سرگیـ جـه
از بچگی ، شهربازی با تمام جذابیت و هیجانش برایم موهوم بود ،
چرخ و فلکی که همیشه با اصرار می خواستم سوارش شوم و بعد که همه آماده ی حرکت بودند ،
تازه یادم می افتاد من از چرخ و فلک وحشت دارم ...
بعضی وقت ها ، زندگی شبیه شهربازی می شود که پر است از رنگ و شلوغی و هیجان ...
و مثل وقتی که حواست نیست و سوار بر چیزی می شوی که همیشه از آن می ترسیدی ،
دلت می خواهد چشم هایت را محکم ببندی ، دست هایت را به دستگیره ها قلاب کنی ، و بعد که حسابی رفتی
آن بالای بالا و در تزاحم احساسات گم شدی ، با تمام توان جیغ بزنی و گلو پاره کنی و دنیا از چرخیدن نایستد..
مثل وقتی بچه بودم و هرچه التماس آن شهربازی چی را می کردم که نگه داردش ،
باز با همان نگاه عاقل اندر سفیه اش دور بعدی را بدرقه ام می کرد ...
____________
پ.ن1 ) جوانی ِ آدم ، مثل چرخ و فلکی ست که وقتی بیرون گودی هیجان رسیدن به آن را داری و وقتی
تمام می شود دلت باز هوایش را می کند ، جوانی ِ آدم ترس دارد ، جیغ و فریاد و التماس دارد .. ،
جوانی ِ آدم سرگیجه دارد ...
پ.ن2 ) به تو نزدیکم ، مثل خانه ای کنار رود / به من نزدیکی ، مثل سیل به خانه های کنار رود ... مژگان عباسلو
پ.ن3 ) خود نمی دانم که پیری دوست دارم یا جوانی ...
پ.ن4 ) صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را .../ ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم ...
پ.ن5) و قلیلٌ من عبادی الشّـکـور...
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را .../ ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم ...
چه صفایی بود!!