و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

سرش را فرو برده در کاسه ی صبرش. می خواهد بداند تا کجا لب ِ بی قرارش تاب ِریزش دارد..

چشم هایش.. چشم هایش گندم می چیند..

سیب درو می کند و انار می کارد برای مزرعه ی درهم ِ وهمیاتش.

دستانش.. دستانش لمس نگاه های شیرین را مرور می کند

 و پاسشان می دهد به ذائقه ی فراموشکار..

چشم هایش.. چشم هایش بغض دارد و ذهن خسته اش را

تا مچ می کند در حلقوم ِ تنهاییش تا بالا بیاورد این همه احساس ِ طولانی مدت ِ تهوع آور را ...

شانه اش را خم می کند و زانو می زند تا فاصله اش با زمین کمتر شود ، همینطور سنگینی است

 که بار می کند و جنین ِ نفَس هایش سقط می شود از شدت فشار..

حس می کند چقدر راه مانده تا برسد به آن نقطه ی وعده داده شده.. همان جا که کنار بی دلان،

 بد دلان و دیوانگان هم حق دلخواهش کردن دارند..

و به خواهش های دلش فکر می کند، به سکوت ممتد ِ بوق ِ ذهنش.. حالا فقط دنبال سی مرغ است..

دنبال ِ مقصد ِ آخر ِ بیچارگی..

هفت خوان..خوان ِ هفتم.. منزل هفتم ِ عشق..سلوک.. هر چیزی که نامش هست

 و کسی .. خاطره ای.. یا انگار نجوایی.. به او وعده داده یک شبه دست یافتنش را..

چادرش را می پیچد دور خودش. لرز نشسته بر سلول های امیدش. قدم هایش را متوقف می کند.

گوشه ای می نشیند و پلک هایش گرم می شود.  در خواب انگار داشته هایش را دارند

از او می گیرند و او هم توان فریاد زدن ندارد..

بغض هایم کو؟ دلم را کجا می برید ؟ این دردها را خودم ردیف کرده ام..

ردیف ٍ غزلی که قافیه اش زندگیست و هیچ گاه وزن ندارد.. این ها اعترافات ِ شخصی من است..

 کسی حق ندارد اسباب ِ شرمساری بنده ای را برابرِ خدایش از او بگیرد.. آن هم به زور!

آهای ! با شما هستم. دزدان ِ خاموش ِ فراموشی...

صدا از خواب –از کابوس- می پَراندَش..

هان! ای چادر بر خود پیچیده! حجاب بیفکن.. منزل همین جاست.

 و مبادا که از ما غافل شوی. براستی که ما از همه ی داشته هایتان خبر داریم..

دخترک کاسه ی صبرش را بر می گرداند و چکه چکه زمین را با اشک های صبور سیراب می کند..

پر ِ چادرش را بو می کشد و عطر ِ آرامشی که گرفته مستش می کند..

نیرویی انگار از جا جَستش می دهد ، مات ِ بی ارادگی خودش، دنبال نشانی ست که باور کند

آنچه می بیند عین حقیقت است و بیداری.

عطش دارد. عطش ِ بهشتی که زنده اش کند و از این همه مرگ نجاتش دهد..

میان دار دم می گیرد؛ سقای حرم میر و علمدار نیامد.. علمدار نیامد...

چادر به رقص آمده مقابل صورتش.. حجابی در کار نیست.. دارد غسل می دهد دلش را با اشک ..

دسته ی اول بلندتر تکرار می کنند..و او هم زیر لب..

                                                             " کی میدونه؟شاید امسال برا ارباب بمیرم.."

          

 

۳ نظر ۲۴ آبان ۹۱ ، ۲۳:۴۲
فــ . الف
یک مزیت با حوصله بودن این است که ساعت ها بنشینی عکس العمل آدم ها با تیپ های مختلف

را درباره ی یک موضوع واحد زیر نظر بگیری و در ذهنت شخصیت شان را زیر و رو کنی ..

