اخبار این روزها هی از بچه کنکوری ها می گوید و آخرین مهلت انتخاب رشته و فلان و بهمان ...
مامان می گوید الان وقت خوبیست که یک عده کاسبی کنند با رتبه ی بچه های مردم ..
همان ها که کنکور را بردارند دکانشان بی رونق می شود ... خداروشکر تو هیچ وقت کارت به آنجا نکشید ..
می گویم آخر من دانشگاه رفتنم هم مثل آدم نبود ، تو اصلا یادت هست چطور کنکور دادم ؟
بعد دوباره برای هزارمین بار آن روزها از جلوی چشمم رد می شوند ، روزهایی که وضعیت روحی خوبی نداشتم
و هی خودم را وعده می دادم به فردا ، آن وقت ها که مسخره ترین چیز برایم کنکور بود و متعلقاتش..
کاری ندارم به اینکه پشت کرده بودم به خواست و نظر و اجبار خانواده برای عملی نشدن برنامه ی خودم ،
به اینکه اصلا دانشگاه قبول شدن پیش شرط بابا برای رفتن دنبال برنامه ی خودم بود و یادم نیست
قربة الی الله خواندم یا قربة الی جامعة الزهرا ! اما همین که هیچ وقت مثل بقیه نگران بالا پایین شدن رتبه ام نبودم
و جوش آزمون های آزمایشی و مشاور و این سوسول بازی ها را نزدم به اندازه ی کافی خوشحالم می کند !
حالا نه اینکه فکر کنید خیلی به خودم مطمئن بودم و بچه درسخوانی ! اما مثل روزی که می گویند
خودش می رساند همیشه پای لحظات حساس که قرار گرفتم بی آنکه خودم متوجه شوم
یک چیزی را نصیبم کرده ... هیچ وقت یادم نمی رود شب انتخاب رشته را که نزدیکی های صبح
موقع وارد کردن کدها ، جای ناقابل چندتا رشته و شهر را تغییر دادم و نگذاشتم بقیه بفهمند ،
یادم نمی رود شبی که نتایج آمد و من مثل خواندن دستور پخت حلوای ختم نتیجه را برای بقیه خواندم
و در برابر هیجان و ناباوری آنها خیلی آرام و بی تفاوت گفتم آره خوبه اما من که انشاالله عازم قم هستم ...
کاری ندارم به اینکه چطور شد با یک روز تاخیر ، به جای حوزه ی قم ، فرم های ثبت نام دانشگاه در تهران را پر کردم
و وقتی بابا را دوان دوان توی پله های طبقات مختلف که نامه به دست از این اتاق به آن اتاق حرکت می کرد
دیدم بغض کردم و دلم خواست خدا زودتر 4 سال بعد را برساند !
و حالا مطمئنم تا لحظه ی خداحافظی با بابا جلوی خوابگاه ، به دانشجو شدن و تصمیمی که وضعیتم را به کل
تغییر داده بود انقدر جدی فکر نکرده بودم . اوایل همه چیز خیلی سخت بود ، اما به روی خودم نمی آوردم ،
بعدها یادم آمد که یک شب قبل از انتخاب رشته ، پای یک روضه ای چقدر دست به دامن حضرت مادر شده ام
و چه ها خواسته بودم ازشان ... و وقتی مرورش کردم سر جایم خشکم زد و به خودم تشر زدم که
کجای خوابت جا مانده ای ؟ و مارمیت اذ رمیت .. ولکن الله رمی !
و مثلا حالا که ظاهرا بیدار شده ام و فکر می کنم این سال آخری چقدر برایم دردآور است تمام شدنش ،
دلم می خواهد برگردم و از اول همین راه را شروع کنم ! جمله ی تکراری آدم های خسران زده !
همین است که بچه های دیگر را که می بینم چطور بال بال می زنند تا به بهترین برسند و بوووق تومان خرج می کنند
تا مطابق با آخرین بررسی های سنجش انتخاب رشته کنند و تلافی کلاس کنکورها و آزمون ها و این چیزهایشان
را در بیاورند دلم می سوزد ...
نمی گویم علمی کار کردن بد است ، یا مشورت و آزمایش خوب نیست ، اتفاقا عقل تا یک جایی ایجاب می کند
همه ی این ها را . اما مشکل عمده ی نسل قبل از دانشگاه ما این است که توکل و هدف شان کم ،
گاهی هم گُم شده... انقدر تکیه بر پیش بینی های کامپیوتری و اعتماد به نفس گرفتن یا متزلزل شدن از
حرف های مشاورین مهم است که گاها یادشان می رود اصلا به دنبال چه انقدر می دوند ؟
پس فردا که دانشجو شدند چه اتفاق بزرگ تری قرار است بیافتد و وظیفه شان چیست ...
ما اصلا خیلی هامان یاد نگرفته ایم برای خدا درس خواندن را ...
علمی که پایه ی ایمان نداشته باشد ، یقین ندارد و بعد هم میانه ی راه دچار تشکیک خواهد شد ...
مدارس قبل از کنکور به حای اینکه تقویت امید و اراده ی دینی داشته باشند ، یا مشوق رشته های پردرآمدند
یا مأیوس کننده و ضدحال آموزشی ... بعد می خواهیم دانشگاهی داشته باشیم که مبدأ همه ی تحولات است !
با همین قشر و همین سبک زندگی ... ! خدا به داد جامعه ای برسد که خانواده هایش را ما تشکیل خواهیم داد...
یادم هست آن موقع ها با رفیق شفیق یک جمله ای داشتیم که خودمان را هی دلداری می دادیم با آن ،
می گفتیم ما اگر قصدمان سربازی امام زمان عج بود ، همه جا می توانیم این خدمت را بکنیم !
حالا خیلی باید جلوی خودم را بگیرم که نخندم به این فکر قشنگ ... خنده ی تلخی که از گریه غم انگیز تر است ...
اصلش این است که خیلی وقت ها نمی دانیم خدمت چه شکلی ست ...
چرا اصلا باید اینطور فکر کنیم و عمل ؟ و غم انگیزتر از آن وظیفه مان در برابر امام عصر و اصلا خود امام عصر را....
______________________________________________
پ.ن / روضه ی عظیمی دارد این قصه ، زیاد خوانده اند ، زیاد نوشته اند ، اما زیاد هم فراموش شده ،
اینکه چرا بچه هایمان همه ی هدفشان دانشگاه می شود و بعد از آن معلوم نیست چه به سر آرمان هایشان
می آید ، اینکه از ورودی های هرسال ، خروجی درسخوان مذهبی کم داریم ! اینکه فکر نسل های جدید را
بلد نیستیم تربیت کنیم ، یعنی خودمان هم فکر درست درمانی برای خودمان نکرده ایم تا ریشه مان نسوزد...