و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

یک چند وقتی می شود حروف با احساسم قهر کرده اند..

ملتهبم. و در اضطراب این التهاب دارم جان می سپارم به دقایق خاموشی.

خدای من ! شکوه ای نیست دیگر از تمناهای همیشگی و حسرت های پر داغ..

عقده ای نمانده دیگر که چرا نرساندی ام و سر راه آرزوهایم قرارم ندادی..

من دیگر به این تنهایی  ِ پر از حادثه خو کرده ام..

این اشک ها اما.. حالا که دوباره دست به دامان واژه ها شده ام

همینطوری بیخود در هوای دلتنگی برای تو  جاری شده اند.. فقط تو . باور کن !

اصلا ایمان آورده ام به حجم سنگینی که برای خلوت مان فراهم کرده ای.

یک حجمی که دوست نداری هیچ وقت تمام شود..

باشد خدایم. قبول.

من که هیچ ندارم در چنته جز چند کلمه و دعا برای شنیدن دوباره ام..

این لالایی که میشنوم مرا یاد تو می اندازد.. از بس که خسته ام می کند از زندگی ..

باعث می شود دنبالت کشیده شوم...

مرا ببین

مرا ببر با خودت

مرا  قبول کن !

خدایم...!

........................

........

/ تا فعلا شاید هم همیشه.... خداحافظ /

۳۱ تیر ۹۱ ، ۱۲:۲۳
فــ . الف
روز میلاد هر کس

شاید

آیینه ای باشد مقابل سال هایی که پشت سر گذاشته..

انعکاس ِ این تلخی را دوست ندارم.

باشد که به حریم ِ حضرت ِ سـقـا و میلادش

عطش ِ  نداشته ها رفع شود..

ضعف هایم بسیارند و دلم پر اُمـید ...

........

دوباره متولد شدم...

      

۱۴ نظر ۰۴ تیر ۹۱ ، ۰۰:۲۱
فــ . الف

دستم را از شیشه ی ماشین بیرون می آورم.. آسمان  هر چند دقیقه یک جرقه ای می زند و من

 منتظرم به زودی  خیس شود... بابا می گه امشب  از بارون خبری نیست..

و من زمزمه می کنم؛ باران...باران... باران...

خودم را مچاله می کنم روی صندلی. درد درون  تنم می پیچد.. دستم را محکم روی  معده ام فشار

می دهم تا بلاخره می رسیم.

پیاده می شوم.. هنوز نگاهم به رعد و برق های خداست توی آسمان..

کیفم را زمین میگذارم.. یک گوشه ی خلوت نزدیک درخت غول پیکری که باد برگ هایش را به رقص  

در آورده دراز می کشم. درست رو به قبله. پاهایم را صاف می کنم و دستهایم را مثل آدم هایی

که همه ی کارهایشان را برای رفتن آماده کرده اند روی هم می گذارم..

حالا تفاوت چندانی با میت ندارم.

یک جسم علیل از احساس .. در یک نیمه شب ابری  زیر آسمان خوابیده به انتظار باران...!

چشم دوخته ام به آن بالا...  می شمارم. ثانیه ها را یکی یکی  خط می زنم اما خبری نمی شود.. .

یک ساعت... دوساعت... هنوز من ِ بی جان هستم و دل ِ بی تابم و آسمانی که

ناز می کند برای  باریدن..

طاقتم تمام است .. دلم می لرزد.. گونه هایم خیس  می شود..

 چشم هایم به آسمان  کنایه زده اند...!

      

حال من خوب است !خیلی خوب...خیلی. 

۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۵۱
فــ . الف

" ماه و لیلی " ویژه برنامه ی شهدای هسته ای بود و مقصود، بزرگداشت مقام مجاهدین علمی.