حتی در برابر بار سنگین کنایات سیاسی حرف های یکی دو نفر هم که ممکن است بین چندها

مخاطبت اصلا تو را و دغدغه های تو را نفهمند لبخند بزنی و به معنای واقعی حس کنی داری

از حرف زدنشان.. از اینکه چقدر صریح می توانند از مخالفتشان بگویند و در عین حال صادقانه

درد و دل کنند از زخم های زندگی شان.. لذت ببری.. بدون ذره ای ظاهرسازی..

اصلا با حوصله بودن آدم را مهربان می کند.. گاهی حتی مجبور می شوی کتاب ها و مجلاتی

که مدت ها گوشه ای انداخته بودی را به طرز دلنشینی ورق بزنی و مثلا کلی چیز یاد بگیری..

بعد در همان حال مثل زنان سالخورده، دخترکان ِ جلف ِ پر سر و صدای مقابلت را نگاه کنی و

از این همه انرژی شان ذوق کنی.. کلی سوژه ی نوشتن در ظرف چند ساعت پیدا کنی و تمام مسیر

مترو را به ردیف کردن کلمات فکر کنی اما بعد بیایی و خیلی ساده بنویسی که حوصله چیز خوبیست..

و من دارم غبطه می خورم به لحظه های بی حوصله ای که تند تند می گذرند و مرا جا می نهند..

...

حق نویس / امام سجاد علیه السلام: رضایت به تقدیرهای ناخوشایند بالاترین درجه یقین است.

پریشان نویس/ گاهی از همیشه سخت تر، وقتی ست که بین شلوغی چشم هایت یک جا میخکوب

شود.. هی سر بچرخانی تا مطمئن شوی اشتباه گرفته ای.. بعد در همان حال از این فکر مسخره ی

خودت خنده ات بگیرد و خودت را دست بیندازی. وسط آن همه شلوغی !

زیرنویس/ اصلا محال نیست !

۰۹ آبان ۹۱ ، ۰۱:۰۶
فــ . الف

کم کم سیاهی علمت دیده می شود 

 

         آثار خیمه های غمت دیده می شود..

افتاده سینه ام به تپشهای انتظار

         از روی تل دل، حرمت دیده می شود...

 

...../ تو را... عطـ ـش رسیدن به تو را... بی قراری خودم را... به چلّه می نشینم.../...

" باشد کـ  اجابت شود "

۱۶ مهر ۹۱ ، ۰۰:۴۸
فــ . الف

دخـتـر  یعنی از بچگی عاشق کفش های تق تقی مادر..

یعنی بازی با ظرف های پلاستیکی و آش پختن با علف های باغچه ...

یعنی تقلید گریه های مادر در روضه های زنانه..

یعنی خوابیدن روی پاهای مادربزرگ پای قصه های تکراری اش..

یعنی جشن تکلیف دخترانه و چادر نماز گل گلی..

یعنی قد کشیدن جلوی چشم های بابا... حتی اگر بابایی از آسمان ها ذوقش را بکند...

یعنی قهر کردن با برادر ... در اتاق را محکم بستن... یعنی منت کشی ... یعنی آشتی !

دخـتـر   یعنی درد دل های دخترانه ... رازهای مگو ... دوستی های صورتی ... 

یعنی سنگ صبور ... یعنی خود صبر .. یعنی رفـیـق ...

دخـتـر   یعنی...  یعنی یکـ کوله بار احساس همیشه بر دوش ..

یعنی حجب... حیا.. یعنی سکوت ........

یعنی بعضی دخـتـران  در واژه نمی گنجند ...

..........

و مـن ایـن سطـح ظرفـیـت را دوسـت دارم !

از همـان وقتـی کـ  بابا خـواب دیـد دخـ ـتر دار می شـود ...

