و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

مثلا از جا پریدن با صدای بلندگو قورت داده ی خانم تپل ِ توی امامزاده حین تلفن جواب دادنش ،

وقتی تو یک گوشه با چشم های بسته سرت را روی زانوهایت گذاشتی و خودت را 

به سکوت آن فضا مهمان کرده ای ...

یا مثلا کلافه شدن از صدای بلند ضبط  و ترانه های داغون ماشین های توی کوچه ،

یا همین جیغ و سوت و هورای ناتمام آن خانه ای که نمی دانم کجاست دقیقا و به اصطلاح عروسی برپا کرده اند ،

صدای بچه های بی ادب محله ی مادربزرگه که اول صبح پای پنجره پیدایشان می شود ،

صدای پشه ای سمج و نامرئی که نصفه شب بغل گوشت رقصش می گیرد ،

یا صدای تبلیغ های مزخرف تکراری تلویزیون ، تند تند عوض کردن موزیک در حال پخش توی هندزفری ، 

سایلنت کردن گوشی موبایل ، شعر خواندن بی آنکه حتا زمزمه کنی و صدای خودت را حاضر باشی بشنوی ، 

صدای دکمه های کیبورد ، صدای دلنشین کولر ! صدای روغن توی ماهیتابه حتا تر ،

صدای تمام فکرهای پرت و پلای مغز زخمی آدم که مثل حشرات موذی به این ور و آن ور کلّه ات حرکت می کنند ،

این ها را که ریز به ریز توی زندگی به چشم می آیند از من بگیر ! اما صـدای خـوب ِخـودت را بـاز گـردان !

اصـلا صدای تو ریشه در حُـزن ِ سبزه زارها دارد ... که در اوج صمیمیت ، واژه وحی می کند ...

بـاور کن !

                     

۷ نظر ۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۵۶
فــ . الف

هدفون را در ِ گوشم می چسبانم ...

این روزها آن گوشه ی دسکتاپ گذاشته ام صدای اصفهانی و غم غفلتش را ... 

یک play و صفحه ی پخش زنده حرمی که مقابلم باز کرده ام و دستانم می لرزند روی دکمه های کیبورد ...

آرام آرام صحنه را لمس می کنم .. 

حالا حرمت از پشت پرده ی اشک دیدنی تر است ...

چقدر یک صحن انقلاب کم دارم تا سرم را بگذارم گوشه ی دیوارش و نفس کم بیاورم آنجا ...

 

               

_______________________________

پ.ن1 ) این چند خط صرفا جنبه ی دلتنگی دارد و دیگر هیچ...

پ.ن2 ) این چند خط را نوشته بودم اما ثبت دائم نکردمش ... خوابم برد ...

به اندازه ی یک خواب مختصر که فقط در همان لحظه بشود لذت برد ،

و بعد همه اش از یادم برود.. حرم بودم ... و در خواب ذوق زده از اینکه چه زود جوابم دادی آقا ! 

پ.ن3 ) ز ره هوس به تو کی رسم ... ؟!

پ.ن4 ) هر روز در خیال خودم ، می دهم سلام ... سمت ِ حرم .. برای تو .. خورشید سر به زیر ...

پ.ن5 ) از رگ گردن من عطر باران تو نزدیک تر است ...

پ.ن6 ) آقا شما که از همه کس باخبرترید .....

پ.ن7 ) +

۱۰ نظر ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۱۰
فــ . الف

کلمات مثل موجودات زنده اند ، گاهی خون در رگ هایشان بر اثر فشار چنان بالا می زند که حس می کنی 

چیزی تا انفجار شریان های حیاتی شان نمانده و همین حوالی ست که سکوت ِ پابرهنه ی میهمان در دلت

از دنیا برود ! همین حوالی ست که آدم را به رسوایی نزدیک می کنند ... 

___________________________

این‌همه خط نوشتم وُ

یکی نستعلیقِ چشم‌های تو نشد !   

 

 (رضا کاظمی)

 

+

۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۱:۲۴
فــ . الف

بابا لنــگ دراز عـزیـزم ؛

امروز را هیچ وقت فراموش نمی کنم 

اینکه من می خواستم برای مدتی به نقطه ای دور سفر کنم

و تنهایی با یک دسته کتاب و چند شاخه گل و غذایی برای ساکت کردن شکم بگذرانم ؛

اینکه قرار بود یک روز سوار قطار شوم و با همان کفش های وقت آمدنم ، برگردم به درون خود

این ها دلیل این نبود که تو را دیگر دوست نداشته باشم ، 

دلیل این نبود که دیگر برایت نامه ننویسم و خواهش نکنم که هنوز حواست به من باشد 

آدم نباید بی هوا ، دل به دریای فراموشی بزند ، تو هوایم را داشته باش تا آسمان همیشه آفتابی بماند

من از فراموشی می ترسم ، از اینکه یک روز خودم را یادم برود ، غلط هایم را یادم برود و 

فکر کنم از تمام دنیا همین یک من باقی مانده که خدا باید جوابش را بدهد ..

