و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

نیم ساعت بود که دقیقا روی یک خط کتاب متوقف مانده بودم ، نه چشمم می رفت که ادامه اش را بخوانم

نه قبلش را می فهمیدم چه بوده است اصلا ، صدای گریه ی بلندش ، همه را به سکوت خوانده بود ،

ممتد ، عمیق و سوزناک .. کارش به هق هق رسیده  و کم مانده بود ما هم بزنیم زیر گریه ..

اتاق بغلی مان بود ، نمی دانم چی دل دخترک را انقدر قلقلک داده بود که تا چند ساعت بند نمی آمد

بی قراری اش .. انگار بچه های دیگر هم به احترام این همه فریادش قرار بود بی صدا منتظر تغییری باشند ،

مثل من که پشت در نشسته بودم و زمان گرفته بودم برای آرام شدنش ...

که پزشک شیفت شب را خبر کردند و با یک آرامبخش نجاتش دادند ظاهرا ..

دیگر تقریبا 3 سال است که عادت کرده ام به هم زیستی دخترانه ای اینچنین با هم !

شب های طولانی ِ خوابگاه ، روزهای تنهایی دختران ِ جدا مانده از خانواده ... 

یک مجموعه از جنس نازک دنیا ! گاهی برای قهرش ، دردش ، دلتنگی اش، گریه است

و گاهی از سرخوشی اش ، شیطنت هایش ، دوستی هایش ، خنده های بلند و جیغ و شور و هیجان ...

 

با خودم فکر می کنم اگر یک روز دخترم خواست راهی شهر دیگری شود و دانشجوی خوابگاهی !

چطور می توانم خیالم را از بابتش راحت کنم و بعد می بینم که اصلا نمی توانم و نمی شود و نمی خواهم که بشود !

خوابگاه دخترها ، پر است از دل های کوچک مستاصل ... 

دل هایی که سر غم و شادی هم سفره می شوند با هم و می خواهند که زودتر بزرگ شوند

در حجم وسیع خیالاتشان.. قهر و آشتی زیاد هست ... دعوا و گیس کشی هم ! :)  

یک وقت غرق در تمرکز و سکوت خودت مشغول کاری هستی که از صدای جیغ یکی در سالن یا اتاقش

از جا میپری ... یک وقت هم ، هم زمان در ده نقطه ی جغرافیایی نزدیک به تو عروسی برپا می شود

و دیگر هندزفری هم توسل بر نمی تابد ! دوران آشپزی های خنده دار ... خانه داری های مبتکرانه و مبتدیانه ..

زندگی های نزدیک به هم .. با خبر از احوال هم ..

برنامه ریزی و رویاچینی و خلاصه چیزی شبیه همان سربازی پسرها که می گویند تا نروند مرد نمی شوند ! 

______________________________________________

پ.ن 1 ) در خوابگاه اگر بلد نباشی اینطور بلند بلند خودت را فاش کنی و بزنی زیر گریه ...

کم کم با پتو انس عجیبی می گیری ... با سکوت و باران ِ مسکوتش ....

پ.ن2 ) ای که گفتی جان بده تا باشد آرام دلت .... / جان به یغمایش سپردم نیست آرامم هنوز ....

پ.ن3 ) تنها حریم خصوصی من در خوابگاه : !

           

 

پ.ن4 ) نشریه ی دانشجویی " دختران ایران زمین ِ " ـمان امسال در جشنواره رتبه برتر کشوری را کسب کرد !

( حسی شبیه شکستن ِ مهره های کمر و حال خوبی که بعدش نصیب آدم میشه ! )

۹ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۵۰
فــ . الف

باد شدیدی می وزد و مرا که در انبوه سبزینگی زمین، اندوه می چینم با خودش می برد به چهار فصل های دیروز ..

هنوز سرگرم بازیگوشی های دوران دبستان ام و مامان موهای بافته ام را با تکه پارچه های مخمل قرمزش

می بندد، خانه ی قدیمی مان را تغییر نداده ایم و مجبوریم هر روز با حسین در همان یک اتاق سه در چهار کنار بیاییم

و اجازه نداریم پذیرایی را شلوغ کنیم ، مامان هم با چرخ خیاطی پر سر و صدایش و مشتری هایی که اغلب

بعد از ظهرها در اوج بازی ما دو تا می آیند و می روند خلوت مان را به هم می زند ، اما من دلم می خواهد

وقتی مامان با متر و قلم و دفترش سایز خانم های جور واجور را می گیرد و می نویسد بغل دستش بنشینم

و نگاهش کنم که چطور محجوبانه سوال هایش را می پرسد و  سعی می کند با متانت و آرامش همیشگی اش

با آنها برخورد کند ، گاهی پارچه هایی که می آورند انقدر قدیمی و بی قواره است که من با عقل کوچک خودم

چندبار می پرسم با همین پارچه همچین مدل و لباسی را میخواهید ؟ 

که مامان اشاره ای می کند و لب می گزد و باز آرام می گوید سعی خودم را می کنم ، عجله که ندارید ؟

و می بینم شب هایی را که نمی خوابد و پای میز خیاطی اش تا ساعت های دم صبح می نشیند.. 

مامان از بهترین خیاط های خانگی شهر است و قیمت هایش هیچ وقت با گذشت زمان تغییر نمی کند ..

گاهی که حواسش نیست ، خرده پارچه های مانده اش را جمع می کنم و با نخ و سوزن به هم وصله شان می زنم

برای تن عروسک هایم، بعد که نشانش می دهم لبخند می زند و خودش دوباره از نو برایم قشنگ و اندازه می دوزد ..

 

هنوز در همان خانه ایم که کمر درد و میگرن مامان عود می کند و شماره ی چشم هایش بیشتر می شود ..

شب های مدیدی ست که نمی تواند بخوابد و می گوید صدای چرخ توی سرم زیادی می کند ...

از آنجا می رویم و دیگر هیچ وقت آدرس جدیدمان را به مشتری هایش نمی دهیم ، دلم می خواهد زندگی کند

و خوشحالم که سردرد هایش کمتر شده است ، مامان زن آرام و مهربانی ست ،

و ما هیچ وقت اخمش را به صورت بقیه نمی بینیم..

 

تقریبا روزهایمان رنگ گرفته است که مثل یک چرخ دستی در سراشیبی، صاف می افتیم در مصیبتی دیگر ...

دایی مریض شده است و مامان با هر بستری شدنش عصبی تر می شود .. می بینم غروب هایی را که

به بهانه ی رخت پهن کردن ، در پشت بام اشک می ریزد و وقتی دستان لطیفش را می گیرم

چانه اش می لرزد و می گوید یعنی خدا حواسش به ما هست ؟ و البته حتما حواسش خیلی بوده که

دایی را زود می برد پیش خودش و مادر بیچاره ی ساکت مرا به کنج غم هایش پرت می کند ..

خدایی که حتمی خودش در همان کنج شکسته ی دلش نشسته است..

طول می کشد تا روال زندگی به حال طبیعی اش برگردد

و مامان باز با همه ی افسردگی هایش ، عجیب لبخندش به خانواده ی شوهر ترک نمی شود ،

 

سال های سختی کشیدنمان را دوست ندارم ، بغض دارد ..

خیلی هم بغض دارد که آدم در انبوه سبزینگی زمین هنوز هم اندوه بچیند و فقط خوشه چین شادی ها باشد ... 

دیگر، یک سال از آن روزهای سخت گذشته است که من تهران قبول می شوم و دلم با دلتنگی های مامان

می لرزد .. می گوید تو هم آخر برای من نمی مانی و می خواهی که دور شوی از این شهر ...

و یواشکی با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک می کند و وقتی صورت عرق کرده اش را می بوسم ،

خودم را در بغلش فشار می دهم تا عطر تنش یادم بماند...

یادم .. یادم.. یادم ... اگرچه من همه از دست دل به فریادم ...

 

باد شدیدتر می شود و چادرم به شاخه های درخت می گیرد و تا می آیم جدایش کنم ، بابا زنگ می زند

و منتظر است که سوارم کند ، تمام هفته هایی که کنارش در ماشین می نشینم و می خواهد تا دانشگاه برساندم

از زندگی شان می گوید و خوبی های مامان هی یادش می آید ... حالا جمله هایش را از حفظ شده ام

و هنوز هم دلم میخواهد برایم تکرار کند..

