجون را درآورده بود ، خانجون می گوید کلاغ ها نحس اند، اما من دوستشان دارم ، آن روز که تو دست هات می لرزید و زیر لب شاهنامه می خواندی آنها هم ساکت شده بودند ، خانجون می گوید کلاغ هایی که سر ظهر پاییز پیداشان بشود با خود مصیبت می آورند ... اما من یواشکی که کسی نبیند خرده نان های سفره ی نهار آقاجان را از توی ایوان برایشان می ریزم و التماسشان می کنم توی بغلشان خبرهای بد قایم نکرده باشند !

دوباره مثل آن وقت ها که میگفتی مورچه می شوم و یواشکی پیدام می شود برگشتم توی اتاق ، باد که میزد پرده های حریر کنار می رفت و بوی خاک از توی باغچه می پیچید در مشام شمعدانی های لب طاقچه و آنها دلشان پر می کشید برای هوای بیرون ، حتمی فکر کردی حواسم به چشم های شب دارت نیست که دل به دل گلبرگ های رقصان داده بودی و ناز می خریدی ...

همان جا پاورچین آمدم پیش پایت نشستم و شروع کردم به شانه کردن موهای پریشان مخملیت که آدم را می برد آن طرف شب ؛ تو بی رمق نفس می کشیدی و طوری که هُرم درونت بخورد به دست های دلواپسم سعی کردی تحویلم بگیری ! شماتت نمی کنم ، من به همین نگاه خسته و تن رنجور هم راضی ام .

شاید برای همین آستین گلدار لباست را که عید پارسال مادر برای جفتمان خرید ، گرفته بودم دستم و مثل بچه ای که بهانه ی آغوش می گیرد در مشتم فشار می دادمش ...

که یک هو غرش آسمان مرا از جا پراند و دویدم پنجره های چوبی اتاق را ببندم ، اما باد انقدر شدید بود که قاب عکس معرق را از روی گنجه هل بدهد پایین و صدای شکستن شیشه اش ، اشک ابرها را هم در آورد ! چون همان لحظه که می خواستم بروم سراغش یک قطره باران چکید روی گونه هام و من که مثل دیوانه ها توی چارچوب پنجره ایستاده بودم هی بلند بلند صدات کردم ! فکری شده بودم که شاید این باران به رگ های تو جان بدهد و بتوانم دوباره بین بازوهای گرمت خیس شوم ...

گمان کنم استخوان هام هنوز به هوای پاییز عادت نکرده بود که از دم غروب تا همین حالا تیره ی پشتم می سوزد و بابونه های خانجون از گلوم پایین نمی رود ! دیگر از خزیدن توی ایوان کیف نمی کنم ، همیشه خانه که شلوغ میشد همان جا پناه می بردم و رفت و آمد بقیه را بی سر و صدا نگاه می کردم ، انگار که هیچ کس تا به حال نتوانسته باشد خودش را از این زاویه ببیند ، کلی کیفور بودم ...

خانجون پتو را که دور بدنم پیچید شروع کرده بود به پچ پچ کردن با زن همسایه ، گوهر خانم با آن هیکل درشت و پیراهن نخی مشکیش که می خواست به زور دست های چسبناک و عرق کرده اش را روی سرم بکشد ، 

حالم را بدتر می کرد ، من هم سرم را بیشتر لای پتو فرو بردم و خودم را زیرش پنهان کردم اما شنیدم که خانجون با بغض می گفت از دم غروبی که حالش توی ایوان بد شده و صدای جیغش مردهای جنازه به دوش را سر جایشان میخکوب کرده ، دیگر نه می تواند حرف بزند نه چیزی بخورد و حتا گریه کند ...

دلم می خواست از جایم بلند شوم و مشت بکوبم به شکم آدم های دور و برم که انقدر دروغ نگویند ، اما انگاری مرا به جای دزد خانه ی سیدممد کتک زده اند که تمام بدنم درد می کند ، من داشتم با تو حرف می زدم که باران گرفت و از لب پنجره خودم را کشاندم نزدیکت تا هر طور شده نشانت دهم بالاخره خیسی پاییز امسال را هم دیدی و من شرطی که سر خوب شدن تو بسته بودم را بردم !

کلاغ ها صدایشان در نمی آمد ، تو چشم هات بسته بود ، گل روی گونه هات پرپر شده بود و من از بس که در آغوشت یخ کردم هی تند تند می بوسیدمت و می گفتم نترس ، الان هوای اتاق گرم می شود..

لبخندم می زدی ، اما مثل هفته ی پیش که مرغ عشقت دق کرد و مُرد ، بال و پرت وا رفته بود ...

صدای نفس نفس خانجون را از پایین پله ها لابه لای داد و فریاد بقیه می شنیدم که می گفت این دو تا گنجشک را

از هم جدا کنید و نگذارید باباشون بیاد تعزیه ببینه ...

من دویدم توی ایوان تا به کلاغ ها بگویم مگر قول ندادید هوای خانه ی ما را داشته باشید ؟ هنوز یک طور سیاهی باران می آمد ، تو را دیدم که مثل بچگی ها توی باغ می دویدی و طنین خنده ات همه جا پیچیده بود ، پاهایم یاری نمی کرد بیایم پیشت ، دلم می خواست مثل مادرها حرصت را بخورم و هی صدات کنم تا بیایی داخل ،

می خواستم بگویمت دوباره مثل سال پیش تنت را سرما اجیر می کند و خانه نشین می شوی !

خاطرم نبود غروب های پاییز که باران بگیرد انگاری تو را از قفس آزاد کرده باشند و پر و بال بگیری برای رفتن ،

دیگر کسی حریفت نمی شود ... حالم خوب است ، فقط کمی مثل مادرها نگران نیامدنت شده ام خواهرجان!

تو که بازیگوش نبودی ....

 

                                

________________________________________________________

پ.ن1 ) اصلن مرض ِ اینطور نوشتن و بافتن دارم ! این ها همه اثرات ِ پریشانی های یک گریزان از پاییز است ! :)

پ.ن2 ) شعرم نمی آید ! بشنوید +

۱۶ نظر ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۰
فــ . الف