از صبح غصه ی تداخل کلاسم و ساعت برنامه را میخوردم؛ ساعت 1 بود کـ خودم را به جلوی آسانسور

رساندم و درب باز سالن تورانی، اقلام فرهنگی جلوی سالن و ازدحام بچه ها حواسم را پرت کرده بود، در

فکرهای شوم پیچاندن کلاس بودم که کسی میان جمعیت خودمان جذبم کرد به سوی

خودش، دقیقا نمی دانست کجا باید برود و از فرصت استفاده کردم و برای سلام و احوالپرسی جلو رفتم؛

در دلم ذوق قشنگی نشست، با خوشامدگویی راهنمایی اش کردم سمت سالن و اصلا انگار کلاس

عربی را یادم رفته باشد دنبالش کشیده شدم، خانم بلوری، همسر شهید مصطفی احمدی روشن،

همان که بعد از شهادت همسرش و صحبت ها و مصاحبه هایش شیفته ی منش و وقارش شده بودم

یکی از میهمانان یادمان امروز بودند،رفتم و نزدیکشان نشستم.

پیش او، خانم کرمی و خانم پیلانی همسران شهیدان علیمحمدی و رضایی نژاد.

جای آرمیتا و علی رضای کوچک خالی بود، اما خب از قدیم هم گفتند بعضی جاها و بعضی حرف ها

مناسب سن بچه ها نیست.مخصوصا که اگر بخواهی از پدران ِ آسمانی شده ای حرف بزنی که پذیرفتن و

مرور تلخ ترین صحنه های زندگیشان خاطره ی رفتن آنهاست برای این بچه ها.

زینب ابوطالبی، همان مجری  احساساتی برنامه های نیمه پنهان ماه در شبکه دو سیما شروع کرده بود

به خواندن متن و شعرهایی که با هر واژه اش دل ِ آدم را می برد سمت مفهوم شهادت.

" مفهوم ِ غریب ِ شهادت !! "

لیلی های برنامه کنار هم نشستند و آنچه توجه آدم را بیشتر به خودش جلب می کرد، علی الخصوص

که نزدیکشان هم بودی، صمیمیت و رابطه ای بود کـ میان این خانم ها وجود داشت؛ اولش خنده به لبت

می نشست و یک جورهایی خوشت می آمد از دوستی شان.

اما کافی بود کمی به عمق ماجرا دقت کنی... چه چیز این چند نفر را به هم متصل کرده جز درد و داغی

مشترک؟و این را میشد به راحتی در عکس العمل های شهره پیلانی/ مادر آرمیتاکوچولو  و

 همان همسر داریوش رضایی نژاد ِ شهید فهمید!

آن لحظه که مجری از حال و هوای زندگی با مردی مثل پروفسور علیمحمدی می پرسید و همسرش

با آه شرح می داد حسرت حتی یک قدم زدن ساده ی دوباره را با او...

آن لحظه که از آرزوهایشان برای فرزندان و زجر دخترشان بعد از رفتن پدر می گفت شاید خانم رضایی نژاد

در ذهنش مرور می کرد چطور می تواند دخترک دور از پدرش را آرام کند موقع دلتنگی..

چطور می تواند دل خودش را دلداری بدهد در آن لحظات تنهایی و نیازش به همسر..

شاید آن لحظه که زینب ابوطالب در نیمه پنهان ماه از همسران شهدای دفاع مقدس بعد از سال ها می

پرسید اگر همسرت چند دقیقه جای من می نشست چه می گفتی با او... 

فکرش را هم نمی کرد قرار است روزی مثل همین روزگار بیاید که با هر ترس دشمن از پیشرفت علمی

کشورمان لاله ای با افتخار برای خونین شدن خودش را تسلیم کند و دوباره مقابلش چه کسانی

 می نشینند و خواهند نشست که همین سوال را بپرسد و طبق معمول اشک ها و بغض های پاسخگو

همراه جوابشان شود؛

و همسر شهید علیمحمدی از عشقش حکایت کند و دوست داشتن زیادی که پایان ندارد..

همسر شهید رضایی نژاد از تنها رفتن ِ داریوشش و قول و قرارشان برای با هم رسیدن..

