و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جوانی» ثبت شده است

وقتی خیلی بچه تر بودم ، رمانی خواندم که اسمش انگار رویای سپید بود ، یا یک چیزی توی این مایه ها...

اما اولین داستان عاشقانه ای بود که دست گرفتم . 

همان موقع که بچه ها می گفتند پشت حیاط مدرسه جن ها رفت و آمد دارند و از طرف زن سرایدار هم 

شهادت می دادند ، همان موقع که خودمان هم باورمان شده بود اما یواشکی می رفتیم پشت حیاط و 

بغل پنجره های نمازخانه، صدای ترسناک درمی آوردیم تا بقیه بترسند و جیغ بکشند و ما کیف کنیم و بخندیم..

همان موقع که سریال خط قرمز می دیدیم ، پسرهای محله بعداز ظهرها با دوچرخه شان توی کوچه مان

گشت می زدند و هنوز مزاحم تلفنی خانگی داشتیم که زنگ بزند و فوت کند یا حتا به مامان ِ آدم هم بگوید

بیا با هم دوست شویم ... همان موقع که من عاشق تئاتر بودم و با بچه ها خودمان را به هر شکلی در می آوردیم

تا نمایش اجرا کنیم . همان موقع که تابستان هایش ، پر از اوقات فراغت بود و کانون پرورشی فکری محل که 

نه فکر داشت نه برنامه ، پاتوقمان بود و هم تئاتر بازی می کردیم ، هم گروه سرود ناحیه بودیم ، هم من مجری

می شدم ، هم اردو می رفتیم ... هم بسکت می زدیم ، هم ...

همان موقع که من هنوز نقاشی می کشیدم ، با عشق نقاشی می کشیدم و روی هر چیز درپیتی

ابتکار خرج میکردم.. و غصه ام می شد که بابا نمی گذارد هنرستان بخوانم ...

همان موقع که چندتا خانواده دور هم جمع می شدیم و سرخوشانه به سفر می رفتیم ...

که هنوز رابطه ها خیلی گرم بود..

همان موقع که جمله های عاشقانه ی رمان ها را حفظ می کردم ، که خواندن آن رویای سپید خیلی

بهم چسبیده بود ، اما یادم نمی آید چرا . و اصلا شخصیت مقابل آن دخترک دندانساز کجای قصه

قرار می گرفت و آخرش چه به سرشان آمد..

بعضی وقت ها در خواب و بیداری هایی که قرار است شلّه قلم کار ِ ذهنم از لحظه ی تولد تا الان هم بخورد

و خودآگاه و ناخودآگاه را با هم قاطی کند ، دختر ِ آن داستان را می بینم که ایستاده رو به پنجره و

می گوید " روزگاری آنقدر باورت داشتم که اگر می گفتی ماه سیاه است ، می گفتم ماه سیاه است ،

چرا که باور من چشمان تو بود ... " بعد با هم بغض می کنند ، شاید هم من با آنها . من ِ آن چند سال پیش .

باز یکی شان به آن یکی می گوید " دست های تو زیباترین پلی ست که از عشق بسته می شود و

دست های من محتاج ترین عابری که از این پل می گذرد .. "

حالا چه فرقی می کند که این جمله ها را کدامشان بگوید ؟ احتمالا سال هاست در کنار هم به خوبی و خوشی

توی قفسه ی کتابخانه ای زندگی می کنند و رویایشان چرک نشده ... مثل همه ی قصه هایی که مادربزرگ

برایم تعریف می کرد و هیچ ناشر و انیمیشن سازی دستش به آنها نرسید تا گند بزند به دوست داشتنی بودنشان . 

امیرعلی هم یک کتاب دارد که اسمش پیلی ِ فلان فلان شده است . باید روزی دوازده بار برایش بخوانیم تا

راضی شود . هنوز حرف زدن را درست بلد نیست و نمی تواند وسط قصه هی سوال کند و آدم بزرگ ها را عصبی .

هنوز مثل آن موقع ِ من نشده که می خوابیدم توی دامن مادربزرگ و آنقدر قصه گفتنش را با سوال هایم

کش می دادم تا چشم هایش خمار می شد و خوابش می برد ، من هم چشم هایم را می بستم و خودم با

شخصیت ها بازی می کردم ...

