و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

ایستاده در غبــار

شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

ما داشتیم تو را با همه ی سادگی ات ، روی پرده ی سینما(یی که آدم خیال می کرد خود خارج است) ،

نگاه می کردیم . یک ساعت و نیم جلوی چشم هایمان زندگی کردی، بزرگ شدی، جدی بودی، انگار خودت بودی و بعد ناگهان در جایی از تاریخ گُم شدی...

ما همان جا بودیم، پشت دری که به سمت تو باز شده بود. دلمان میخواست دست دراز کنیم و بکشانیمت بیرون.  می شد ؟

فیلم ِ تو، اُپِن اِند ترین فیلمی بود که دیدیم. بدون ضایعات ِ کارگردانی های روشنفکرانه. اما پر از سه نقطه . مقابل این سوال که اگر برگردی؟ اگر برگردی؟ وای اگر برگردی؟ طاقتش را داری؟

 

         

۹۵/۰۳/۲۲
فــ . الف

نظرات  (۳)

عالی نوشتی

منم باید برم، آره برم... :)

من همیشه با خجالت می گم برنگرد، شهید باش خواهشا..
سخت است برگشتن
پاسخ:
شهید باش خواهشا... ما روی برگشتت را نداریم.
چه جالب این دومین باریست که امروز این عکس را می بینم

از دل یک چشم انتظار 
از دل یک مادر
بگویید



سربزنید
واااای. 
من از اون روز که خبر اومد شاید زنده باشن چند بااار اومدنشو مرور کردم.
چیزایی که میبینه. اتفاقاتی که افتاده. رنجی که این همه سال اونجایی که نمیدونیم کجاست و چی بهش گذشته، کشیده.
اصن تاب میاره؟
این همه رنج، این همه سال سختی، بعد برگرده و بازم رنج بازم شکنجه...
شکنجه هایی شاید بدتر از اونجا....
تصورشم سخته...
پاسخ:
یادته اون موقعا چقد دربارش با هم حرف میزدیم؟ میخواستیم واسش نامه بنویسیم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی