و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

 

میگن انار یه دونه ی بهشتی داره...

بین تموم انارهای زندگیم تو همون تک دونه ای که طعم ملس بودنتو با هیچ باغستانی عوض نمیــ کنم!

...............

حتی اگه به اندازه ی تموم خاطرات مشترکمون ازت دور بشم.. یادت ازم دور نمیشه رفیق..

مثل همیشه ای که من می مونم و حکمت های پر حکمت خدا نمی دونم چی شد که از کجا

رسیدم به این مرز پر از دلتنگی...

کاش هیچ وقت فاصله ی آشنایی تا رفاقتمون رو اون آدم با تجربیات تلخش پر نمیــ کرد..!

کاش از گذشته ی اون روزا این همه پشیمونی نصیبم نبود..

کاش زودتر کشفت کرده بودم.. زودتر از تموم لحظاتی که هدر شدن پای ...

کاش من تهران نبودم و تو  ولایت... کاش بابا هیچ وقت هوایی نمی شد واسه اومدن...

کاش این ۳ روز منم پیشت بودم.. با تموم حس شیرینی که داشتیم.. مثل پارسال...

مثل اون همه قشنگی.. تا سحر بیداری ها...نماز جماعت های بی اقتدا... درس خوندن مسخره مون

واسه کنکور توی اعتکاف!  پ ل ا س ت ی ک !

یاد تموم دعاهایی که کردیم و من از تو دور شدم بــ خیر...

بــ خیر که قرار بود الان سرسفره ی امام زمان نشسته باشیم..

یادته؟ قرارمون قم ، جمعه غروب بود..با توشه ای واسه رسیدن به هدف..!

چی مسیرمون رو عوض کرد که من سر از الزهرا درآوردم و تو دولتی شهرکرد..؟

چرا ما بنده های فراموش کاری شدیم؟ چرا من همش یادم میره اینا دقیقا یه روز خواسته ی خودمون بود!

چرا خواسته های ما همش ایجاد فاصله می کنه؟

حرف اون شبت توی هیئت از ذهنم پاک نمیشه که گله کردی از جدایی..

گفتم هیــئــت!..  همون جمع پر خاطره ی دلنشین..!

همون که آخرین شب بودنم توی مراسم امسالش به جای حس سبکی فقط بغض واسم داشت..

بهت نگفتم اما فردای همون شب که داشتم برمی گشتم تهران تا صبح توی ماشین اشک ریختم...

به خاطر خودم..زندگیم.. به خاطر تو و زندگیت.. حسرت هیئتی شدن دوباره ام...

شاید هم به خاطر بارونی که چشم انتظارش بودم و طوفان جاشو گرفت..

توی فاطمیه ی امسال اگه فقط یه چیزو با اصرار از خدا طلب کرده باشم درست شدن کار تو بوده..

می دونم الان که دارم ازت دور میشم احتمال اینکه دوباره مثل قبل کنار هم باشیم به ده درصد هم

نمیرسه... حتی وقتی گفتی بعد از امّ داوود دعا میکنی اعتکاف سال بعد با هم باشیم خندیدم..

اما یکــ چیزی برام مسلّمه.. : جنس رفاقت تو مثل اونایی نیست که گذر زمان بهانه ی کمرنگ شدنشون

بشه...  خدا بعضی وقتا یه کسایی رو واسه بزرگ کردن بنده هاش سر راه هم قرار میده...

ممنون که نذاشتی دلم پای غصه هاش کوچیک بمونه..

دلم برای درد دل کردن های حضوریمون تنگ میشه رفیق...

برای ساعت های ۹ و امامزاده رفتن و شکلاتاش تنگ میشه..

برای خیال بافی ها و برنامه ریزی هامون.. کنکور خونی و انرژی دادن ها..

برای اردوی مشهد ۸۸ و شیرهایی که میخوردی و ...

برای اون شبی که تا صبح دنبال تصمیم بودیم واسه رفتن به جامعه یا موندن..

برای محرم ۸۹ و گریه های پشت پرده..

فاطمیه ی ۹۰ و بی قراری دل تو...

دلم برای تک تک خاطرات شیرینمون تنگ میشه شیرین..

هرچند خواست دلمون اینه که قم نرفتنمون صلاح و قسمت بوده باشه.. اما من و تو دیگه یاد گرفتیم

قبول خیریتش یعنی تموم لحظات زندگی..

وقتی غم داری و میگم امیدوار باش؛ توکل همیشگی دلت بهترین پاسخیه که بار غصه های

منو هم کم می کنه.. از خدا میــ خوام شادی لبات همیشه روی لبخندهای دنیایی رو کم کنه..!

قبل و بعد از آرامشی که منتظرشی و مطمئنم بهش می رسی؛

کربلا و شهادت حاجت دل من ِ واسه وجود نازنینت رفیق..!

یادت نره که همیشه محتاج دعای پاکت هستم./یاحق 

...............................

..............

..

زیرنویس/ گاهی یه نفر انقدری عزیزه کــ آدم دلش میخواد در دید عموم براش اختصاصی بنویسه!