روز تولد آدم مثل لحظه های خواب آلود بهاری ست ، دلش می خواهد انقدر در رختخواب غلت بزند تا 

وقت بیشتر بگذرد و روز کسل کننده اش تمام شود ... خب من دیوانه نیستم ، فقط از بچگی دلم می خواست

تا کسی تبریک حواله ام می کند پتو را بکشم توی سرم و در خنکی اش خودم را غرق کنم تا زودتر تمام شود..

امروز را هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم ، من از فراموشی می ترسم ، از اینکه دوباره چهارم تیــر بشود 

و من نتوانم خودم را به آهنگ یک سکوت دعوت کنم ، و بعد سعی کنم در همین بی صدایی احساس های

تازه متولد شده ام را حلاجی کنم ... لطفا اگر می خواهی برایم هدیه ای از آن ور دنیایی که نمی دانم کجاست

بفرستی یک بلیط رسیـدن تهیـه کن ، آدم از همیشه رفـتـن خسته می شود !

همین الان که داشتم برایت می نوشتم ، آسمان یک جعبه ی کادوی مستطیلی با روبان قرمز انداخت توی بغلم.

بازش نمی کنم ، می خواهم نگاه قشنگ خدا را همینطوری تر و تازه نگه دارم ، آخ .. کاش اینجا بودی و تو هم

از این عطر مست می شدی ... چه چشمان دلربایی دارد خدا . نه ؟

 

          

______________________________________________________

پ.ن1 ) خب خودم هم نمی دانم این بابا لنگ دراز کیست .. اما همیشه به جودی ابوت حسودی ام می شد ! :)

پ.ن2 ) اگر انقدر قابل نباشیم که امام زمانمان از تولد ، این یادآور بودنمان، خوشحال شود ... اگر ...

پ.ن3 ) اگر سردم اینجا ، اگر گرم و گیرا ، تو مسئول تعبیر این فصل هایی .

           مرا گرم بنویس ... مرا از سر سطر .....                                

           (سید علی میرافضلی)

۱۰ نظر ۰۴ تیر ۹۲ ، ۰۹:۰۰
فــ . الف

یک جایی در دلم ، خیـمـه زده ای 

که هر چه صـدایـت می زنـم ، پــژواک غربـتـت گستــرده تـر می شـود...

یک جوری اسیــر نتوانستـن خودمان شده ایم که 

در اندازه ی بودن تــو غفلــت زده تـر از همــیشــه ایم...

الی متی احارُفیــک یا مــولای ؟!

تا کی سـرگردان تـو باشــم ؟ عـزیزٌ علیّ أن اُجـاب دونک عزیز !

اینجا ، هر چه که بــوی تو ندهـد و من دلـم را به داشتنش خوش کـرده باشـم

پاسـخ نیست ، راه نیست ، یابن الصراط المسـتـقـیم !

تـو امـتـداد لبـخند پیمبــری آقـاجـان ! بـغـض لحـظه های نامنتظـرم را

به یـقـین خواستنـت مبـدل سـاز ؛ که از این همه دروغ و جنـگ درون ، قلـبم سخت مغلوب و زخمی شده ...

رشتـه ی این اشـک های خاکسـتری را بگـیر و به مسیر دلتنـگی خودت وصـل کن ...

هل من معین فاُطیل معه العویل و البکـاء....؟

بنفـسـی أنــت ! تــو آمـدی که عشــق پـا بگیــرد ... ؛

_____________________________________________

پ.ن1 ) سر به زیرم سر اعـمال به هم ریخته ام ، اما ! : / با شما یک سفر کرببلا مانده هنـوز...

پ.ن2 ) من یادم نمی رود ، آن شبی که داشت وصل می شد به میلاد آقا و تو با دل کربلایی ات ،

پیش پای قدم های مولا ، تمام شدی .... [ برای شادی روح آنان که نیستند صلوات ]

پ.ن3 ) حضرت باران ! با حبّ خودت ، این غم ها و بیماری های روحی دنیایمان را وارونه کن !

پ.ن4 ) دل آشفــتـه بــودن ، دلیـل کمــی نیســت........

