که پیش از این؟ که هماکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟
از وقتی گوگل پلاس را بی خیال شدم ، حس تعلقم به این وبلاگ بیشتر شده ،
به یک چیزهایی توجه می کنم که تا پیش از این به چشم نمی آمدند ..
مثلا همین نوشتن ، آدم وقتی خودش را درگیر آنلاین بودن همچین فضای غفلت انگیزی می کند
کمتر به دنیای کلمات گسترده وارد می شود ، یادم هست اوایل انشاهای دوران ابتدایی را
بابا برایم می نوشت و من مجبور بودم با زبان خودم بازنویسی شان کنم ؛
وقت هایی هم که موضوع خیلی ادبی می شد دست به دامان عمه ی گرام بودم ،
تا اینکه مأموریت های بابا بیشتر شد و من که هیچ وقت عادت نداشتم در طول هفته تکالیفم را انجام دهم
یک هو برای انشای ننوشته ی فردا ماتم می گرفتم و همین باعث شد به توانایی خودم پی ببرم!
دیشب داشتم به این فکر می کردم که چقدر از بعضی خاصیت های دیگر زندگی هم به همین سادگی
غافل شده ام ، مثلا آدم باید هر چند وقت یک بار ببیند تا حالا افسار استعدادهایش را دست چه چیزهایی
یا کسانی داده ، بعد یک نیمه شبی که اتفاقی گذرش به دباغ خانه ی خدا افتاد و مجبور شد دست پخت
این عمر رفته اش را مزمزه کند ، با حالتی عاجزانه و زار ، پوست احساسش کنده نشود ...
دقیقا چی باعث شده غرق در بعضی بیهودگی های ناشی از بی توجهی بشویم ؟
چقدر دچار خلاصه کاری شده ایم و از آن داستان مفصل عاقبت به خیری عقب مانده ایم ؟
خب ، همین خدایی که قرار است بنده اش را نسبت به تمام ابعاد وجودی اش مؤاخذه کند ،
بازجوی بُــعد بی مصرف درونمان هم خواهد بود ، چه بسا بخشی از بی قراری امروزمان هم ناشی از
همین نقاط مغفول است ، اینکه من نمی توانم خیلی وقت ها آرامش روانی مطلوبم را به دست بیاورم
از همان جایی نشأت می گیرد که برنامه ی فکری مرتبی نداشته ام ، مثل کمد آقای ووفی یک مغز
شلخته ی شلوغ برای خودم ساخته ام که حالا ، در این پله ی اوج جوانی گاهی نمی دانم چه چیزی را
از کجا باید پیدا کنم و به کار ببندم ... خب استادی که نظم و دقت در کارش باشد ،
به هر تأخیر و غیبتی هم نمره ی منفی می دهد . نمی دهد ؟
یادم هست ، یک زمانی معلم ادبیاتی که خیلی دوستش داشتم همان موضوع مسخره ی ایام تعطیلات را
برای انشاء داده بود و وسط خواندن داستان تلخ من معلم با بهت خودش و اشک بچه ها گفت
خودت ننوشتی ؟ مگر نگفته بودم واقعیت باشد و قلم خودتان ؟
همان یک جمله کافی بود تا چشم های تارم از هم متلاشی بشوند و سرم را لای دفترم فرو ببرم ...
حتی حالا هم که به آن روز فکر می کنم خنده ام می گیرد ، اما یک بغضی پشتش هست
که نکند فردایی در کار باشد و داستان تلخی را به صورتمان بکوبند که مگر نگفته بودیم خودتان مسئول
نوشتنش هستید ؟ این قصه های بی سر و ته را از کجا به هم بافته ای ؟!
____________________________________________________________
پ.ن1 ) الهی قد جُرتُ علی نفسی فی النّظر ِ لها ! فلها الویـل ! إن لم تغفـرلها ...
خدایا من در توجهم به نفس خود بر خویش ستم کردم ، پس ای وای بر نفس من اگر تو او را نیامرزی ....
(مناجات شعبانیه)
پ.ن2 ) گر چه دریا را نمیبیند کنار ، غرقه حالی دست و پایی میزند ..
پ.ن3 ) طی کرده به این شوق دلم مرحله ها را ، تا با تو فراموش کند مشغله ها را ...
پ.ن4 ) چه زشت است برای مؤمن ، دلبستگی به چیزی که او را خوار دارد ... ( امام حسن عسگری ع)