من سردم بود ، تو چادر گلدار مشکی ات را خیمه کرده بودی دور تنم ، بوی اسپند از لای شانه ی زنجیرزن ها تاب خورد و هجوم آورد سمت مشام ما و ما را کشاند تا دم در مسجد . قسمت زنانه حسابی شلوغ شده بود ، یک چشمم به قدم های تو بود که خودم را هماهنگ با آن ها حرکت دهم و یک چشمم به دست راستت که از زیر چادر سفت چسبانده بودی روی سینه . مهتاب تا مرا کنار تو دید دوید جلو و مرا دنبال خودش کشاند تا برویم لبه ی ایوان ، هیئت را تماشا کنیم . گفتم : مامان ! زود برمی گردیم ! بگذار بروم !
تو نگاهت را کج کردی پایین و یک طوری که انگار می خواستم بروم آن طرف خیابان چیزی بخرم ، انگشت های کوچکم را فشار دادی ، مهتاب شروع کرد به زبان ریختن و تو که معلوم بود حوصله ات سر رفته دستم را رها کردی . چقدر از دور ، بلند و کشیده به نظر می آمدی ، مثل قصه پری دریا که دلش می خواست تا آسمان قد بکشد و ابرها سفره ی عقدش بشوند .
***
صدای نوحه از بس با حرف زدن زن ها قاطی شده بود نمی فهمیدم کبلایی روضه ی کی را می خواهد بخواند ، از آن بالا همه ی مردها کوتاه و سیاه بودند و هماهنگ با صدای میاندار ، جلو و عقب می شدند ، حتا آقا سید هم با عصای قهوه ایش کنار بقیه ایستاده بود و شانه هایش تند تند می لرزید ، من خیره شده بودم به دستمال پارچه ای چهارخانه اش که هی از جیب درمی آورد و دوباره برش می گرداند آن تو . آقا سید همسایه ی دیوار به دیوار خانه مان بود و با حمیده خانم تنها زندگی می کردند ، مامان می گفت خدا به آنها بچه نداده ولی من همیشه دلم می خواست فکر کنم که پدربزرگ و مادربزرگ واقعی ام هستند ، از وقتی بابا رفته بود جبهه ، آقا سید یک نردبان گذاشت این ور دیوار و یکی هم آن ور تا من هر وقت حوصله ام سر رفت بروم پیششان و هم از آبنبات قیچی هایی که برایم کنار می گذاشتند بخورم و هم با مرغ و جوجه هایشان بازی کنم . سرچرخاندم داخل زنانه ، چراغ های آنجا را هم خاموش کرده بودند و یکی در میان صدای ضجه مویه های خانم ها می آمد، روضه خوان دم گرفته بود و من و مهتاب توی پادری نشسته بودیم . مهتاب گفت : اگر گریه ات نمی آید الکی سرت را بگذار روی زانوهات و چشم هات را فشار بده ، گفت داداش مهدی اش این را یادش داده و خودش هم همین کار را می کند . پاهایم را جمع کردم توی بغلم و سعی کردم به حرف مهتاب گوش کنم ، چشم هام گرم شده بود ، مامان را دیدم که با چادر گلدار ایستاده وسط دریا و ابرها را گرفته توی بغلش ، بابا هم آن بالا توی آسمان هی بلند بلند می خندید ، من گفتم : بابا! کی برگشتی؟ و بابا یک دسته گل برایم پرت کرد پایین ، بعد آقا سید آمد نردبان گذاشت لب دریا و زیر لب غر می زد که چرا باید به خاطر دیدن بابا این همه راه بیاید ، او هنوز می خندید و مامان یکهو ابرهای توی بغلش را رها کرد و همه جا مه شد . من داد می زدم بابا ! بابا ! کجایی ؟ از آن بالا نیفتی پایین ! بابا ! بابا !...
***
چراغ ها روشن شده بود ، زن ها حلقه زده بودند دور من و مامان که حالا نشسته بود رو به رویم و دست هاش را فرو کرده بود لای موهای بهم ریخته ام. گفتم : مامان ! بابا آمده بود توی چشم هام اما من گمش کردم ! انگار که روضه بخوانم ، با هر کلمه ام جمعیت ناله می کرد و مامان چشم هاش سرخ تر می شد . سردم بود ، مامان چادر گلدار مشکی اش را خیمه کرد دور تنم و دستم را گرفت و برد توی ایوان مسجد . مردها دور یک جعبه ی بزرگ پرچم کشیده بودند و روی دست هایشان می چرخاندند . مثل آن وقت که عموی مهتاب شهید شده بود و بابا هی یواشکی گریه می کرد . من یک چشمم به زانوهای لرزان مامان بود و یک چشمم به دستش که از زیر چادر سفت چسبانده بود روی سینه . همچین که نگاهش را کج کرد پایین ، باران اشک هاش صورت وهم زده ام را خیس کرد و نگذاشت بپرسم این مردم چرا اینطور نگاهمان می کنند . حمیده خانم نشست جلوی پایم ، پیشانی ام را خم کرد توی صورتش و روی لب هاش فشار داد . من گره روسری ام را محکم کردم تا حجم چمبره زده توی گلویم خفه شود ، آقا سید رفته بود پشت بلندگو و با همان شانه های لرزان ، روضه ی 3ساله می خواند ، سرم را فرو بردم توی بغلت و گفتم : مامان ! چرا حضرت رقیه بی تابی می کرد ؟ تو دستت را کشیدی روی سرم و مثل آن وقت که بابا داشت موقع جبهه رفتن خداحافظی می کرد نوازشم کردی تا فکر نکنم تنها شده ایم . بعد آرام با همان لب های لرزانت گفتی : چون دیگر یتیم شده بود ...