و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۱ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

 بوی نعنای سفارشی مادربزرگ اتاق را پر کرده بود...

خودم هم هنوز نمی دانم به انتظار چه چیز اینگونه نگاهت می کردم…

به قول بقیه سخت تر از نبودنت باور عادت به عکسهایت شده است…

دردی حس نمی شود… انگار می کنم آرام گشته ای…

صدای بسته شدن دفترم فضای خالی ذهنم را می گیرد…

من همچنان پی به دست آوردن لبخندت و تو همچنان غرق در سکوتی خیره…

مدادهایم مقابل این دنیای خاموشت از پا افتادند، پاک کن هرچه خودنمایی می کرد تا خطوط تلخ را  از

بین ببرد تلاشش بی نتیجه ماند…

می خواستم تو و بچگی های شادمان را طرحی کوتاه زنم برای خلسه ی خیال خودم… به همین هم

رحم نمی کنی؟  فقط یک نقاشی بود… از همان ها که هربار قول چندتایشان را با قیمت گذاری های

مسخره مان ازم می گرفتی!… 

گناه دقایق نفرین شده ی دیروز رفتنت بود یا نیایش های به اجابت نرسیده من؟ که حالا هیچ کدام از

خاطراتم سر جای پایت قیمتی ندارند…

بگذار صدای هم آغوشی ات با مرگ بیش از این آرزوهای سوخته را نمایان نکند… من می خواستم به تو

دروغ بگویم یا خودم؟ می خواستم کاغذ را وادار به باور آن چهره کنم یا خاک را…؟

اما این لب های بسته… این نگاه پرازحرف…  تو نمی خواستی بخندی یا من خوب بودنت را فراموش کرده

بودم؟  خودت بگو… کم ماندنت را به حساب هر چه بخواهی می گذارم… 

۲۸ اسفند ۸۸ ، ۰۳:۰۵
فــ . الف