و آنجا که حسابی بغض و گریه میهمانت شده جواب بانوی مستحکم ِ احمدی روشن را میشنوی

که گفت مصطفایم را فقط نگاه می کنم! چون خیلی کم با ما بود..

آری.. خانم بلوری حق با شماست، علی رضایتان خیلی تودار است و این خصیصه را از پدرش به ارث

برده، پدری که خودش حتی از زمان رفتن،

 محل دفن و کارهای آخرش هم خبر داشت و حرف هایش را زده بود اما هیچ کس نفهمید این سرّ الهی

کی و چگونه پیدا شد در دل جوان 32 ساله ای که هم مدیر خوبی بود و

هم حالا شهید ِ شهادت دهنده ی خوبی شده برای فرزند خویش و فرزندان ایران ِ بالنده تا بچشند

 طعم خودکفایی و توانایی ایرانی جماعت را..!

اما آن لحظه که یکی یکی از تفاوت هایشان بعد از شهادت همسران گفتند، آن لحظه که از افتخارات خود

دانستند همسر شهید بودن را و حتی وقتی که مادر ِ علی رضا احمدی روشن با همان لحن محکم گفت

شهادت مصطفا مرا از نو آدمی دوباره کرد و ساخت، و رفتنش هم حتی نردبامی شد برای کمال بیشتر،

آن لحظه من به خودم اجازه دادم تصور کنم که آیا در درونم چیزی را دارم برای پرورش این زندگی ها یا نه

خیلی وقت است غرق شده ام در دنیای مادی و حرف ِ این و آن و معنای خوشبختی واقعی را

اصلا بلد نیستم که چیست وقتی خانم رضایی نژاد برای همه ی ما آرزویش کرد

همانطور که خودشان چشیده بودند و هنوز هم با یاد آن زنده اند..

می دانم که آرمیتای کوچک وقتی در خواب هایش بابا را می بیند شاید باز مرور آن صحنه ی تلخ ترور را

کرده باشد در ذهن نازکش..

و علی رضا وقتی دیگر بابا را ندارد برای بازی های مردانه اش، می رود پشت مادر و گویی که تکیه ی

شانه های اوست خیال همه را راحت می کند از خالی نماندن اریکه ی عشق خانه...

خانم رضایی نژاد! به همان میزان که مجری، شعر بابا آب... را خواند و بغض شما نتوانست جلوی اشک

هایتان را بگیرد، من همان اندازه هم نتوانستم بفهمم چه در دلتان می گذرد..

مرا ببخشید خانم علیمحمدی ! اما آن تصویری که عشق مسعودتان در ذهن و جان و زندگی شما

نقش افکنده من یاد نگرفته ام پیاده اش کنم در مسیر احساسم..

و بانوی بزرگوار! خانم احمدی روشن ، مدتها بود می خواستم بدانم چه چیز اینطور محکم و آسوده

می گذارد شما حرف بزنید، استدلال کنید و از خاطراتی بگویید که روحیه ی حساس زنانه فقط گریه را

می طلبد پای آنها..

حالا امروز، دیدم که این صلابت چیزی جز عشق، ایمان و اعتقاد راسختان به راهی که مصطفای شما

روشن کرده است ندارد.

و من همه ی اینها را برای شما نوشتم تا بگویم درد ِ جاماندگی خودم و هر کسی که ذره ای فکر کند

نزدیک است به حالم چیست.

حقیقت این است که ما هنوز نفهمیده ایم!

هنوز درک نکرده ایم آنانی که هرچند وقت یک بار خبر پر پر شدنشان را می آورند و بعد قطع نامه ای

برایش صادر می کنیم چه داشتند که ما نداریم و نمی رویم!

که اگر می دانستیم ، با هر بهانه ای قید ِ سنگربانی از دانشگاه- این مکان مقدسی که تبدیلش کرده ایم

به جایی که شبیه جولانگاهی بیش نیست را نمی زدیم.

