با خاطرههاییم گلاویزتر از پیش…
وقتی خیلی بچه تر بودم ، رمانی خواندم که اسمش انگار رویای سپید بود ، یا یک چیزی توی این مایه ها...
اما اولین داستان عاشقانه ای بود که دست گرفتم .
همان موقع که بچه ها می گفتند پشت حیاط مدرسه جن ها رفت و آمد دارند و از طرف زن سرایدار هم
شهادت می دادند ، همان موقع که خودمان هم باورمان شده بود اما یواشکی می رفتیم پشت حیاط و
بغل پنجره های نمازخانه، صدای ترسناک درمی آوردیم تا بقیه بترسند و جیغ بکشند و ما کیف کنیم و بخندیم..
همان موقع که سریال خط قرمز می دیدیم ، پسرهای محله بعداز ظهرها با دوچرخه شان توی کوچه مان
گشت می زدند و هنوز مزاحم تلفنی خانگی داشتیم که زنگ بزند و فوت کند یا حتا به مامان ِ آدم هم بگوید
بیا با هم دوست شویم ... همان موقع که من عاشق تئاتر بودم و با بچه ها خودمان را به هر شکلی در می آوردیم
تا نمایش اجرا کنیم . همان موقع که تابستان هایش ، پر از اوقات فراغت بود و کانون پرورشی فکری محل که
نه فکر داشت نه برنامه ، پاتوقمان بود و هم تئاتر بازی می کردیم ، هم گروه سرود ناحیه بودیم ، هم من مجری
می شدم ، هم اردو می رفتیم ... هم بسکت می زدیم ، هم ...
همان موقع که من هنوز نقاشی می کشیدم ، با عشق نقاشی می کشیدم و روی هر چیز درپیتی
ابتکار خرج میکردم.. و غصه ام می شد که بابا نمی گذارد هنرستان بخوانم ...
همان موقع که چندتا خانواده دور هم جمع می شدیم و سرخوشانه به سفر می رفتیم ...
که هنوز رابطه ها خیلی گرم بود..
همان موقع که جمله های عاشقانه ی رمان ها را حفظ می کردم ، که خواندن آن رویای سپید خیلی
بهم چسبیده بود ، اما یادم نمی آید چرا . و اصلا شخصیت مقابل آن دخترک دندانساز کجای قصه
قرار می گرفت و آخرش چه به سرشان آمد..
بعضی وقت ها در خواب و بیداری هایی که قرار است شلّه قلم کار ِ ذهنم از لحظه ی تولد تا الان هم بخورد
و خودآگاه و ناخودآگاه را با هم قاطی کند ، دختر ِ آن داستان را می بینم که ایستاده رو به پنجره و
می گوید " روزگاری آنقدر باورت داشتم که اگر می گفتی ماه سیاه است ، می گفتم ماه سیاه است ،
چرا که باور من چشمان تو بود ... " بعد با هم بغض می کنند ، شاید هم من با آنها . من ِ آن چند سال پیش .
باز یکی شان به آن یکی می گوید " دست های تو زیباترین پلی ست که از عشق بسته می شود و
دست های من محتاج ترین عابری که از این پل می گذرد .. "
حالا چه فرقی می کند که این جمله ها را کدامشان بگوید ؟ احتمالا سال هاست در کنار هم به خوبی و خوشی
توی قفسه ی کتابخانه ای زندگی می کنند و رویایشان چرک نشده ... مثل همه ی قصه هایی که مادربزرگ
برایم تعریف می کرد و هیچ ناشر و انیمیشن سازی دستش به آنها نرسید تا گند بزند به دوست داشتنی بودنشان .
امیرعلی هم یک کتاب دارد که اسمش پیلی ِ فلان فلان شده است . باید روزی دوازده بار برایش بخوانیم تا
راضی شود . هنوز حرف زدن را درست بلد نیست و نمی تواند وسط قصه هی سوال کند و آدم بزرگ ها را عصبی .
هنوز مثل آن موقع ِ من نشده که می خوابیدم توی دامن مادربزرگ و آنقدر قصه گفتنش را با سوال هایم
کش می دادم تا چشم هایش خمار می شد و خوابش می برد ، من هم چشم هایم را می بستم و خودم با
شخصیت ها بازی می کردم ...
همان موقع که زندگی ، باورپذیرتر بود . عشق می خزید توی لباس قصه و آدم به پایان خوشش امید داشت ..
همان موقع که توی بغل مادربزرگ جا می شدیم ، قصه هایش را یادش نرفته بود .
دنیا هنوز یک عالمه شاهزاده خانم داشت که طلسم شان را پسر فقیر و زحمت کشی می شکست ...
همان موقع که هنوز می شد در عالم نوجوانی به عشق های الکی اعتماد کرد ... اعتماد ِ الکی .
____________________________________
عنوان از بانو مژگان عباسلو