 

۴ نظر ۰۲ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۳
فــ . الف

با بشقاب غذا افتاده ام دنبالش و مثل تام و جری هی به این ور و آن ور خانه می دوم

انقدر تند از مقابلم فرار می کند که نمی توانم به چنگش بیاورم

در نهایت خسته می شوم و می نشینم وسط پذیرایی و بشقاب را می گذارم زمین

وقتی سکوتم را می بیند یواشکی نگاهم می کند و از آن خنده های موذیانه ی دل آب کن تحویلم می دهد ؛

با یک اخمی صدایم را هم کلفت می کنم و می گویم مثلا من الان بابا هستم !

بدو بیا غذات را بخور تا سوار ماشین شویم و ببرمت پارک !

همین یک جمله را که می شنود ذوق زده آویزانم می شود و هی پشت هم می گوید پارک پارک..

از دستش کلافه می شوم و دوباره ادای بابا را در می آورم : 

اصلا من پسری که غذایش را نخورد دوست ندارم . بعد هم رویم را برمی گردانم و منتظرم ببینم چه می کند

این بچه گاهی رفتارها و عکس العمل هایی از خودش نشان می دهد که من در اندازه ی ذهن 2 ساله اش

غافلگیر می شوم! رفته یک جفت از کفش های مامان را پایش کرده و  آمده جلویم و هی با دست های تپلش 

به خودش اشاره می کند و می گوید علی نه ! مامان ! مامان ! و بعد هی روی سرامیک ها تق تق کنان راه می رود

تا من باور کنم الان او امیرعلی نیست و مامان است ! و بابا نمی تواند مامان را دعوا کند و دوست نداشته باشد !

 

       

 

من اصلا اهل آسمان ریسمان بافتن نیستم ! اما باور کنید خواهر یک بچه ی بازیگوش بودن ، دنیای متفاوتی به روی

چشم آدم می گشاید ! مثلا همین که بلدیم از بچگی فورا در نقشی دیگر قرار بگیریم و یادمان برود چه کار

باید می کردیم ! یک ساعت طول کشید تا راضی شد پایش را از توی کفش بزرگترش در بیاورد ! 

چقدر طول می کشد تا آدم بزرگ ها خودشان را ....

 

     

۱۵ نظر ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۶
فــ . الف

از وقتی گوگل پلاس را بی خیال شدم ، حس تعلقم به این وبلاگ بیشتر شده ، 

به یک چیزهایی توجه می کنم که تا پیش از این به چشم نمی آمدند ..

مثلا همین نوشتن ، آدم وقتی خودش را درگیر آنلاین بودن همچین فضای غفلت انگیزی می کند

کمتر به دنیای کلمات گسترده وارد می شود ، یادم هست اوایل انشاهای دوران ابتدایی را

بابا برایم می نوشت و من مجبور بودم با زبان خودم بازنویسی شان کنم ؛ 

وقت هایی هم که موضوع خیلی ادبی می شد دست به دامان عمه ی گرام بودم ،

تا اینکه مأموریت های بابا بیشتر شد و من که هیچ وقت عادت نداشتم در طول هفته تکالیفم را انجام دهم

یک هو برای انشای ننوشته ی فردا ماتم می گرفتم و همین باعث شد به توانایی خودم پی ببرم!

دیشب داشتم به این فکر می کردم که چقدر از بعضی خاصیت های دیگر زندگی هم به همین سادگی 

غافل شده ام ، مثلا آدم باید هر چند وقت یک بار ببیند تا حالا افسار استعدادهایش را دست چه چیزهایی

یا کسانی داده ، بعد یک نیمه شبی که اتفاقی گذرش به دباغ خانه ی خدا افتاد و مجبور شد دست پخت

این عمر رفته اش را مزمزه کند ، با حالتی عاجزانه و زار ، پوست احساسش کنده نشود ...

دقیقا چی باعث شده غرق در بعضی بیهودگی های ناشی از بی توجهی بشویم ؟

چقدر دچار خلاصه کاری شده ایم و از آن داستان مفصل عاقبت به خیری عقب مانده ایم ؟

خب ، همین خدایی که قرار است بنده اش را نسبت به تمام ابعاد وجودی اش مؤاخذه کند ، 

بازجوی بُــعد بی مصرف درونمان هم خواهد بود ، چه بسا بخشی از بی قراری امروزمان هم ناشی از 

همین نقاط مغفول است ، اینکه من نمی توانم خیلی وقت ها آرامش روانی مطلوبم را به دست بیاورم

از همان جایی نشأت می گیرد که برنامه ی فکری مرتبی نداشته ام ، مثل کمد آقای ووفی یک مغز 

