و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

برای n مین بار مراتب انوار ِ شیخ اشراق را می خوانم در این چند سال ...

استاد از من شکل می خواهد و توضیح و تفسیرهای لغت به لغت کتابش را ... !

من اما 

دلم 

نور الانوار  ِ 

مهر ِ تو را می طلبد !

به من بگو چطور یواشکی ،  نور ِ اقربـ ـت باشم ؟!

ربّ النــوع ِ هرچه دلتنگیـ ست !

__________________________

پ.ن ) " ما " اسما و صفاتی هستیم که خداوند با آن خود را توصیف کرده است !  ( فصوص الحکم/ابن عربی )

۷ نظر ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۴
فــ . الف

قرار است یک روز بعد از ظهر بروم بالای درخت توت ، توت مرا بچیند و بکشد آن بالا .

یک هو باد زوزه بکشد ، پر ِ چادر نمازش را بیندازد روی صورت آفتاب ، آفتاب مست شود از عطرش ،

خدا بدمد در گلوی ابرها و دوباره مثل تمام این شبانه روزهای بارانی ، زمین ذوق کند از بوسه های آبدار ِ خدا .

باد ، خودش در گوشم گفت دستش را بگیرم ، من هم قولش دادم . که همسفرش شوم ... 

که با هم برویم زیر درخت انار ، بغض هایمان را بریزیم پایش... اشک انار از آن بالا قل بخورد توی دامن من .. 

من سیب دلم را پیوند بزنم به چشم های تو .

تو آسمان ریسمان ِ کلمات مرا بگیری و آنقدر محکم بکشی که سکوت قبض روح شود !

____________________________________________

پ.ن1 ) و هـو الَّـذی یُـرسِلُ الـرّیاح بُـشراً بینَ یدی رحـمَــتـِه... 

 بادهای سنگینت را میفرستی که قلب های مرده را مژده ی باران دهد ! چقدر حرف در همین یک آیه گنجانده ای !

 اعراف/57

پ.ن2 ) تهران را ماه رجب ، بزک کرده با نشانه های رحمتش ...! 

پ.ن3 ) چو نیاز ما فزون شد ، تو به ناز خود فزودی ... 

_________

پ.ن4 ) یکی از فانتزیام اینه در طول ترم مث آدم درس بخونم! سر کلاس ها هم به درس گوش بدم !

بعد شب امتحان  به کتاب و جزوه هام بگم چی فک کردین ؟ من الان فقط باید شما رو یه مرور کنم ...

و 20 بگیرم مثل همیشه !!! بعد از امتحان هم برم تو افق محو شم ... والا :/

پ.ن5 ) اینکه من از آغاز دوران دانشجویی نتونستم به جمع معتکفین بپیوندم ! این رو کجای دلم جا بدم ؟! هان؟؟

 

                    

۶ نظر ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۶
فــ . الف

زبان که باز کردم مادرم یادم داد بگویم بـابـا .. عکست را ببوسم و بگویم آقــا ...

چشم که باز کردم پدرم مهر دستان تو را نشانم داد ... دستان پدرانه ات را . 

از آن به بعد هر روز در خانه ی قلبمان ، ماه درخشان تر شد ، چشم مان به کمالت روشن تر ...

من برای این پـدر  ِ بزرگ تر از جان ، جان می دهم . جوانی که ..... / جوانی کردن هایمان را ببخش /

 

شما فرزندان من هستید. انسان فرزند خودش را خواه و ناخواه دوست دارد؛ چه آن فرزند بداند، چه نداند؛

چه بخواهد، چه نخواهد؛ چه از محبّت پدر یا مادر متشکّر شود، یا نشود. این دوست داشتن موجب این نیست

که اگر در کار او خطایى وجود دارد، گفته نشود تا مبادا بدش بیاید؛ نه. اتّفاقاً انسان با فرزند خودش

بسیار راحت‌تر از دیگران است. بنابراین من جوانى و ویژگیهاى عمده جوانى را در شما از ته دل دوست دارم

و با همه وجود آن را ستایش مى‌کنم؛ "

 

                                           

 

   * تقدیم به موج وبلاگی " بابای انقلابی ام " *

 