۲۸ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۵۰
فــ . الف
۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۵۸
فــ . الف
لبخندت را قاب می گیرم

و  این  نگاه  دور افتاده ی معصوم را...

می نشینم  مقابلت  و  پلک نمی زنم؛

و  تو  زنده می شوی برای دلتنگی های من!.....

۲۳ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۸
فــ . الف
سجاده ام همان جای همیشگی اش منتظر است...

من اما...

ضعف دارم..

نه از گرسنگی جسم..

بیم ِ چشم است از خشکسالی ِ امید...

امشب که برسد تو را آرزو می کنم..!

برای هزارمین بار هم که تکرار شوی فرقی ندارد..

تو همیشه رغائب منی...!

............................

..........

این دومین شب آرزوهاست که چادر احرام سرم را نوازش خواهد کرد..

و من دوباره متولد می شوم...

به یاد لیلة الرغائبی که تبرک شد به طواف کعبه و آسمان مناجاتش...

و مصادف بود با تاریخ آمدنم به این دنیا..

۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۷
فــ . الف
چند وقت پیش اتفاقی، بعد مدت ها نشستم پای یکی از برنامه های تلویزیون که موضوع بحثشون

دروغ بود! مجری می گفت به ما پیامک بزنین و از دروغاتون بگین..

بعد طبق معمول یه بازیگر مهمون برنامه شد...

طرف می گفت من اگه بگم خیلی وقته دروغ نگفتم دروغه! بعد هم شروع کرد به نظرات کارشناسانه

و مجری هم تایید می کرد...

ـــ دروغ یک موضوع عادی برای همه مون شده.. یه جورایی زندگیمون باهاش می چرخه.. ما نمی تونیم

بدون گفتنش راحت زندگی کنیم... من خودم ۹۰ درصد کارام با دروغ گفتن می چرخه!.....و...

وقتی نوبت به کارشناس های اصلی رسید و اون دوتا روانشناس شروع کردن اولش فکر می کردم

این همه از منشاء دروغ و ویژگی های روانی و عللش حرف زدن مقدمه است تا آخر سر به یه نتیجه ی

درست حسابی برسن!... اما اون کارشناس  ها (!) هم رفتن و مجری دوباره به خوندن پیامک ادامه داد

و از شنیدن تجربه ی دروغین دیگران ذوق می کرد...

آخر برنامه مصاحبه ای نشون داد از کسایی که جواب آخرین بار کی دروغ گفتین را میدادن!

ته همون مصاحبه با چند تا بچه هم صحبت شده بود..

اما فرق اون همه فک زدن مجری و کارشناس ها و آقای بازیگر و ..... با این سه چهار دقیقه ی صحبت با

بچه ها چیزی بود که به کل زمان برنامه می ارزید؛

از بچه های مهدکودک هر سوالی پرسیده می شد یک جواب میشنیدی:

ــ دروغ گناه بزرگیه!... اگه دروغ بگیم خدا مارو دوست نداره!... ما نباید خدا رو ناراحت کنیم!...

 ................

..........

..

زیرنویس/ می دونم انقدر ستّاری که بی انصافی بنده هاتو هم میذاری کنار اون همه دلی که ازت

 شکستن... ای کاش می شد موقع توجیه کردن یه ذره "بچه" می شدیم!...

۱۷ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۷
فــ . الف
خودم را که کم می بینم..

تازه تو نزدیک می شوی در دلم..

نزدیک و نزدیک تر... از هر وقتی که چشمانم سکوت کرده بودند برای دیدنت..

و بزرگی ات بالای سرم بود..

اما حالا

اینجا

که من کم شده ام در چشمان خودم

تو مهربانی

خوب تر از هر وقتی که آدمها به من بدی کنند..

و دستان تو آرامش دهد

به

نفس های پر تشنجم...

..!

/ خدای آرامبخش ِ من! دوستت دارم! /

۱۶ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۷
فــ . الف
ساعت نزدیک ۵ شده... استاد بلاخره کلاسو تموم می کنه..

دوباره آسانسور شیشه ای.. دوباره محوطه ی دانشگاه..

دوباره این مسیر تکراری.. و این گرمای عذاب آور که راه کوتاه تا خوابگاهو چند برابر کرده..

حس می کنم چادرم داره با آفتاب می جنگه.. مطمئنم که اگه مثل شیطنت های بچگی ذره بین بندازم

روش آب میشه.. میخوام به خودم انرژی + بدم.. مرتبش می کنم و محکم تر قدم بر می دارم؛ انگار که

هیچ خستگی توی تنم نیست(!)

میرم که از کنار گلای دم خوابگاه رد بشم و از دیدنشون لذت ببرم.. هنوز نرسیده عطسه ام شروع

میشه.. رو می کنم به بوته ی گل سرخ و می گم خب بابا نترس نمیام جلوتر!

قشنگی تو هم به ما نیومده؟!

میرسم دم سالن... وااااای دوباره ۳ طبقه و ۵۰ تا پله بالا رفتن...

ای خدا... همه خوابن و اتاق سکوت مطلق...

