و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۶ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

.

..

....

.......

من هستم و خدایی و یک آسمان شب آلود دوباره...

چقدر نق زدن را این روزها تکرار می کنم...

انگار نه انگار همین دیشب امام در چهل حدیثش گفت از فردا صبح که بیدار شدی

به خودت قول بده خوب باشی...آرام... یعنی که بهانه نگیر!

صبح.. من اما... از شدت بغض صدایم در سرم زیادی می کند...

چرا؟

وقتی دل دنبال بی خیالی نیست... جواب این بهانه گیری ها را چه باید داد؟!...

.......

....

..

.

۲۹ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۷
فــ . الف
ساعت '6:30   صبح... صدای غرغر داداش غرغرو از آشپزخونه میاد...

لقمه به دست خداحافظی می کنه و میره مدرسه..

یک عد من... که بعد از ماه ها تا لنگ ظهر خوابیدن بی دلیل این وقت صبح بیدارم و درون آشپزخونه!

چشمهای بابا دوبرابر میشه... مامان صلوات میفرسته و پناه میبره به خدا... من فقط لبخند می زنم...

قرص قبل از صبحانه ی صبحم را میخورم... این دفعه دیگه عزم خود را جزم کرده ایم

برای نرفتن به آندوسکپی...

یک عدد میز و صبحانه ی آماده.. یک لیوان چای شیرین...پنیر..گردو..نان خانگی و حلوای نذری... و یک

عدد موج رادیو جوان! هنوز اما برنامه ی دلخواه من شروع نشده...

 امروز همینجوری هوس صبحانه خوردن کردم.. به یاد دوران لقمه گرفتن های پرعجله ی دانش آموزی..

تنها میشم.. با لذتی شبیه کسانی که هیچ غمی ندارند و روز خوبی برای خودشون آرزو میکنن

مشغول میشم...

که: دیری دیدینگ.. اس ام اسک می آید... از اونجایی که همه میدونن این لحظه ی صبح بنده باید در

خواب ناز باشم قطعا ایرانسل دوباره پیام تبلیغاتی فرستاده...

Open را می زنم............... *به رویاهات فکرکن* .......  بانک ملت...........

و بعد هم یک delete ناقابل.... گوشی در سر جاش پرت می شود..

به خوردن ادامه میدم... هنوز کلمات "دلپارگی های او " از دیشب که خوانده ام در ذهنم رژه می روند...

شاید هم آنها اینطور بیخوابم کرده... به رویاهام فکر می کنم!..

به اینکه کاش موقع هیئت رفتن پسر بودم...

دوباره مرور جمله هاش نگاهم را میخکوب میکند روی لیوان آبی که قرص را داد پایین..

رادیو هنوز تبلیغ پخش میکنه... از گذشته...بچگی هات.. تا الان..................... به رویاهات فکر کن..

نمی دونم چرا اسم رویا که میاد یاد رنگین کمون های توی کارتن ها میفتم..

رویا... از مصدر دیدن... دیدن؟ رویای دیدنی! چه تناقض بارزی...

از همون وقتی که فهمیدم اومدنم به این دنیا مقارن با محرم شده بوده...

همیشه محرم که میشه هوای رفتن می کنم....... چقدر این روزا رویاهام کم شده...

(البته همچنان دلم میخواد محرم ها پسر باشم!!)

رادیو ترانه میپخشه........... دلا شب ها نمی نالی به زاری....

به دیشبم فکر می کنم.... فکر مرگ اون جوون بعد از شنیدن دلپارگی ها...

فکر اون عکسی که چندشب پیش ترش اتفاقی توی یه وب دیدم از کفن کردن یه دختر و غسالخونه...

یاد رویام...

از پشت میز بلند میشم... رادیو را خفه می کنم....

چشمم دوباره میفته به لیوان آبی که نصفه اس...

چیزی از جنس بغض مسیر چشمامو قلقلک میده...

میرم که دوباره بخوابم... یاد حرف سخران هیئت میفتم... برمیگردم وضو میگیرم...