                                    

 

۳۲ نظر ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۱۰
فــ . الف

مـثـل کودکـی تـنـها

نشـسـتـه ام در انـتـظار رسـیدنـت

و نبـض جـاده را مـی شـمارم ... ،
تـو کـه سر برسـی 
مـن تـمام احـسـاسـم را شـعـر مـی کـنـم ،
و بـند بـندِ شـعرهـایم را مـتـصل می کنـم به عـاشـقی تو ...
پـایـیـزِ از فـردا گـریـزانِ من !
زودتـر بیـا !

کـودکـی در مسـیـر تـنـهایـی اش

بـی تـاب دلــ ـبـریِ تـوسـ ـت ... !

                                     

۲۷ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۰۸
فــ . الف

گاهی وقت ها هست که بی بهانه دلم می خواهد صدایت کنم..

اسمت را هی پشت هم با تکرار بگویم و بعد با خودم ببرمت به سرزمین خیالم..

آنجا که دیگر اثری از پایان زمان نیست...

 من و تو با هم افتاده باشیم در 30 سال بعد...وسط یک بعد از ظهر ِ دلچسب پاییزی...

من  دستم را روی یک شانه ی تو تکیه داده باشم و به خاطر درد زانویی که طبیعتا در آن سن

به سراغم آمده، آرام تر از حال ، کنارت قدم بزنم.. و بعد تو هی غر بزنی که پیر شدی ها !

و من در چشم هایت نگاه کنم و بگویم پیرم کرد دوری ات ! و با هم بخندیم..

دوست دارم  آن روز یک مسیر خیلی طولانی را در  خیابان خلوتی از شهر پیاده گز کنیم

 و بعد که هر دو از نفس افتادیم به نیمکت چوبی پارک پناه ببریم

 هوای تمیز به خورد ریه هامان بدهیم..و در تمام مدت از دیروزمان بگوییم..

 از آلبوم خاطرات ذهنمان که چه آدم هایی  هنوز تصویرشان یادمان هست...

اصلا بیا مسابقه بگذاریم.. هر کس  حافظه ی بهتری داشته باشد برنده است...

و خب می دانی کـ  من در برابرت سپر انداخته ام همیشه ؟

تو اسم آدم ها را یکی یکی بگویی و من با هر کلمه ات لبخند بزنم..

یک جا بگویی  فلانی را یادت هست ک چه شد؟ نگاهت کنم و تو از حالش بپرسی...

 و من  آرام بگویم خوب است.. خیلی خوب...

 باز دست هم را بگیریم و غرق شویم در خاطرات.. در روزهایی که گذشته است

 و مثل فیلم های قدیمی  دارد یادآوری می شود..

بیا آن قدر از دیروز و تلخ و شیرین هایش بگوییم تا غروب شود و غروب هم شبی تاریک..

و ما اصلا متوجه گذر زمان نشویم.. مثل همیشه که با همیم..

 بعد نفس عمیقی بکشم و بگویم چه زود گذشت.. زود پیر شدیم.. زود شب شد... پاشو رفیق !

دنیا رو به اتمام است و ما هنوز نشسته ایم همین جا..

بعد تو برایم از دنیا بگویی و آرامشی که داری.. و من آرام تر شوم.. مثل همیشه..

کاش آن بعد ازظهر دلچسب هیچ وقت تمام نشود...

 هیچ وقت مجبور نشوم از خیال بیرون بیایم و برسیم به حالی که داریم...

به این بی قراری ها و جوانی هایی که انتهایش معلوم نیست...

 این روزها بیشتر از هر چیزی از ..حال.. گریزانم....

   

۱۸ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۵
فــ . الف

کف اتاق ، روی سرامیک ها دراز کشیده ام... خیره شده ام به سقف..

 

رفیق اس ام اس می دهد... و حالا احوال مرا می خواهد بداند چطور است..

جوابش را نمی دهم.. از همان موقع که گفتم می شود راستش را نگویم ؟

تا حالا هی می خواهم جوابش را ندهم اما نمی شود..