مثل خود بابا که هرچه هم تکرار می کند سیر نمی شود و لبخندش که می زنم ،

می گوید تو دیگر بزرگ شده ای دخترم و خودت می فهمی برای چه تاکید دارم به درک کردن همچین اصول مهمی..

می فهمی ؟ نگاهش می کنم و می گویم؛ بابا ، مامان یک عاشق واقعی ست  ،

حتی اگر تا به حال لفظ عشق را هم به زبان نیاورده باشد ... اما همیشه  توانسته عاشقی کند برای خانواده اش ..

برای حریم خانه اش .. حتی برای تک تک لیوان ها و بشقاب های خانه ..

دعا کن مثل مامان بلد باشم مادری کنم برای لحظه هایم..

برای لحظه هایی که پر اند از اندوه و انبوه چهارفصل عمر...

___________________________________________________________

پ.ن1) مادری دارم بهتر از برگ درخت ...

پ.ن2) خدا برای آدم ها دوباره دمیده می شود ، وقتی مادر باشد ،

وقتی هم نباشد خدا دلشان را بیشتر و بیشتر از خودش پر می کند ، مادرهای آسمانی را دعا کنیم و فرزندانشان را ...

پ.ن3) بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است / سوگند خورده است که خیـر النساء تــویـی ... !

 

                            

۱۷ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۱۰
فــ . الف

آدم باید یک وقتی که ظرف دلش از همه چیز خالی می شود

برود سراغ جعبه رنگ های زمان کودکی  و دستی بکشد بر صحنه های مختلف زندگی اش

یک پنجره را سبز کند ... یک لبخند را قرمز کند ... یک صدا را آبی ... یک امید را صورتی ... 

باید آینه اش را پر از گل های ریز بنفش و زرد کند ..

بعد نگاهش را که می افتد درون آن از انعکاس های خاکستری نجات دهد و

چشم هایش سفید باشند ... سفید ِ سفید ...

آدم باید برای بعضی وقت ها که کور رنگی می گیرند ثانیه هایش ، نقاشی بلد باشد ... 

یک دریا بکشد پر از ماهی های خوشگل ِ خوشبختی ...

یک آسمان ِ آرام ِ آرامش ...

و نخ بادبادک ِ رنگ وارنگی را در باد ، روی ساحل ، بسپرد به دست کودکی پر از نشاط ...

_________________________________________

پ.ن1 ) کودک درونم ، دلش دامن گل گلی چین دار قرمزی می خواهد که از چرخیدن با آن سیر نشود ... :)

پ.ن2 ) من برای او که خواست ، اما نتوانست ، دعا می کنم .. !         سیدعلی صالحی

 

            

۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۰۱
فــ . الف

از بچگی ، شهربازی با تمام جذابیت و هیجانش برایم موهوم بود ،

چرخ و فلکی که همیشه با اصرار می خواستم سوارش شوم و بعد که همه آماده ی حرکت بودند ،

تازه یادم می افتاد من از چرخ و فلک وحشت دارم ...

بعضی وقت ها ، زندگی شبیه شهربازی می شود که پر است از رنگ و شلوغی و هیجان ...

و مثل وقتی که حواست نیست و سوار بر چیزی می شوی که همیشه از آن  می ترسیدی ،

دلت می خواهد چشم هایت را محکم ببندی ، دست هایت را به دستگیره ها قلاب کنی ، و بعد که حسابی رفتی

آن بالای بالا و در تزاحم احساسات گم شدی ، با تمام توان جیغ بزنی و گلو پاره کنی و دنیا از چرخیدن نایستد..

مثل وقتی بچه بودم و هرچه التماس آن شهربازی چی را می کردم که نگه داردش ،

باز با همان نگاه عاقل اندر سفیه اش دور بعدی را بدرقه ام می کرد ...

____________

پ.ن1 ) جوانی ِ آدم ، مثل چرخ و فلکی ست که وقتی بیرون گودی هیجان رسیدن به آن را داری و وقتی

تمام می شود دلت باز هوایش را می کند ، جوانی ِ آدم ترس دارد ، جیغ و فریاد و التماس دارد .. ،

جوانی ِ آدم سرگیجه دارد ...

 

پ.ن2 ) به تو نزدیکم ، مثل خانه ای کنار رود / به من نزدیکی ، مثل سیل به خانه های کنار رود ...     مژگان عباسلو

پ.ن3 ) خود نمی دانم که پیری دوست دارم یا جوانی ...

