و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۴ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

در شباویز دلتنگی لحظه هایم؛ شانه های خیس احساسم اندکی سکوت را خواهان بودنشان هستند...

اندکی برای صبوری حجم سنگین نگاه ساعت...

برای فراموش کردن تیک تاک های تکراری اش که فریاد هنوز ماندن سرمی دهند و در مجرای خشک

زمان نسیم نامعتدل فردا را از حنجره ی بی رمق طلوع جاری می سازند...

چه دلغمانه ی بزرگیست زیستن با قدم های بی حرکت زندگی..

که باشی و هنوز باور نکنی خمیدگی کمر ثانیه هایت را...

این یک بازی طولانی ست برای من و روزهایم.

من و روزمرگی هایی که تنوع خاطرات تلخ، بهبود اوضاعشان شده و آرام و بی صدا زیر پوست عقربه ها

کم کم رگ های احساس را با قدری جابه جایی تبدیل به خستگی پایان ناپذیری می کنند..که جاده را

توان بازگشت نمی ماند.

این چه بازار شلوغیست زندگی من!

آدم های زیاد با جنس های مختلف...

هرکدام از یک نوع.. سنگ-چوب... آدم های آهنی..آدم های خشک.. آدم های نرم..

من و این آدم ها حکایت درختیم با گنجشک ها...

گنجشک هایی که لانه بر سر درخت می سازند و با صدای دلنشینی بر تنومندی درخت می افزایند ولی

وقتی زیاد شدند گوش را آزار می دهند...

این همه تنوع جنس در تلاطم لحظه هایم؟!

زنده باد تنهایی!

می خواهم لابه لای آرزوهای افسانه ایم گم شوم ومثل هزار بار پیش قایم باشکِ دلتنگی پیدایم کند...

من بمانم و ورق های رنگی قصه هایم... من بمانم و دنیای قشنگ خواستن هایم.. و باور کنم

همه شان.. خط به خط آنها که می خواستم را دارم..چیزی شبیه یک رویای خواب آلود..که بیداری نداشته

باشد.

رنگ آسمان و زمینم یکی شده.. یا زمین آسمانیست یا...

این چشم ها وقتی از تک و تای تکاپوی احساس افتاد برایش فرقی نمی کند اهل زمین است یا

آسمان...

تنها یک دل می ماند که خارهای کابوس روزگار یادگاری شبیه شکستن برایش گذاشته است

و من امید دستهای به انتظار نشسته ام را بدرقه ی رساندنش به ابرهای استجابت می کنم...

به پیشکش بارش باران رحمتت...

۲۵ مرداد ۸۹ ، ۰۳:۳۶
فــ . الف
اون روز که خدا همسایه ی دلم بود لحظه ها به این سردی نمیگذشت..

امروز که رگ گردنم گروگان گناه شده...

هنوز نزدیکه...

حسش میکنم.

شاید میخواد نجاتم بده!..

۲۰ مرداد ۸۹ ، ۰۳:۲۵
فــ . الف
میگن الان میخنده اما تو دلش پر از غصه است...

یعنی آدم دوروییه؟!

۱۲ مرداد ۸۹ ، ۰۳:۲۳
فــ . الف
خیلی ساده من دوباره دلم برات تنگ میشه...

یادمه اون روزا توی همچین لحظه هایی واسه دیدنت باید جلوی مسجد سرک میکشیدم

آروم و یواشکی که یه موقع نفهمی دوباره شیطنتم گل کرده...

همیشه بعد از اینکه میون مسجدی ها پیدات میکردم مثه بچه ها.. مثه بچگیام.. انقدر ذوق میکردم که

شیرینی قندهای آب شده توی دلمو خودم میچشیدم...

با امروز که بگذره دوتا نیمه شعبانه که هرچی جلوی مسجد سرک میکشم پیدات نمیکنم...

ساده تر از قبل دلم تنگ شده.. کاش بودی تا بهت میگفتم تولدت مبارک...

از اولش هم معلوم بود پارتی داری! اصلا جر زنی کارت بود...

آخرشم همونی شد که دل تو خنک بشه و دل من...

دارم فکر میکنم پارسال وقتی واسه دیدنت دم مسجد چشمم به حجله و عکست خشک شده بود چه

حسی داشتی... چقدر دوباره پیش خودت دل منو میسوزوندی از اینکه تنها تنها توی جشن مردونه ی

خودتون شرکت میکنی و این دفعه باز توی اون روز...

امسال هم خیلی فرق نمیکنه چیزی عوض نشده... انگار تو با آقا و نیمه شعبان قرارداری...

پارسال حجله ات... امسال باید کنار چراغونی ها واسه توام بنویسیم تولدت مبارک...

این دفعه دیگه مثه بچگیامون چون دوباره جرزنی کردی قهر میکنم... قهر..

هرچند.... خیلی وقته دیگه از منت کشیهایی که من عاشقشون بودم خبری نیست.......

.................................................

پ.ن/ مرداد بود توی همچین روزایی... به عقب که برنگشتیم... حالا که دوباره  مرداد شده یعنی یک

سال گذشت؟ ... 

۰۵ مرداد ۸۹ ، ۰۳:۲۲
فــ . الف