 

|خط ِ تیرهرائح ذهن نوشت | تهران - کربلانوشتار های یک انکولوژیست طلبه | کنج دنج خاطرات مشترک |سندس در جستجوی حقیقت سرباز امام خامنه ای محمد رسول الله | پنج دیواری | خسوف همان ماه صورت کبود |عشق علیه السلام | هوران | حاصل وب گردی های من | دیر و دور | اللهم عجل لولیک الفرج  |  یک مشت خاک |زندگی زیباست اما شهادت زیباتر | پنجره باز ذاهب | صبرا جوانی در دست ساخت مهاجر (فانوس) | مرد ِ باران جنجال یک سکوت سرپنجه های روح ِ یک معمار باشی قلمدان سماک |واقعیت سوسک زده | همسایه خدا | بارفیق | یک قلم | خرابات | خدا بود و دیگر هیچ نبود |

۱۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۰
فــ . الف

یک کسی هم ، نقش همان سنگی را بر عهده گرفته که هی می خواهد یادآوری کند کی به سینه اش می زدیم

و حالا نگران این شده ایم که آخر چقدر شیشه ی خودی را می شکنی ؟!

مظلوم ، اعتماد ِ این ملت بود دکتر ! 

مظلوم ، سید علی بود که آن روزها یک ایران برای اعلام عشق شان به او ایستادند و تو در خیال ِ رای میلیونی ات

نشستی در خانه ! حالا مرخصی 11 روزه و دلیلش را فراموش کنیم

یا دلخوشی تان به بودن " ولایت فقیه " در جامعه را باور ؟!

اتفاقا علاقمندان دیروز ِ شما خیلی وقت است صبوری می کنند تا بیشتر از این فریاد نزنند

علامت تعجب های ذهنشان را...

ما هم تا آخرین لحظه ، تا آخرین لحظه ی عمرمان اطاعت از ولایت را مشق می کنیم

تا یادمان نرود چارچوب های گفتمان انقلاب را ... تا نکند دهانمان به گفتنی های نامعقول باز شود !

خدا با مرد بهاری ات محشورت کند دکتر... !

ما را هم با همین آقاسید علی نازنین مان که هرچه بالا رفت تواضعش بیشتر شد و اقتدارش زیباتر ...

.

_______________________________

پ.ن1 ) +

پ.ن2 ) تو مشایی ِ قلبمی ! من احمدی نژاد ِ اسیرتم رفیق ! :)) ( از گفت و گوی ما دو نفر )

 

۷ نظر ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۱۳
فــ . الف

امروز قرص هایش را جابه جا خورده ، آن یکی که آبی بود را نشانه گذاشته بود به آسمان براق صبح ،

وقتی گنجشک لب پنجره ی آهنی اش نوک می زند به خرده برنج های خیس که از شام دیشب مانده 

و او ریخته بود برایش..

دیشب حتمی دوشنبه بوده که شام برنج داشته اند ، همیشه شب های دوشنبه برنامه ی غذایی شان ،

برنج است و کمی ماست ، با گوجه و پیازی که انگار با ماهیتابه قهر بوده اند و درست حسابی سرخ نشده اند ،

بدون نمک ، بدون ادویه .. مثلا دکتر همه اینها را منع کرده برایش .. بعد که بشقاب گوجه را جلوی باغچه می ریزد و 

گربه ی گرسنه پوزه اش را به آنها می مالد با کش و قوسی کنایه بار رویش را می کند آنور و می رود ...

هنوز هم از گربه بدش می آید..

قرص نارنجی را باید سر صلات ظهر با یک لیوان پر آب با التماس هل می داد پایین ، خیلی بد فرم و تلخ است ، 

اما در عوض آن یکی قرص های سفید ریزی که در جعبه ی استوانه ای داشت ، خیلی راحت می شد انداختشان

 سطل آشغال یا بیرون از پنجره و کسی هم شک نکند .. پس امروز سه شنبه است و لابد دوباره با خودکار قرمزش

روی تقویم ضربدر می زند و بعد که می نویسد هفته ی چندم از چندمین سال هستی ... پرستار سر می رسد و

نهیب زنان می گوید دوباره اشتباه کردی ؟

هنوز دو روز دیگر تا پایان هفته مانده ! و او خودش می داند چه کار می کند و فقط دیگر حوصله ندارد جوابش را بدهد

و زیر لب می خواند " ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست ..... " تو چه دانی احوال بی خبران را ....

اما هیچ کدام از اینها پیش نیامد ، اصلا امروز نه سراغ تقویم و خودکار قرمزش رفت ، نه کتاب نصفه نیمه ی لب میز .

امروز قرص های نارنجی ظهرش را همان تاریکی نماز صبح انداخت بالا و آبی ها را به خورد سطل داد ...