پ.ن4 ) صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را .../ ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم ...

پ.ن5) و قلیلٌ من عبادی الشّـکـور...

 

                  

۱۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۲۰
فــ . الف

حس کودک سر به هوایی را دارم که وسط یک شلوغی ِ عظیم گم شده است 

 قلبش از اضطراب ِ تنهایی سر جایش نمی ماند ..

و حالا ، خسته و پریـشان و پشیـمان ، در انبـوه نداشتن ها ، بـوی چـادر مـادرش نجـاتـش می دهـد ...

حس کودکی که با یک دنیا بغـض ِ گم شدن ، خودش را در دامان مـادرش می یـابـد ..

و محـتاج دست مهـربانـیـ ست که بر سـرش کشـیده شود ....  / فدای بازوی شکسـته ات مـادر /

        این هم بساط ِ نوکـر ِ بی دست و پـای تـو ... !

         

                                         

...............................................................................

 

پ.ن1) او ایسـتاد پای امـام زمـان خویـش !

پ.ن2) هر کسـی یک جور مـی سـوزد به رسـم عاشـقـی ...

پ.ن3) سال ها بود سؤال همه ی مردم شهر / پسر ارشد این خانه چرا خم شده بود ؟

پ.ن4) فاطمه در عین وحدت گاه کثـرت می شـود / می رسـد از جانـب یک تـن صدای پنـج تـن !

پ.ن5) مـادر که رفـت وای بر احـوال دخـتـران ...

پ.ن6) بباف پیـرهـنت را حسـیـن منتـظـر اسـت .... 

پ.ن7) دلخوشم از اینکه لااقل پایین پای هیئت تو گریـه می کنم ...

پ.ن8) این درد را چگونـه کسـی می کنـد دوا / وقتی که شیشـه های دوا را شکـسـته اند ... ؟

پ.ن9) مدت ها قبل اسـتادی بود که می گفت روزی ِ لحظه به لحظه ی آدم را

         در لحظه به لحظه ی عمـرش می نویسـند ...

آمـدم بنویـسم سالهای پیش از این ، هیـئـت خـوب و قشنـگی داشـتیم ... دلـم لرزیــد ، دستـم بیشتـر ...

   رزق امـ را از دستـان تـو نگیـرم چه کـنـمـ ... ؟

پ.ن10) این شب ها ، برای قُــرب به فاطـمـه(س) بایـد ذکـر یاعـلـی گرفـت ....

۲۱ نظر ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۳۷
فــ . الف

1 )     «من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق». این وظیفه‌ى بنده هم هست، وظیفه‌ى همه هم هست.

اگر چنانچه این خصوصیات را در مجموعه‌ى دولت کنونى قدردانى نکنیم و تشکر نکنیم، طبعاً خدا را خوش نمى‌آید.

خداى متعال دوست دارد که از کارهاى خوب افراد تشکر بشود، قدردانى بشود و سپاسگزارى بشود.

وظیفه‌ى بنده هم این است که قدردانى کنم و به خاطر همین خصوصیات، از دولت حمایت کنم.

البته حمایت از دولت، مخصوص این دولت نیست؛ بنده همیشه از دولتها حمایت کرده‌ام؛

امام هم (رضوان اللَّه تعالى علیه) در هر برهه‌اى، از دولتها و رؤساى قوه‌ى مجریه و مسئولین دولتى حمایت میکردند.

دلیلش هم واضح است. چون عمده‌ى بار اداره‌ى مدیریت کشور بر عهده‌ى قوه‌ى مجریه است

و نظام باید از قوه‌ى مجریه، از رئیسجمهور، از مسئولین و از وزرا، حمایت کند. امام هم حمایت میکردند؛

بنده هم در دوره‌هاى گذشته همیشه حمایت میکردم.

منتها خب، این خصوصیاتى که عرض کردیم، باید موجب بشود که انسان گرمتر حمایت کند و در این قدردانى و حمایت،

دلگرمتر اقدام کند . البته این به معناى چشم بستن بر ضعفهاى دولت هم نیست. بالاخره شما هم بشرید،

نقص دارید، ضعفهایى هم دارید؛ کارهایى را میخواسته‌اید انجام بدهید، ولى انجام نگرفته؛

کارهایى را به فکر نبوده‌اید و به ذهنتان نبوده،باید متوجه آنها بشوید و انجام بدهید؛

که در جلسات خصوصى با آقاى رئیسجمهور و با بعضى از مسئولین دیگر و در بسیارى از جلسات عمومى -

مثل همین دیدارهاى دولت و غیره - هم گفته شده. البته آن حمایت هم بجاى خودش محفوظ است .