همان موقع که زندگی ، باورپذیرتر بود . عشق می خزید توی لباس قصه و آدم به پایان خوشش امید داشت ..

همان موقع که توی بغل مادربزرگ جا می شدیم ، قصه هایش را یادش نرفته بود .

دنیا هنوز یک عالمه شاهزاده خانم داشت که طلسم شان را پسر فقیر و زحمت کشی می شکست ...

همان موقع که هنوز می شد در عالم نوجوانی به عشق های الکی اعتماد کرد ... اعتماد ِ الکی .

____________________________________

عنوان از بانو مژگان عباسلو 

 

                                            

۴۶ نظر ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۰۱
فــ . الف

یکی از آن صندوق های میوه را برداشته بودم و هرچه کتاب قصه و شعر و نقاشی و این چیزها داشتم می چیدم داخل آن ؛ مامان از دست شلوغ کردن هایم ، گذاشته بودش توی انباریِ کوچکِ زیر پله ایِ طبقه ی بالا . هروقت مهمان تازه ای یا یکی از دوست هایم خانه مان می آمد ، با ذوق دستش را می گرفتم و می بردم که کتابخانه ی کوچکم را نشانش دهم ؛ انقدر سنگین شده بود که به جای پایین آوردن آن ، باید بقیه می آمدند پیشش . از آن انباری خاطرات خوشمزه ای دارم ، تقریبا قسمت اعظم کنجکاوی های بیش از حد مرا ارضا می کرد ،  مثل کارتنِ سررسیدهای مامان که خاطرات روزانه اش را از اول ازدواج تا حالا می نوشت و بایگانی می کرد یا دفترچه ها و    نامه های بابا توی جبهه. بعداز ظهرها که بقیه خواب بودند ، با احتیاط درب چوبی پذیرایی را می بستم و یواش خودم را می رساندم آنجا ، انقدر سرکشی توی آن نوشته ها خوب بود که ساعت ها در همان ابعاد کوچک تاریک می ماندم و کیف می کردم ، بغل انباری ، یعنی توی سرسرا که بابا موکتش کرده بود و کتابخانه ی فلزی بزرگش را گذاشته بود هم ، قسمت ممنوعه ی من به حساب می آمد ، مامان می گفت این کتاب ها به سن و سال تو نمی خورد و خرابشان می کنی ، اما من با همه شان زندگی کردم ، با همان یواشکی خواندن ها و دزدکی لذت بردن ها. شهید مطهری را با داستان راستانش شناختم ، گلستان سعدی را به سختی می خواندم و بعضی حکایت هایش را هم می بردم سر کلاس برای بچه ها بخوانم . از روی کتاب هایی که خاطرات جنگ بودند نمایشنامه می ساختم و توی مدرسه الکی برای هم بازی می کردیم... اول ابتدایی بودم که بابا اولین بار برایم دفترچه خاطرات خرید ، اجازه نداشتم با خودکار بنویسم ، نوشته های دبستانم حالا انقدر کمرنگ شده اند که باید به سختی فهمیدشان . فکر می کردم دفترها جان دارند و مخاطب نوشته هایم هستند .

باید باور کنم بزرگ شده ام ، رسیده ام به همان سن و سالی که آن سالها برایش فکر و خیال داشتم ، هنوز با لذت لای کتاب هایم نفس می کشم ، مامان خیلی وقت است یادداشت های روزانه اش را کنار گذاشته و عوضش من برای فرزند نداشته ام هرچند وقت یک بار می نویسم تا دلش نخواهد در دنیای کلمات خصوصی من سرک بکشد . احساساتم ، خواسته هایم ، توانایی هایم قد کشیده اند ، اما اثری از آن ضمیر دست نخورده ی زلال نیست .

آن عطش ، آن نبض ِ تند خالصی که با همه ی شر و شیطنت باز اسیر رنج ها و دردهای بیهوده نشده بود .