آسمان  اصلا آبی نشد ، از همان خروس خوان ِ اولش ، غروب بود و متمایل به سیاه . 

نه گنجشک ها سر و کله شان پیدا شد نه برنج ها خورده شدند ،

باد انقدر وحشی بود که همه را پخش و پلا کرد توی حیاط ...

از توی کشوی بغل تخت ، دفتر سررسیدش را بیرون آورد و ده صفحه مانده بود به آخر را ورق زد ،

یک کاغذ چسباند رویش و یواشکی و به زحمت با دست های لرزان نوشت : 

هفتمین مرور از هفتمین سال ِ جوانی ... هفت روز مانده به پایان 70 سالگی...

 

دکتر در دفتر گزارشش می نویسد: در اتاق 211 این آسایشگاه ، سالمندی زندگی می کند که به علت برخی

فشارهای عصبی ، سالهاست حافظه ی بلند مدت خود را از دست داده و تنها گاهی نام تعداد قلیلی از

آشنایان ذهنی خود را به زبان می آورد ، فرد مذکور همواره از بیماری های شایع کهولت سن رنج می برد و

در تمام مدت سکونتش در آسایشگاه ، یا به زمزمه ی شعر مشغول است

یا خواندن کتاب هایی که با خود در چمدان آورده بوده . 

طبق علائم و شواهدی که پرستاران به دست آورده اند، این پـیــرزن در جوانی شبی با سر درد شدید

مشغول نوشتن می شود و در هجوم فکر و خیال های مختلف ، خودش را در بدترین وضعیت کهنسالی

در حال دست و پنجه نرم کردن با تنهایی و عمری کش دار تصور می کند ...

هم اکنون بیمار مذکور در بخش مراقبت های ویژه ی دل، در بیهوشی ِ فکری به سر می برد .

____________________________________________________

پ.ن1 ) این بدترین ِ بدترین ِ بدترین وضعیتی ست که می توانم برای خودم حدس بزنم ...

اما اگر خدای ناکرده رسیدم به این سن ، دوست دارم بروم یک گوشه ای ، با همین شکل . با همین عمق سکوت.

پ.ن2 ) رسول گرامی اسلام (ص) : جوانی شاخه ای از دیوانگی ست ! 

پ.ن3 ) خون در دل آزرده نهان چند بماند ؟ .... شک نیست که سر برکند این درد به جایی...

پ.ن4 ) باران ، بهاران را جدی نمی گیرد ، چشمان من ، خیل غباران را ...

پ.ن5 ) انبساطی دارم ، که به تنهایی تو مربوط است ... !

           

 

۹ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۵۴
فــ . الف

سر کلاس مکتب های هند و بودا ، با یک قشر خاکستری ِ از کار افتاده ی مغز ،

نشسته ام به جابه جا کردن پازل 300 تکه ی کلمات درونم ... 

استاد هی از نیروانای ادیان حرف می زند ، از این پیام مشترک نجات آور بشریت ...

من هی نفس زنان با سطل ، آب های رودخانه ی خروشان ذهنم را جمع می کنم و نگران از خیس شدن کلاس

می برم یک جایی در دورترین چاله ی فکری خالی می کنم و برمی گردم ...

استاد از رسم ریاضت کشتریه ای ها می گوید و من رنج می برم از این همه فشار دادن حروف به هم ...

دست هام را می گیرم جلوی صورتم ، سرم را تکان می دهم و هرچه واژه ی لبریز شده مانده را می تکانم پایین ...

مشت هایم را باز می کنم و روحم تناسخ می کند درون مفاهیم رسوا شده ی دل ...

ذهن لاقیدم به صورت مادیات چنگ می زند ، خودکارم تبدیل به مبدأ شر می شود ..

و نفس ضعیفم را تسخیر می کند ؛ بودا برایم موعظه می خواند و درمه می دمد بر وجودم ...

ناگهان به کاغذهای سفید مقابلم وحی می شود  و خودکار آبی به رقص عرفانی درمی آید ...

حالا استاد رسیده به فلسفه ی کثرت ارواح ... و من یکی یکی اسم ارواح خیر و شر رسوب شده

 در درونم را می نویسم... در این تعدد شخصیات از پا می افتم و عالم حس را بی خیال می شوم ...

به زحمت پایم را از ظرف گود زمان بیرون می آورم و می پرم آن طرف مکانی که غایبم در داشتنش...