بیانات در دیدار رئیس جمهوری و هیئت دولت / 1387/06/02

 

2 )        

 

3 )   معناى ولایت، معناى اعتقاد به راه قرآن و اسلام، معناى دل دادن و سرسپردن به حکومت الهى،

این است که باید دلها در ظلّ این حکومت، با هم نزدیک باشد. «والمؤمنون والمؤمنات بعضهم اولیاء بعض»

 
ولایت در بین مؤمنین، لازمه حکومت الهى و تسلّط الهى است؛

لازمه‌‌‌ى حکمروایى آیات قرآن و احکام نورانى قرآن است.

اگر دلها جدا بود، اگر دشمنى بود، اگر بغضاء بود، دیگر این حکومت الهى نیست؛ این حکومت طاغوت است.

- «جان گرگان و سگان از هم جداست.» - این حکومت، غیرالهى و غیر انسانى و نظام، نظام غیرولایتى است!

آن وقت نمى‌‌‌شود ادّعاى نظام الهى کرد؛ لیکن حقیقت قضیه این است که دلها با هم است، مردم در خطّ اسلامند،

مردم در خطّ خدا و راه خدا هستند.

بیانات در دیدار کارگزاران نظام/  1377/01/27

 

______________________________________________________________

 پ.ن 1/  انسان گاهى خودش را گم مى کند گاهى راهش را و گاهى کارش را

این طبیعى است که، آدمى که ارزش خودش را نشناخت و قدر و جایگاهش را به یاد نیاورد، ناچار کارها و

راههایش گم مى شوند، ولى از طرف دیگر، آنها که خودشان را گم نکرده اند، از این گمراهى و گم کارى و سر درگمى بیمه نیستند.

این طور نیست که ضلال عمل و ضلال سبیل را نداشته باشند، که این خطر هنوز هست.

 و همین است که ضلال در قرآن صفت هاى گوناگونى مى گیرد ضلال بعید و ضلال مبین و از قول کافرها به انبیاء ضلال کبیر.

حاکم گرفتن طاغوت،

شرک،

دنیاطلبى و جلو گیرى از حق،

کفر و شک در ادامه ى انسان و روز دیگر از اینها با ضلال بعید یاد شده.

انتخاب معبودهایى دیگر،

و به انحراف کشاندن از خدا با ضلال مبین توصیف گردیده.

آدمى که خودش را گم می کند، ناچار به دیگران روى مى آورد و دنیا در چشمش بزرگ مى شود

و به ادامه ى خودش کافر مى شود و از خدا چشم مى پوشد و به سوى غیر او دعوت مى نماید

و در این مرحله است که ضلال انسان، همراه اضلال و گم کردن خدا، به اوج می رسد.

اضلال نتیجه ى عمل و پاداش انسانى است که خودش را گم کرده است.

کفر،

فسق،

هوى،

ظلم،

اسراف و شک،  عامل اضلال خدا و رها کردن و واگذار کردن اوست.اضلال نتیجه ى اینهاست.

 

صراط / عین صاد

 

پ.ن 2 /  آی "اسفند"یار ، دست از سر " بهار " بردار !

 

پ.ن 3 / ما را به جبـر هم که شـده سر به زیـر کن

              خیـری ندیده ایـم از این اختیـارها ... !

 

۱۵ نظر ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۴۵
فــ . الف

 

برای فرزند نداشته ام در دفترش نوشته ام ؛

مادر تو یک روز تمام دارایی اش ، آشفتگی هایش بود و بی قراری های ناتمامی که

حال و روزگار با لبخند تحویلش می داد ...

از این به بعد هرجا ، هر وقت ، نشانی از این مـرد دیدی ، بخواه که دعایـت کند ،

مثل همان دعایی که مادرت را نجات داد و وابسته اش کرد به آن روی دیگر دنیا ،

یادت باشد ، هر قدمی که خواستی برداری ، باید همـت داشته باشی به رضای خدا ...