و أنیبوا الی ربّــکم ... انابتم بده سمت دست هات ! مثل مسافری که منزل به منزل خستگی اش افزون می شود ، به دنبال روشنای مقصدم ...ما اضیق الطریق ! از دلت به دلم میانبر می زنی ؟

هو الّذی أنزل السّکینـةَ فی قُلـوب المؤمنــین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم ... (4فتح)

 

                                

______________________________________________________________________

پ.ن1 ) اگر خود تو ، یعنی تمام وجود تو هماهنگ رشد کند دیگر بحرانی نیست و فاجعه ای نیست . مادام که خود تو هماهنگ رشد نکنی مادام که تو زیاد نشده باشی ، هر چیزی که زیاد کنی و هر چیزی که در تو زیاد شود جز درد و رنج نیست .  ( روش نقد 1/ استاد عین صاد )

پ.ن2 ) الهی فاسلک بنا سُبُل الوصول الیک و سَیِّرنا فی أقرب الطُرُق ! تو ما را به راه بینداز ....   مناجات مریدین

پ.ن3 ) خیال در همه عالم برفت و باز آمد / که از حضور تو خوشتر ندید جایی را ... (اضطراب کاروان محرم دارم  !)

پ.ن4 ) پست قبل ، عقده ی حسی ِ یک مدت مدیدی بود که دلم می خواست به اسم پاییز تمامش کنم ، یک جور غم غریبی که بوی مرگ می داد ، حتا می شود نسبتش داد به "خیال ِ" از دست دادن خواهری که هیچ وقت نداشتم یا صدای خش خش برگ ها توی قبرستان و عصرهای پاییزی که حالمان را تا هفته ها خراب می کرد یا یک چیزهای دیگری که مرا از دست خودش خسته می کرد ، اصلا ذات پاییز وسیع است ، به اندازه ی همه اش می توان لحظه ی متفاوت کاشت . شاید با حسی مشترک.

۲۱ نظر ۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۴
فــ . الف

از وقتی گوگل پلاس را بی خیال شدم ، حس تعلقم به این وبلاگ بیشتر شده ، 

به یک چیزهایی توجه می کنم که تا پیش از این به چشم نمی آمدند ..

مثلا همین نوشتن ، آدم وقتی خودش را درگیر آنلاین بودن همچین فضای غفلت انگیزی می کند

کمتر به دنیای کلمات گسترده وارد می شود ، یادم هست اوایل انشاهای دوران ابتدایی را

بابا برایم می نوشت و من مجبور بودم با زبان خودم بازنویسی شان کنم ؛ 

وقت هایی هم که موضوع خیلی ادبی می شد دست به دامان عمه ی گرام بودم ،

تا اینکه مأموریت های بابا بیشتر شد و من که هیچ وقت عادت نداشتم در طول هفته تکالیفم را انجام دهم

یک هو برای انشای ننوشته ی فردا ماتم می گرفتم و همین باعث شد به توانایی خودم پی ببرم!

دیشب داشتم به این فکر می کردم که چقدر از بعضی خاصیت های دیگر زندگی هم به همین سادگی 

غافل شده ام ، مثلا آدم باید هر چند وقت یک بار ببیند تا حالا افسار استعدادهایش را دست چه چیزهایی

یا کسانی داده ، بعد یک نیمه شبی که اتفاقی گذرش به دباغ خانه ی خدا افتاد و مجبور شد دست پخت

این عمر رفته اش را مزمزه کند ، با حالتی عاجزانه و زار ، پوست احساسش کنده نشود ...

دقیقا چی باعث شده غرق در بعضی بیهودگی های ناشی از بی توجهی بشویم ؟

چقدر دچار خلاصه کاری شده ایم و از آن داستان مفصل عاقبت به خیری عقب مانده ایم ؟

خب ، همین خدایی که قرار است بنده اش را نسبت به تمام ابعاد وجودی اش مؤاخذه کند ، 

بازجوی بُــعد بی مصرف درونمان هم خواهد بود ، چه بسا بخشی از بی قراری امروزمان هم ناشی از 

همین نقاط مغفول است ، اینکه من نمی توانم خیلی وقت ها آرامش روانی مطلوبم را به دست بیاورم

