و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

دخـتـر  یعنی از بچگی عاشق کفش های تق تقی مادر..

یعنی بازی با ظرف های پلاستیکی و آش پختن با علف های باغچه ...

یعنی تقلید گریه های مادر در روضه های زنانه..

یعنی خوابیدن روی پاهای مادربزرگ پای قصه های تکراری اش..

یعنی جشن تکلیف دخترانه و چادر نماز گل گلی..

یعنی قد کشیدن جلوی چشم های بابا... حتی اگر بابایی از آسمان ها ذوقش را بکند...

یعنی قهر کردن با برادر ... در اتاق را محکم بستن... یعنی منت کشی ... یعنی آشتی !

دخـتـر   یعنی درد دل های دخترانه ... رازهای مگو ... دوستی های صورتی ... 

یعنی سنگ صبور ... یعنی خود صبر .. یعنی رفـیـق ...

دخـتـر   یعنی...  یعنی یکـ کوله بار احساس همیشه بر دوش ..

یعنی حجب... حیا.. یعنی سکوت ........

یعنی بعضی دخـتـران  در واژه نمی گنجند ...

..........

و مـن ایـن سطـح ظرفـیـت را دوسـت دارم !

از همـان وقتـی کـ  بابا خـواب دیـد دخـ ـتر دار می شـود ...

                                    

 

۳۲ نظر ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۱۰
فــ . الف

مـثـل کودکـی تـنـها

نشـسـتـه ام در انـتـظار رسـیدنـت

و نبـض جـاده را مـی شـمارم ... ،
تـو کـه سر برسـی 
مـن تـمام احـسـاسـم را شـعـر مـی کـنـم ،
و بـند بـندِ شـعرهـایم را مـتـصل می کنـم به عـاشـقی تو ...
پـایـیـزِ از فـردا گـریـزانِ من !
زودتـر بیـا !

کـودکـی در مسـیـر تـنـهایـی اش

بـی تـاب دلــ ـبـریِ تـوسـ ـت ... !

                                     

۲۷ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۰۸
فــ . الف

گاهی وقت ها هست که بی بهانه دلم می خواهد صدایت کنم..

اسمت را هی پشت هم با تکرار بگویم و بعد با خودم ببرمت به سرزمین خیالم..

آنجا که دیگر اثری از پایان زمان نیست...

 من و تو با هم افتاده باشیم در 30 سال بعد...وسط یک بعد از ظهر ِ دلچسب پاییزی...

من  دستم را روی یک شانه ی تو تکیه داده باشم و به خاطر درد زانویی که طبیعتا در آن سن

به سراغم آمده، آرام تر از حال ، کنارت قدم بزنم.. و بعد تو هی غر بزنی که پیر شدی ها !

و من در چشم هایت نگاه کنم و بگویم پیرم کرد دوری ات ! و با هم بخندیم..

دوست دارم  آن روز یک مسیر خیلی طولانی را در  خیابان خلوتی از شهر پیاده گز کنیم

 و بعد که هر دو از نفس افتادیم به نیمکت چوبی پارک پناه ببریم

 هوای تمیز به خورد ریه هامان بدهیم..و در تمام مدت از دیروزمان بگوییم..

 از آلبوم خاطرات ذهنمان که چه آدم هایی  هنوز تصویرشان یادمان هست...

اصلا بیا مسابقه بگذاریم.. هر کس  حافظه ی بهتری داشته باشد برنده است...

و خب می دانی کـ  من در برابرت سپر انداخته ام همیشه ؟

تو اسم آدم ها را یکی یکی بگویی و من با هر کلمه ات لبخند بزنم..

یک جا بگویی  فلانی را یادت هست ک چه شد؟ نگاهت کنم و تو از حالش بپرسی...

 و من  آرام بگویم خوب است.. خیلی خوب...

 باز دست هم را بگیریم و غرق شویم در خاطرات.. در روزهایی که گذشته است

 و مثل فیلم های قدیمی  دارد یادآوری می شود..

بیا آن قدر از دیروز و تلخ و شیرین هایش بگوییم تا غروب شود و غروب هم شبی تاریک..

و ما اصلا متوجه گذر زمان نشویم.. مثل همیشه که با همیم..

 بعد نفس عمیقی بکشم و بگویم چه زود گذشت.. زود پیر شدیم.. زود شب شد... پاشو رفیق !

دنیا رو به اتمام است و ما هنوز نشسته ایم همین جا..

بعد تو برایم از دنیا بگویی و آرامشی که داری.. و من آرام تر شوم.. مثل همیشه..

کاش آن بعد ازظهر دلچسب هیچ وقت تمام نشود...

 هیچ وقت مجبور نشوم از خیال بیرون بیایم و برسیم به حالی که داریم...

به این بی قراری ها و جوانی هایی که انتهایش معلوم نیست...

 این روزها بیشتر از هر چیزی از ..حال.. گریزانم....

   

۱۸ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۵
فــ . الف

کف اتاق ، روی سرامیک ها دراز کشیده ام... خیره شده ام به سقف..

 

رفیق اس ام اس می دهد... و حالا احوال مرا می خواهد بداند چطور است..

جوابش را نمی دهم.. از همان موقع که گفتم می شود راستش را نگویم ؟

تا حالا هی می خواهم جوابش را ندهم اما نمی شود..

بابا برگشته اند خانه... بلند بلند حرف می زند.. از همین جا هم می شنوم..

صدایم می کند... دلم نمی خواهد از جایم بلند شوم...

بعد می گوید: فردا بریم مشهــد ؟

سرم را می گیرم زیر آب یخ..

گوشی را برمی دارم و به رفیق می گویم.. خوبم !

          

۱۷ نظر ۰۷ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۴۰
فــ . الف
این شب ها عجیب هــوای شعــر دارمــ..

دلــم را بگـذارم کنار تو 

و تـ ا ساعـت ها برایت مشیری بخوانــمــ...

" تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم ! "

فـ روغ بخوانـمـ...

" نگاه کن کـ غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود ! "

و تو

نیـ ـت کنی

و حـ افظ برایم باز کنـ ـی !

" بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی آید ! "

 



جشن تولد 50سالگی؛ شما هم تبریک بگویید http://sayedhassan.com

۰۴ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۱۴
فــ . الف
گاهی وقت ها هست که من فکر می کنم

ایستاده ام رو به رویت

چشم در چشم

خیره می شوم به این همه آرامشی که در جواب دادن به من نشانده ای..

و به جوابی که می دهی و گیج ترم می کنی از همیشه...

 فقط لبخند می زنمــ ـ ... !

.....

/ حال این روزهای من با خدا.../

+

۰۳ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۰۴
فــ . الف