پاییز ِ اوراق !
گفته بودمت که طاقت سرما نداری ! همچین که پاییز بیاید و رنگ از رخ گلگونت بپرد ، جواب درخت های باغ را
چه کسی می دهد که گل انار را از روی گونه های تو می جویند ؟
عصری رفته بودم لب ایوانی که مشرف به حوض فیروزه ی پشت باغ است ، کلاغ ها دسته دسته لای گیس های پریشان درخت بید می چرخیدند و قارقارشان ناله و نفرین خانجون را درآورده بود ، خانجون می گوید کلاغ ها نحس اند، اما من دوستشان دارم ، آن روز که تو دست هات می لرزید و زیر لب شاهنامه می خواندی آنها هم ساکت شده بودند ، خانجون می گوید کلاغ هایی که سر ظهر پاییز پیداشان بشود با خود مصیبت می آورند ... اما من یواشکی که کسی نبیند خرده نان های سفره ی نهار آقاجان را از توی ایوان برایشان می ریزم و التماسشان می کنم توی بغلشان خبرهای بد قایم نکرده باشند !
دوباره مثل آن وقت ها که میگفتی مورچه می شوم و یواشکی پیدام می شود برگشتم توی اتاق ، باد که میزد پرده های حریر کنار می رفت و بوی خاک از توی باغچه می پیچید در مشام شمعدانی های لب طاقچه و آنها دلشان پر می کشید برای هوای بیرون ، حتمی فکر کردی حواسم به چشم های شب دارت نیست که دل به دل گلبرگ های رقصان داده بودی و ناز می خریدی ...
همان جا پاورچین آمدم پیش پایت نشستم و شروع کردم به شانه کردن موهای پریشان مخملیت که آدم را می برد آن طرف شب ؛ تو بی رمق نفس می کشیدی و طوری که هُرم درونت بخورد به دست های دلواپسم سعی کردی تحویلم بگیری ! شماتت نمی کنم ، من به همین نگاه خسته و تن رنجور هم راضی ام .
شاید برای همین آستین گلدار لباست را که عید پارسال مادر برای جفتمان خرید ، گرفته بودم دستم و مثل بچه ای که بهانه ی آغوش می گیرد در مشتم فشار می دادمش ...
که یک هو غرش آسمان مرا از جا پراند و دویدم پنجره های چوبی اتاق را ببندم ، اما باد انقدر شدید بود که قاب عکس معرق را از روی گنجه هل بدهد پایین و صدای شکستن شیشه اش ، اشک ابرها را هم در آورد ! چون همان لحظه که می خواستم بروم سراغش یک قطره باران چکید روی گونه هام و من که مثل دیوانه ها توی چارچوب پنجره ایستاده بودم هی بلند بلند صدات کردم ! فکری شده بودم که شاید این باران به رگ های تو جان بدهد و بتوانم دوباره بین بازوهای گرمت خیس شوم ...
گمان کنم استخوان هام هنوز به هوای پاییز عادت نکرده بود که از دم غروب تا همین حالا تیره ی پشتم می سوزد و بابونه های خانجون از گلوم پایین نمی رود ! دیگر از خزیدن توی ایوان کیف نمی کنم ، همیشه خانه که شلوغ میشد همان جا پناه می بردم و رفت و آمد بقیه را بی سر و صدا نگاه می کردم ، انگار که هیچ کس تا به حال نتوانسته باشد خودش را از این زاویه ببیند ، کلی کیفور بودم ...
خانجون پتو را که دور بدنم پیچید شروع کرده بود به پچ پچ کردن با زن همسایه ، گوهر خانم با آن هیکل درشت و پیراهن نخی مشکیش که می خواست به زور دست های چسبناک و عرق کرده اش را روی سرم بکشد ،
حالم را بدتر می کرد ، من هم سرم را بیشتر لای پتو فرو بردم و خودم را زیرش پنهان کردم اما شنیدم که خانجون با بغض می گفت از دم غروبی که حالش توی ایوان بد شده و صدای جیغش مردهای جنازه به دوش را سر جایشان میخکوب کرده ، دیگر نه می تواند حرف بزند نه چیزی بخورد و حتا گریه کند ...
دلم می خواست از جایم بلند شوم و مشت بکوبم به شکم آدم های دور و برم که انقدر دروغ نگویند ، اما انگاری مرا به جای دزد خانه ی سیدممد کتک زده اند که تمام بدنم درد می کند ، من داشتم با تو حرف می زدم که باران گرفت و از لب پنجره خودم را کشاندم نزدیکت تا هر طور شده نشانت دهم بالاخره خیسی پاییز امسال را هم دیدی و من شرطی که سر خوب شدن تو بسته بودم را بردم !
کلاغ ها صدایشان در نمی آمد ، تو چشم هات بسته بود ، گل روی گونه هات پرپر شده بود و من از بس که در آغوشت یخ کردم هی تند تند می بوسیدمت و می گفتم نترس ، الان هوای اتاق گرم می شود..
لبخندم می زدی ، اما مثل هفته ی پیش که مرغ عشقت دق کرد و مُرد ، بال و پرت وا رفته بود ...
صدای نفس نفس خانجون را از پایین پله ها لابه لای داد و فریاد بقیه می شنیدم که می گفت این دو تا گنجشک را
از هم جدا کنید و نگذارید باباشون بیاد تعزیه ببینه ...
من دویدم توی ایوان تا به کلاغ ها بگویم مگر قول ندادید هوای خانه ی ما را داشته باشید ؟ هنوز یک طور سیاهی باران می آمد ، تو را دیدم که مثل بچگی ها توی باغ می دویدی و طنین خنده ات همه جا پیچیده بود ، پاهایم یاری نمی کرد بیایم پیشت ، دلم می خواست مثل مادرها حرصت را بخورم و هی صدات کنم تا بیایی داخل ،
می خواستم بگویمت دوباره مثل سال پیش تنت را سرما اجیر می کند و خانه نشین می شوی !
خاطرم نبود غروب های پاییز که باران بگیرد انگاری تو را از قفس آزاد کرده باشند و پر و بال بگیری برای رفتن ،
دیگر کسی حریفت نمی شود ... حالم خوب است ، فقط کمی مثل مادرها نگران نیامدنت شده ام خواهرجان!
تو که بازیگوش نبودی ....
________________________________________________________
پ.ن1 ) اصلن مرض ِ اینطور نوشتن و بافتن دارم ! این ها همه اثرات ِ پریشانی های یک گریزان از پاییز است ! :)
پ.ن2 ) شعرم نمی آید ! بشنوید +