اگر می دانستیم الان همه ی ما- تک تک ما- یعنی هم من هم تو هم او –

باید قطع نامه های علممان را بر صورت دشمن می کوبیدیم تا ببیند چطور الم ِ شهادت و ولایت را

در کنار علم بر زمین نمی گذاریم. و بعد فقط اینگونه و دراین حالت من می توانم با رضایت مقابلتان

بایستم و بگویم : خیالتان از بابت راه همسرانتان راحت.. ما همه می توانیم..

نه یکی و چند تا... همه !

........................

........

در پایگاه مسجد دانشگاه

گزارش تصویری

          

۴۳ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۰۱
فــ . الف
یکـ وقت هایی
 
اعجاز را در
 
عطش خودم درمی یابم
 
کـ این چنین
 
بــ ـی دلم و
 
نگاهم می کنی ...
 
و من تا یکـ رسیدن و سلام دوباره ای بر تــ ـو
 
هلاک می شوم...
..................................
................
...
مادر  کـ حرم آقا آن هم بعد از مدت هااااا نصیب کند
 
یعنـ ـی ......
 
 
                        
۱۴ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۰۴
فــ . الف
مولاجانم
 
حالم از اعتراف، گذشته. می دانم...
 
بی اعتباری کارت های سوخته ی دلمان را
 
با نگاه خودت تمدید کن...
 
شاید آدم شدیم! 
 
        
 
 
برای تو.// شب ها که تازه حرف ها سر باز می کنند برای درددل،باید فریاد بزنم؛ سهم من حتی از تو را
 
داشتن چند پیامک ساده هم نیست رفیق...خدا لعنت کند این ف ا ص ل ه را..
۲۶ فروردين ۹۱ ، ۱۶:۵۴
فــ . الف

کافیه گاهی وقت ها دلت از جایی پر باشه

کافیه حوصله ی خودت هم نداشته باشی

کافیه بی دلیل با هرکسی بحث کنی و کار به جاهای باریک بکشه

کافیه با پدر خونه حرفت بشه

با بزرگترت...

مادر همیشه سنگ صبوره

چیزی هم که بهش نگی

حضورش.. حتی یادش برات آرامشه...

مادر میاد وساطت می کنه بین تو با بزرگترت

با هر کی لجبازی کنی

با مادرو دلت اجازه نمیده!

تهش کم میاری..

تا حالا شنیدی وقتی از چیزی دردت میاد بگن آخ پدر؟یا آخ داداش و خواهرم؟

حتی اسمش هم آرومت می کنه

دستتو میگیره

حتی اگه نداشته باشیش کنارت..

حالا یه دونه مادره و یه خانواده که بغض ِ از دست دادنش

 هر سال همراه دل شیعه های کوچه ندیده و آتش شنیده شون میشه...

درد دارم

لجبازم

با خودم

با این همه دنیای بی اعتبارم..

کافیه اگه بگم لیاقتشو نداشتم و ندارم

اما با مادریتون آرومم کنین مادر؟

وساطت کنین بین من و خدای بزرگم؟

نه

بین همه ی دلای خسته..

با خدای مهربون همّیشه؟

میشه؟....

۳۴ نظر ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۵۹
فــ . الف

بیدار شو !

 خرید عیدت دیر نشه !

 بازارا شلوغه ها !

 جنس خوب گیرت نمیادا !

 چیزی به سال جدید نمونده....

 ببین همه دارن از الان برای هم دعاهای قشنگ قشنگ می کنن !

 نکنه یه وقت جا بمونی از قطار ِ رنگی ِ آرزوها !

 تا کی میخوای رویای سیاه سفید ببینی؟

 دستــتــو بـــده !

 ببین چه ســ ـرده مـ ـدعـی بودن ما...

                                   
۲۴ نظر ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۰۰:۲۱
فــ . الف
سفره عید اگر هفت صاد بود
 
تمام هفتایش را
 
" صبر "
 
 می چیدم..
۱۰ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۰۷
فــ . الف
خدا نکنه بعضی ها از گمنامی شهدا برای نامدار کردن خود سوء استفاده کنند...!
خدا نکنه...
                                 
۲۶ نظر ۰۵ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۰۲
فــ . الف