همـت داشته باشی به فهمیدن عمـق این واژه... 

عاشـق هم که می شوی برای رضـای خـدا باشد ... "

 

               

 

 
۱۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۴۹
فــ . الف

 

دود ِ این اسفند ، روی آتش آخر سال ،

            چشم های خسته را کور می کند ...

.

 

بی قرارم..بی قرارم ... بی قرار .......

۳ نظر ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۴۶
فــ . الف

 

دارم تلویزیون نگاه می کنم و حواسم از اطرافم پرت شده که بعد از چند دقیقه متوجه می شوم

اثری از امیرعلی نیست ..صداش می کنم و وقتی جوابی نمی شنوم معلوم است

که جایی در حال آتش سوزاندن است !

اولین نقطه ای که نگرانم می کند اتاق خودم است ، میروم میبینم از بسته ی کتاب ها بالا رفته

و هرچه روی میز آینه بوده را پخش زمین کرده.. یک مجسمه هم شکسته و خودش که چهره ی عصبی مرا می بیند

به گوشه ی اتاق می دود و صورت تپلش را لای دست های کوچکش می گیرد که مثلا دعوایش نکنم..

غرغرکنان وسایل را جمع می کنم و او هم کم کم نزدیکم می شود و شروع می کند

به مثلا حرف زدن...  اما من جز واج های اَ و اِ چیز دیگری نمی فهمم از توجیهاتش !

سر مجسمه ی شکسته را می گیرم جلویش و می پرسم ببین چی شده ! کی اینطوری کرده اینو ؟ هان ؟

با چشم های گرد و مشکی اش در چشم هایم خیره می شود و با اعتماد به نفس کامل چند بار با غلظت ِحرف لام

تکرار می کند " علــی " که یعنی این بچه هیچ وقت " من " نمی گوید و همه ی متعلقات به خودش را

با اسمش نشان می دهد.. هم خنده ام می گیرد از جسارتش و هم نمی خواهم اخمم را فراموش کند

که در تربیتش تاثیر منفی بگذارد ، دستش را می گیرم و از اتاق بیرونش می کنم تا دسته گل دیگری به آب نداده

و خودم می ایستم به نماز ... رکعت آخرم که آمده پشت در و با کف دست می کوبد به آن ...

جوابش را که نمی دهم می رود عقب تر و شروع می کند به صدا زدنم..

یک طوری هی با ناز می گوید " آجـ ـی " و ج را به سختی تلفظ می کند که حین ذکر گفتن ،

دلم ضعف می رود برایش... چند دقیقه بعد که در را باز می کنم می بینم همان جا پشت در نشسته روی زمین

و مرا که می بیند با ذوق می پرد بغلم.. می آید داخل اتاق و انگار که برایش رویاست وقتی من خانه باشم

و اجازه داشته باشد دست به وسایلم بزند ...

روی نوک پنجه هایش بلند می شود و اشاره می کند به مجسمه ی شکسته و میز نامرتب ..

دوباره در چشم هایم زل می زند و می گوید " آجّــی ! علــی ! آآآآآآآآ.... " 

و این قسمت دوم حرفش یعنی تمام آن شیطنت هایی که کرده ...

محکم فشارش می دهم در بغلم و سرم را می گذارم روی سینه اش که مثل همیشه صدای پر هیجان

قلب کوچکش آرامم کند.. چندبار می بوسمش و می گویم .. 

عزیز دلم کاش ما هم بلد بودیم مثل تو انقدر دوست داشتنی اعتراف کنیم به اشتباهاتمان

                                                                               و زود فراموش نکنیم آن چه را شکستیم ...

                                    

                                             

 

۲۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۴۳
فــ . الف

در من

فریاد های درختی ست ؛

خسته از میوه های تکراری . . .

.

.

.

.

.

گویند چنانچه در درونت حس کردی به انتها رسیده ای بدان که تازه آغاز رنج دوباره ایست ... 

این روزها ، رنج هایم را دوست دارم .

طعم ِ سرماخوردگی را می دهد که به جبر گرفتارش شده باشی و دلت به آنتی بیوتیک هایی خوش است

که می دانی بالاخره نجاتت می دهند ... !

۱۲ نظر ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۳۳
فــ . الف