به دنبال یافتن خدای نخستین ِ احساساتم ، به سروده های مقدس ِ قلبم آویزان می شوم و 

درست در حساس ترین نقطه ی ممکن ،وقتی رستگاری در یک قدمی ِ ذات معلقم قرار می گیرد ،

خسته نباشید ِ بچه ها خلسه ی مرکب خیالم را پاره می کند 

و مرا با همان حال ِ وهم زده ، هُـل می دهد در کلاس فشرده ی بعدی ...

و می روم که با یک جسم حلول یافته و روح چروکیده ، کلمات وحشی ذهنم را جامعه شناسی کنم ...!

من یک دانشجوی دیوانه هستم .

___________________________________________________

پ.ن1 ) دلم یک جیغ بنفش واقعی می خواهد ...!

حتا اگر به قیمت این تمام شود که همه ی آدم های دنیا برگردند نگاهم کنند !

پ.ن2 ) خیابان شبیه تو بود ، آبی ِ پـر باران ....

پ.ن3 ) ز نخست قطره بودم ... شدم از غمت چو دریا ...

پ.ن4 ) همیشه که " ماه بالای سر تنهایی " نمی ماند !

پ.ن5 ) هزار آتش و دود است و نامش عشق ... هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار .... !

پ.ن6 ) مثلا!کارگاه داستان نویسی ِ دیر و دور است ...  ( البته اول برگردید به اول پست تا از ادامه ش سر دربیاورید)

                      

 

۱۱ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۱۴
فــ . الف

در ائتلافی همه گانه با تو 

کاندیدای بهاری ِ این روزهای نیامده می شوم

تو صلاحیتم را زیر سوال نبر ..

من کابینه ی احساسم را بر گفتمان قلب تو بنا خواهم کرد ... !

____________________________

پ.ن1 ) من هنوز در نداشته هایم پایداری می کنم و تو فریاد اصلاح ِ اصول را سر می دهی ...

          این وسط فقط خدا جبهه ی مستقل ماست انگار ... !

پ.ن2 ) کمرم زیر بار این همه احساس تکلیف شکست ! 

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۷
فــ . الف

صدا کن مرا ...

صدای تو خوب است ...

یا من أرجوه لکلّ خیـر ....

.

امید دارم به همین ناامیدی هایی که رنگ خواستن تو را دارند ...

که اگر نگاهم نمی کردی هنوز ... نمی خواندمت دوباره ...

.

أعطنی بمسئلتی ایاک ...  تمام  ِ آنچه را گم کرده ام ... و محتاجم به آرام یافتن با آنها ...

.

من از جمعه لبریزم اینجا ...

مرا شنبه کن از حضورت ....... !

 و زدنی من فضلک یا کریـم ...

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۵۹
فــ . الف

از صبح زود که بیدار شده ام تا خود غروب ِ خدا را اینور و آنور بوده ام و کلاس و دفتر و دوستان و... به اندازه ی کافی

ظرفیت مغزم را بهم فشار داده اند ... خودم را می رسانم اتاق و  روی تخت دراز می کشم ...

دارم زیر لب با خودم .. شاید هم خدا حرف می زنم ...

- دوست دارم چشم هامو ببندم .. بعد یهــو....

خوابم می برد ... به همین راحتی و در همین فاصله ... 

تمام یک ساعت را کابوس می بینم .. کابوس ِ تلخی که زبانم را مثل چوب ،خشک کرده ... سرم درد می کند

و با صدای زنگ موبایل بیدار می شوم .. جوابش را می دهم و همانطور با چشمان خسته و جسم بی حس

به سقف خیره می شوم.. یک هو مثل اینکه یادم بیفتد چیزی را جا گذاشته ام ، گوشی را بر میدارم و

شماره ات را می گیرم .. چندبار ...انگار که قرار است معجزه شود ...

- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش...خاموش.. خاموش... 

از صدای این زن متنفرم ... صدای گوشخراش ِ نبودن تو را دارد ...

هی می خواهد حرف های مزخرف بزند ... چرند بگوید و مغزم را له کند ...  هی می گوید تو حالت خوب نیست ... 

آیه ی یأس می خواند لعنتی ... تو خاموش کرده ای و من دلم هزار راه می رود ... هزار راه ِ بن بست وار ...

که ختم به نگرانی های بی پاسخ می شود ... لپ تاپ را در همان حال می گذارم روی پایم و تا صفحه ی جیمیل

با ناز باز شود من جلوی بغضم را نمی توانم بگیرم ... با حرص با خدا حرف می زنم ...

