و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۱ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

روزهایم بی شمار شده... آرزوهایم اما... اندک... اندک تر از همیشه...

گاهی می شود این همه دلتنگی را در یکی خلاصه کرد... آنکه از همه زیباتر........

اما فقط برای من! که مجال فردا آمدن را از کف داده ام...

شرم می کنم که دوباره جمعه شده! شرم می کنم که غیبت ظهورت دوباره تکرار می شود و من غرق

همان یک آرزوی خودم هستم...

این سرمشق های خیالی را پاک می کنم و خستگی هایم را از نو به نو می نویسم!

از خلقت حوا شروع می کنم اما به هوی که می رسم حضورت لابه لای دل خواست هایم

کمرنگ حس می شود!

شرم می کنم که بگویم بازهم گناه... و بازهم امید به نگاهی از تو...

فاصله ها را نه کم... که با انتظارهای طی شده پر کرده ام و انگار مثل کودک خسته ای گوشه ی دنیا کز

کرده و منتظر نشسته.... منتظر آمدنت... که صبح بیاوری و عطش شب های بی قراری ام را با جرعه ای

از بخشش پدرانه ات سیراب سازی!

شرم می کنم که بگویم در این کوله بار کنار دستم جز حرفهای تهی و چوب کبریت های سوخته ی ایمان

چیزی ندارم... جز تمنای وصال به همان یک آرزو...

چیزی ندارم تا بهانه ی دلتنگی هایم کنم...

تا پاسخی باشد برای این همه علامت سوال بی انتها...

تو پاسخ همه شان را می دانی!

و می دانی که من.....................

می دانی؟

۱۳ فروردين ۸۹ ، ۰۳:۰۷
فــ . الف