یکی دو ساعتی گذشته و من از بی حوصلگی خوابم نبرده.. دم غروب و حضور خلوت اشیا..

دلم گرفته.. دلم واسه ی همه چیز خونه مون گرفته.. هرچند فاطمه هیچ وقت تک دختر لوس خونه نبوده

و تحمل تنهاییش بالاس.. هرچند بهمن که اومد تا ۴۵ روز برنگشت و اشک همه رو درآورد..

اما الان یه حسی ته دلش فقط دنبال بهونه می گرده تا مثه صدای اون خانوم آسانسور الکی بگه

اضافه بار! ظرفیت تکمیل!...

میرم پایین که فکری به حال شام کنم..

طبق معمول بوفه ی کوچیک خوابگاه نوبتیه و من منتظر...

نفر اول... نفر دوم... نفر سوم... نفر سوم هنوز کارش تموم نشده.. نفر سوم غر میزنه.. نفر سوم

ناخن های بلند لاک زده شو میزنه رو میز شیشه ای فروشنده و مغز من میخواد سوت بکشه...

نفر سوم با فروشنده دعوا میکنه... دختر فروشنده میگه داد نزن... نفر سوم صداشو بلندتر می کنه..

میگم بسه دیگه.. تا کی میخواین ادامه بدین...؟

 نفر سوم دستشو میکوبونه روی میز.. گوشیش پشت سر هم زنگ میخوره و اس میاد..

سرم گیج میره.. میزنم بیرون و میخوام یه هوایی توی محوطه تازه کنم..

هنوز ۵ دقیقه نشده که از فکر خودم پشیمون میشم.. هر تیکه ای رو که نگاه می کنم سرگیجه ام

بیشتر میشه..

- ببین من دختری نیستم که به این راحتی خر شم! پس حواست باشه..

- باور کن اون موقع دوستم کنارم بود.. اون از قضیه ی ما بی خبره...

-آره خیلی خوش گذشت.. این دفعه هم همون جای قرار همیشگی بیام؟

....

میام بالا..هر طبقه یه نقاط دنجی داره که من اسمشو گذاشتم کابین آشنایی...

اگه کسی در مرحله ی اولیه ی دوستی ( خرشدن) قرار داشته باشه این قسمت ها

مشغول صحبت میشه که ظاهرا در دید عموم قرار نگیره... 

و حالا دم غروبه و کابین های آشنایی ِ تمام طبقات پر..!

البته این قصه سر دراز دارد... کافیه یه شب خواب نداشته باشی! از در اتاق میای بیرون و

سعی می کنی بی سر و صدا بدون اینکه کسی رو اذیت کنی راه خودتو بری..

یواشی وارد آشپزخونه میشی و لامپشو روشن میکنی که با دیدن یک موجود زنده وحشت می کنی!

با گوشی توی دستش میاد از کنارت رد میشه و ادامه ی اسشو مینویسه..

میخوای بری بیرون که دوباره یه صدایی تورو یاد دزدای توی فیلم میندازه.. نزدیک تر میشی..

بعد دختری رو میبینی که اون گوشه توی تاریکی کز کرده و داره با صدای ته چاهی ناز طرفو میکشه...

نمی دونم چه حکایتیه.. انقدر این مسائل واسه همه عادی شده که دیگه از قبح و خجالت قدیما خبری

نیست..! 

غروب که برگشتم اتاق بچه ها بیدار بودن.. یکی دوتاشون گفتن بچه ها بریم توی حیاط حالمون عوض

شه؟.. خندیدم و گفتم بشینی سر جات حال بهتری داری.. میری بیرون بدتر دلت می گیره!

می پرسن چرا؟ میگم وقتی دیدی یه نفر محض رضای خدا و هواخوری تنها و بدون گوشی نیومده ممکنه

ما هم از راه به در بشیم!

بچه ها می خندن و تایید می کنن.. 

عارفه میگه تو که حاج خانوممونی بگو چه کنیم که هیچ کدوم پابند گوشیا نیستیم؟!

یه نگا به بچه ها می کنم و یه نگاه از توی تراس به بیرون و میگم: خب اگه یه دوستی پاک و سالم

باشه اشکالی نداره!!

همه می خندیم و من ته دلم به غربتی فکر می کنم که اسیرشم...

به فاطمه ای که هیچ وقت انقدر به روی خودش نیاورده بود سختی دلگیری لحظه هاشو..

به فاطمه که هیچ وقت تک دختر لوس خونه نبود و حالا....

....................................

.........................

......

 اصل نویس// درد من هر چه بیشتر و بیشتر شود... باز این غم غربت توست که آتش به جانم می زند

از انتظارهای دنیایی مان... کی قدرت را می دانم؟ کی؟!...

۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۶
فــ . الف
قالب ها فیلتر شوند هی...

چه غم؟

دلمان کاش از مذهبی بودن نیفتد..

ما به این سادگی قانعیم اگر ظاهر و باطن یکی باشد!..

زیرنویس/ عجب!!.../

۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۴۵
فــ . الف