از همان جایی نشأت می گیرد که برنامه ی فکری مرتبی نداشته ام ، مثل کمد آقای ووفی یک مغز 

شلخته ی شلوغ برای خودم ساخته ام که حالا ، در این پله ی اوج جوانی گاهی نمی دانم چه چیزی را

از کجا باید پیدا کنم و به کار ببندم ... خب استادی که نظم و دقت در کارش باشد ،

به هر تأخیر و غیبتی هم نمره ی منفی می دهد . نمی دهد ؟ 

یادم هست ، یک زمانی معلم ادبیاتی که خیلی دوستش داشتم همان موضوع مسخره ی ایام تعطیلات را 

برای انشاء داده بود و وسط خواندن داستان تلخ من معلم با بهت خودش و اشک بچه ها گفت  

خودت ننوشتی ؟ مگر نگفته بودم واقعیت باشد و قلم خودتان ؟

همان یک جمله کافی بود تا چشم های تارم از هم متلاشی بشوند و سرم را لای دفترم فرو ببرم ...

حتی حالا هم که به آن روز فکر می کنم خنده ام می گیرد ، اما یک بغضی پشتش هست 

که نکند فردایی در کار باشد و داستان تلخی را به صورتمان بکوبند که مگر نگفته بودیم خودتان مسئول 

نوشتنش هستید ؟ این قصه های بی سر و ته را از کجا به هم بافته ای ؟!

____________________________________________________________

پ.ن1 ) الهی قد جُرتُ علی نفسی فی النّظر ِ لها ! فلها الویـل ! إن لم تغفـرلها ...

  خدایا من در توجهم به نفس خود بر خویش ستم کردم ، پس ای وای بر نفس من اگر تو او را نیامرزی ....

   (مناجات شعبانیه)

پ.ن2 ) گر چه دریا را نمی‌بیند کنار ، غرقه حالی دست و پایی می‌زند ..

پ.ن3 ) طی کرده به این شوق دلم مرحله ها را ، تا با تو فراموش کند مشغله ها را ...

پ.ن4 ) چه زشت است برای مؤمن ، دلبستگی به چیزی که او را خوار دارد ... ( امام حسن عسگری ع)

۷ نظر ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۱
فــ . الف

از بچگی ، شهربازی با تمام جذابیت و هیجانش برایم موهوم بود ،

چرخ و فلکی که همیشه با اصرار می خواستم سوارش شوم و بعد که همه آماده ی حرکت بودند ،

تازه یادم می افتاد من از چرخ و فلک وحشت دارم ...

بعضی وقت ها ، زندگی شبیه شهربازی می شود که پر است از رنگ و شلوغی و هیجان ...

و مثل وقتی که حواست نیست و سوار بر چیزی می شوی که همیشه از آن  می ترسیدی ،

دلت می خواهد چشم هایت را محکم ببندی ، دست هایت را به دستگیره ها قلاب کنی ، و بعد که حسابی رفتی

آن بالای بالا و در تزاحم احساسات گم شدی ، با تمام توان جیغ بزنی و گلو پاره کنی و دنیا از چرخیدن نایستد..

مثل وقتی بچه بودم و هرچه التماس آن شهربازی چی را می کردم که نگه داردش ،

باز با همان نگاه عاقل اندر سفیه اش دور بعدی را بدرقه ام می کرد ...

____________

پ.ن1 ) جوانی ِ آدم ، مثل چرخ و فلکی ست که وقتی بیرون گودی هیجان رسیدن به آن را داری و وقتی

تمام می شود دلت باز هوایش را می کند ، جوانی ِ آدم ترس دارد ، جیغ و فریاد و التماس دارد .. ،

جوانی ِ آدم سرگیجه دارد ...

 

پ.ن2 ) به تو نزدیکم ، مثل خانه ای کنار رود / به من نزدیکی ، مثل سیل به خانه های کنار رود ...     مژگان عباسلو

پ.ن3 ) خود نمی دانم که پیری دوست دارم یا جوانی ...

پ.ن4 ) صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را .../ ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم ...

پ.ن5) و قلیلٌ من عبادی الشّـکـور...

 

                  

۱۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۲۰
فــ . الف