به رویام فکر می کنم.... به دلپارگی ها.... به خودم.... به شب که دوباره برم مراسم.....به کفن...

به کربلا... به محرم... و به اون آبی که.........

۲۲ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۶
فــ . الف
محرم که آمد... محض عادت دل هم که شده "دا" را برای دومین بار شروع کرده ام به خواندن...

 روز پنجم ششم خونباری خونین شهر...و دل آزاری خیمه زدگان نینواست...

میخواهم قصه ی دل کندن را دوباره مرور کرده باشم...

این چند وقته تلخی دل بریدن را تماماً چشیده ام... اما...

فهم صبوری زینب.. آتش میزند به همه ی عادت ها...

و انگار ک ر ب ل ا  بلای نفرین "مادر" را دچار شده... و..دچار یعنی؟

ع ا ش ق... 

اگر قرار به ناکامیست... می شود به هجران این عشق هم سوخت! نه؟!....

۲۰ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۵
فــ . الف

این شب ها که بغض داریم آقاجان.. آب رویمان را بهای خریدن آبرویمان قرار بده...

۲۰ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۵
فــ . الف
ساز دلتنگی هایت را بگذار تا با مویه های خاک کربلا زمزمه کنی...

"محرم" هم آمد... روزشمارش باید خون ورق بزند...

حرم دل را دریابیم!...

۱۶ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۳
فــ . الف
بعد از مدتها اینجا.. عید غدیر..من... تپه ی نورالشهدا...

آنجا که هر تکه اش خاطره ایست برای دلم..

صدای خنده ی بلند دوستان.. داد زدن ها.. شعر خوندن ها....اشک ریختن های دسته جمعی...

به هر گوشه اش که نگاه میکنم گذشته ای جابه جا می شه...

امروز که اومدم کسی نیست..اما انگار همه را میبینم... همه ی وقتهایی که بعد از مدرسه یا با پیچوندن

کلاسها این بالا بودیم... "هشت تا" لاله ی گمنام... هربار سرشون دعوا بود که کدام مال حاجت دل آن

یکی باشد...

توی گوشم زمزمه میشه...صدامون...گریه هامون... هق هق های بچه ها...بار دلتنگی ها....

"خدایا غلط کردم ها"!!!... "شهدا ببخشیدها"!!..... میخوام دستمو بذارم روی چشمام...

میخوام این همه "خاطره"(؟) مرور نشه باهم...

 بازم صدامون میاد... به باغبان بگوییییید...دیگه لاله نچیییینه...

چی شد که توبه ات یادت رفت؟ یادم رفت؟ "خدایا غلط کردم" فراموش شد؟ "شهدا شهدا" خاک شد لای

سنگ قبرشون....؟ چی شد که این شدی؟ که شدم این؟! که اینطوری شد؟....

که گوشه گوشه ی اییین سرزمین لاله زاره....سرزمین لاله زاره........

یادمه به اینجاش که می رسیدیم..بغضه می ترکید...گاهی می ریخت روی دستای رو به آسمون...

گاهی روی شانه ای در آغوش... روی چفیه ای....

امروز اما؟.... اشکی اگر هم بخواهد بیاید.......ابری از خیال پیدایش نمی شود تا بارانی جانانه بگیرد...

اون روزا... میومدیم... دله رو خالی میکردیم ازشرمساری.... سبک میشدیم... این راه تپه رو زود می

رسیدیم پایین..سبک بودیم!! از ذخیره ی توبه ها استفاده شده بود(!)... شعر خوندنمون هم فرق

میکرد...

شهاااادت...شهاااادت... همه ی آرزومه....همه ی آروزمه.....................!

برگشتم...با مرور یک دنیا گذشته ی آغشته به خاطره... دلی سبک دارم آیا؟!....

محرم در راه است.... کجاست آرزویمان؟...کربلا میخواهم...تا حسین(ع) شهیدم کند....می شود؟...

                 

 

۰۶ آذر ۸۹ ، ۱۲:۴۰
فــ . الف