دلتنگ نقطه های توام ، باران !
یکی از آن صندوق های میوه را برداشته بودم و هرچه کتاب قصه و شعر و نقاشی و این چیزها داشتم می چیدم داخل آن ؛ مامان از دست شلوغ کردن هایم ، گذاشته بودش توی انباریِ کوچکِ زیر پله ایِ طبقه ی بالا . هروقت مهمان تازه ای یا یکی از دوست هایم خانه مان می آمد ، با ذوق دستش را می گرفتم و می بردم که کتابخانه ی کوچکم را نشانش دهم ؛ انقدر سنگین شده بود که به جای پایین آوردن آن ، باید بقیه می آمدند پیشش . از آن انباری خاطرات خوشمزه ای دارم ، تقریبا قسمت اعظم کنجکاوی های بیش از حد مرا ارضا می کرد ، مثل کارتنِ سررسیدهای مامان که خاطرات روزانه اش را از اول ازدواج تا حالا می نوشت و بایگانی می کرد یا دفترچه ها و نامه های بابا توی جبهه. بعداز ظهرها که بقیه خواب بودند ، با احتیاط درب چوبی پذیرایی را می بستم و یواش خودم را می رساندم آنجا ، انقدر سرکشی توی آن نوشته ها خوب بود که ساعت ها در همان ابعاد کوچک تاریک می ماندم و کیف می کردم ، بغل انباری ، یعنی توی سرسرا که بابا موکتش کرده بود و کتابخانه ی فلزی بزرگش را گذاشته بود هم ، قسمت ممنوعه ی من به حساب می آمد ، مامان می گفت این کتاب ها به سن و سال تو نمی خورد و خرابشان می کنی ، اما من با همه شان زندگی کردم ، با همان یواشکی خواندن ها و دزدکی لذت بردن ها. شهید مطهری را با داستان راستانش شناختم ، گلستان سعدی را به سختی می خواندم و بعضی حکایت هایش را هم می بردم سر کلاس برای بچه ها بخوانم . از روی کتاب هایی که خاطرات جنگ بودند نمایشنامه می ساختم و توی مدرسه الکی برای هم بازی می کردیم... اول ابتدایی بودم که بابا اولین بار برایم دفترچه خاطرات خرید ، اجازه نداشتم با خودکار بنویسم ، نوشته های دبستانم حالا انقدر کمرنگ شده اند که باید به سختی فهمیدشان . فکر می کردم دفترها جان دارند و مخاطب نوشته هایم هستند .
باید باور کنم بزرگ شده ام ، رسیده ام به همان سن و سالی که آن سالها برایش فکر و خیال داشتم ، هنوز با لذت لای کتاب هایم نفس می کشم ، مامان خیلی وقت است یادداشت های روزانه اش را کنار گذاشته و عوضش من برای فرزند نداشته ام هرچند وقت یک بار می نویسم تا دلش نخواهد در دنیای کلمات خصوصی من سرک بکشد . احساساتم ، خواسته هایم ، توانایی هایم قد کشیده اند ، اما اثری از آن ضمیر دست نخورده ی زلال نیست .
آن عطش ، آن نبض ِ تند خالصی که با همه ی شر و شیطنت باز اسیر رنج ها و دردهای بیهوده نشده بود .
و أنیبوا الی ربّــکم ... انابتم بده سمت دست هات ! مثل مسافری که منزل به منزل خستگی اش افزون می شود ، به دنبال روشنای مقصدم ...ما اضیق الطریق ! از دلت به دلم میانبر می زنی ؟
هو الّذی أنزل السّکینـةَ فی قُلـوب المؤمنــین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم ... (4فتح)
______________________________________________________________________
پ.ن1 ) اگر خود تو ، یعنی تمام وجود تو هماهنگ رشد کند دیگر بحرانی نیست و فاجعه ای نیست . مادام که خود تو هماهنگ رشد نکنی مادام که تو زیاد نشده باشی ، هر چیزی که زیاد کنی و هر چیزی که در تو زیاد شود جز درد و رنج نیست . ( روش نقد 1/ استاد عین صاد )
پ.ن2 ) الهی فاسلک بنا سُبُل الوصول الیک و سَیِّرنا فی أقرب الطُرُق ! تو ما را به راه بینداز .... مناجات مریدین
پ.ن3 ) خیال در همه عالم برفت و باز آمد / که از حضور تو خوشتر ندید جایی را ... (اضطراب کاروان محرم دارم !)
پ.ن4 ) پست قبل ، عقده ی حسی ِ یک مدت مدیدی بود که دلم می خواست به اسم پاییز تمامش کنم ، یک جور غم غریبی که بوی مرگ می داد ، حتا می شود نسبتش داد به "خیال ِ" از دست دادن خواهری که هیچ وقت نداشتم یا صدای خش خش برگ ها توی قبرستان و عصرهای پاییزی که حالمان را تا هفته ها خراب می کرد یا یک چیزهای دیگری که مرا از دست خودش خسته می کرد ، اصلا ذات پاییز وسیع است ، به اندازه ی همه اش می توان لحظه ی متفاوت کاشت . شاید با حسی مشترک.
اما ای خدای بزرگ چیزی به من ارزانی داشتی که نمی توانم شکرش کنم و آ ن درد و غم بود.
درد و غم از من و از وجودم اکسیری ساخت که جز حقیقت چیزی نجوید ، جز فداکاری راهی برنگیرد و جز عشق چیزی از آن نتراود...
"مناجانهای شهید چمران "