هی بلند بلند توی دلم می گویم یا علی.. یاعلی...

برایت می نویسم  - بیا... بیا... و در همین واژه چقدر اتفاق می چینم در ذهنم ... 

صدای اذان بلند شده ... به موقع صدا می کند دل ِ آشوبم را ...

دل ِ آشوبم هی به خدا می گوید نکند آشوب باشد هوای رفیق ؟ هوای رفیق ؟ هوای رفیق ......

______________________________

پ.ن1 ) فاصله ها به ما خیانت کردند ... اما من خیلی وقت ها از همین راه دور دستم را دراز کرده ام برای آنکه

در آغوش گیرم دلتنگی هایت را ... دلتنگی هایت را بده دست خدا ... بعد که آمد نزدیکت شود محکم بغلش کن ...!

پ.ن2 ) یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن !!

پ.ن3 ) کاش همه اش نگرانی الکی باشد . بیا و بگو الکی مالیخولیا گرفته ام و مسخره ام کن !

بعد من با لذت این پست را پاک کنم !!

پ.ن4 ) من دلم تنگ است .. آسمان چشمش !

 

۱۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۳۸
فــ . الف

معمولا آدم ها ، نمی توانند همیشه یک حس را نسبت به خودشان به دیگران انتقال دهند ،

گاهی عزیز اند ، مهربان اند ، صمیمیت با آنها خوب است و دلنشین . 

گاهی کسانی هستند که برای بودن و رفتن پیش شان ته ِ ته ِ دلت خوشحالی .. 

از حرف زدن با آنها خسته نمی شوی ، از نگاه کردنشان هم .. اصلا خندیدن با یک آدم هایی خودش لذت دارد..

حتی لبخندی کوتاه و معمولی .. با کسی که دلت میخواست در حد یک لبخند هم شریکش شوی ...

اما همین های خوب ، همین هایی که یک وقت دلت از بودنشان راضی بود ، گاهی چنان کلافه ات می کنند که 

نمی دانی چطور جواب بی حوصلگی روحت را مقابلشان بدهی ...

از آن زمان هایی که دوست داری سرت در لاک خودت باشد، به کار خودت مشغول باشی ،

تنهایی با تنهایی ات دست و پنجه نرم کنی ، از آن زمان هایی که حوصله ی شخصیت های کتاب های جذاب

را هم نداری چه رسد به شخصیت های دنیای واقعی دور و بر ...  این ها البته مقطعی اند و زودگذر ...

بیشتر متعلق به حالت هایی ست که درون ، رجوع می کند به آن خود ِ دم دمی مزاج ..

یا اصلا به خود ِ بی حوصله ... به خود ِ دل نازک .. که مثلا دلش میخواهد الکی از دست بعضی ها ناراحت شود ..

بعد هم زود فراموش می کند ... بعد که آقای صبر، به خانه ی روحت برگشت !

یا رفتی و دست خانم ِ مهربانی را گرفتی و آوردی سر زندگی اش ... 

حتی گاهی، با خودم فکر می کنم ، من یک وقتی که حواسم نبوده آن کدبانوی مهربان همیشه خندان ِ درونم را

بدجوری رنجانده ام از خودم ... یک وقتی داد زده ام سرش که چرا دستت را بریدی زیر تیغ نگاه آدم ها ؟!

و از آن به بعد .. همان بعدی که من یادم نمی آید دقیقا کی ... از من قهر کرده است این خانم خانم ها ...

__________________________________________________

پ.ن1 ) بعضی آدم ها هم هستند که همیشه ی همیشه  ، دوست داشتنی اند .

هیچ وقت حرف زدنشان ، نگاه کردنشان، بودنشان ، حتاتر فکر و تصورشان خسته کننده نیست ، دلت را نمی زنند ...

این ها ، همان ب کمپلکس های زندگی اند ...  :)

پ.ن2 ) تا تو مراد من دهی ، کشته مرا فراق تو ... تا تو به داد من رسی .. من به خدا رسیده ام ...

پ.ن3 ) شب عزلتم گوشه ی چشم توست ... در مسجد بسته را باز کن !    فاضل نظری

پ.ن4 ) ضد ِ جناب نظری خواب برای آدم نمی گذارد که ! اصلن ِ اصلن از دستش ندهید !

پ.ن5 ) گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم .... اما دلم برای همان هیچ کس گرفت ... 

             

 

۱۶ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۵
فــ . الف