بابا برگشته اند خانه... بلند بلند حرف می زند.. از همین جا هم می شنوم..

صدایم می کند... دلم نمی خواهد از جایم بلند شوم...

بعد می گوید: فردا بریم مشهــد ؟

سرم را می گیرم زیر آب یخ..

گوشی را برمی دارم و به رفیق می گویم.. خوبم !

          

۱۷ نظر ۰۷ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۴۰
فــ . الف
این شب ها عجیب هــوای شعــر دارمــ..

دلــم را بگـذارم کنار تو 

و تـ ا ساعـت ها برایت مشیری بخوانــمــ...

" تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم ! "

فـ روغ بخوانـمـ...

" نگاه کن کـ غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود ! "

و تو

نیـ ـت کنی

و حـ افظ برایم باز کنـ ـی !

" بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی آید ! "

 



جشن تولد 50سالگی؛ شما هم تبریک بگویید http://sayedhassan.com

۰۴ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۱۴
فــ . الف
گاهی وقت ها هست که من فکر می کنم

ایستاده ام رو به رویت

چشم در چشم

خیره می شوم به این همه آرامشی که در جواب دادن به من نشانده ای..

و به جوابی که می دهی و گیج ترم می کنی از همیشه...

 فقط لبخند می زنمــ ـ ... !

.....

/ حال این روزهای من با خدا.../

+

۰۳ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۰۴
فــ . الف

خیلی کم آدم هایی هستند که باطنشان با یکی دوبار حرف زدن به دلم بنشیند،

اما همان هایی هم که قرار است خوشامد ذهن من باشند تقریبا انسان های دوست داشتنی ِ بقیه

 هم می شوند.. پس خیلی هنر نمی کند دلم.. نه ؟

گفت سراغ هر که می روم انگار از قبل، خودش سراغ من آمده..

گفتم زندگی خودت را هم باید نوشت... شما نویسنده ها دنیای ژانربرانگیز پیچیده ای دارید..

خندید.. از آن خنده هایی که مهربانیش، ذوق هدیه می دهد.. اصلا تمام حالاتش همین بود،

 لحظه ای از خوش برخوردی نمی نشست..

"قدم خیر محمدی کنعان" قدمش برای همه خیر بود، چه آمدنش، وجودش، عشقش، خاطره هاش...

و رفتنی که خیلی ها را ویران کرد.. حتی او را .

گفت شش ماه همزاد پنداری بعد از رفتن " قدم خیر " یعنی میزان یک رابطه ی نزدیک میان دلهایمان..

و تو فکر کن این عشقی که خاطره هایش یک کتاب شده و اشک خیلی ها را بند نمی آورد،

 چطور توانسته آرامش یک زن عاشق و درون گرای روستایی را با 5 تا فرزند در دوری از شریکش

تاب بیاورد؟

زندگی با سوژه های نوشتنش ، زنده گی اش را عوض کرده ..

و می نویسد تا بتواند تغییر دهد خیلی از اندیشه ها را...

و کاش درک می کردیم چه چیزمان را باید عوض کنیم و چه را نه..

" کتاب دختر شیــنا " ، شخصیت اصلی داستان ، نویسنده اش و آنچه باید فرا گرفت از آن اضافه شده اند

به تکه های شاخص زندگی من.. از دستشان ندهید... این حکایت عشق و حیای یک زنی

 از جنس صبر را . . . . . و همسری که داشت و ناب بود . . . . . . . . . .

گفتم چرا انقدر ما شبیه این ها نیستیم؟

چرا هر چه حرفشان را می زنیم باز هم فقط " حرفشان " را می زنیم ؟! ....

خندید.. و گفت تلاش باید کرد.. تلاش...

          

بهناز ضرابی زاده/نویسنده کتاب " دختر شـینا "

   

  انعکاس +

۲۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۵
فــ . الف