شلخته ی شلوغ برای خودم ساخته ام که حالا ، در این پله ی اوج جوانی گاهی نمی دانم چه چیزی را

از کجا باید پیدا کنم و به کار ببندم ... خب استادی که نظم و دقت در کارش باشد ،

به هر تأخیر و غیبتی هم نمره ی منفی می دهد . نمی دهد ؟ 

یادم هست ، یک زمانی معلم ادبیاتی که خیلی دوستش داشتم همان موضوع مسخره ی ایام تعطیلات را 

برای انشاء داده بود و وسط خواندن داستان تلخ من معلم با بهت خودش و اشک بچه ها گفت  

خودت ننوشتی ؟ مگر نگفته بودم واقعیت باشد و قلم خودتان ؟

همان یک جمله کافی بود تا چشم های تارم از هم متلاشی بشوند و سرم را لای دفترم فرو ببرم ...

حتی حالا هم که به آن روز فکر می کنم خنده ام می گیرد ، اما یک بغضی پشتش هست 

که نکند فردایی در کار باشد و داستان تلخی را به صورتمان بکوبند که مگر نگفته بودیم خودتان مسئول 

نوشتنش هستید ؟ این قصه های بی سر و ته را از کجا به هم بافته ای ؟!

____________________________________________________________

پ.ن1 ) الهی قد جُرتُ علی نفسی فی النّظر ِ لها ! فلها الویـل ! إن لم تغفـرلها ...

  خدایا من در توجهم به نفس خود بر خویش ستم کردم ، پس ای وای بر نفس من اگر تو او را نیامرزی ....

   (مناجات شعبانیه)

پ.ن2 ) گر چه دریا را نمی‌بیند کنار ، غرقه حالی دست و پایی می‌زند ..

پ.ن3 ) طی کرده به این شوق دلم مرحله ها را ، تا با تو فراموش کند مشغله ها را ...

پ.ن4 ) چه زشت است برای مؤمن ، دلبستگی به چیزی که او را خوار دارد ... ( امام حسن عسگری ع)

۷ نظر ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۱
فــ . الف

بگذارید 4 سال همه با هم سر یک کلاس بنشینیم ، معلم مان یکی باشد ، هر کسی زبانش تنـدتـر بود 

مبصــر خودسر نشود و لیست از بدتریـن بنویسد ...

اگر هر کدام مان به رهنمودهای رهبری پناه می بریم تا مشروعیت جبهه مان را ثابت کنیم ، همین پناهگاه مشترک 

است که نمی گذارد از خط قرمزها عبور کنیم ، هیچ احساسی، چه شادمانی و چه ناشادمانی،

نباید کسی را به رفتار و گفتاری دور از شأنِ خردمندی و فرزانگی وادار کند.  "

خردمندی در بی انصافی و تحلیل های تخریب برانگیز خلاصه نمی شود ! 

در دو دستگی و کینه و حق به جانبی هم ... 

____________________________________________________

رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) به عنوان یک شخصیت روشن‌فکر حوزوی این خطر را احساس کرده

و می‌فرمودند: « اگر کسی علیه مراجع صحبت کند ، ولایت بین خدا و او منقطع می‌شود » ؛ 

هنگامی که ایشان از تبعید ترکیه و عراق برگشتند، عده‌ای از علما که در میان آنها کسانی بودند

که علیه امام(ره) صحبت کرده بودند به دیدن ایشان رفتند. امام(ره) به همه آنها احترام گذاشتد و فرمودند:

« من راضی نیستم کسی به بزرگان هتک حرمت کند، حتی اگر به من هتک حرمت کرده باشند،

من ذی حقم و عفو کردم »

 

۴ نظر ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۰۴
فــ . الف

فاطمه هاشمی رفسنجانی :

                                     پیـروز انتخــابات آن کســی است که ما بـه او رأی می دهــیم !

 

______________________________

حالا که روحانی رأی بیشتر را آورد ، نه تقلبی شده ، نه انتخابات ناسالم بوده ...

حتی شبکه های بیگانه هم به صحت برگزاری اعتراف (!) می کنند .

حالا که روحانی ، از قیف خاتمی و هاشمی رد شد ، انتخابات آزادی اش را ثابت کرد .

۱۵ نظر ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۱۰
فــ . الف

عروسی های ستادی

بزن و بکوب های انتخاباتی 

دم و دستگاه های صوتی و [ تصویری ] ( زنده البته ! )

خیابان رقصی ها و ماشین سواری های پر سر و صدا

رنگ و وارنگی های منتسب به جریان ها 

=

این ها همه از برکات نظام و آزادی بیان است انشاالله !!!

 

۵ نظر ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۵
فــ . الف