و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

این فولدرها برای خودشان حرمتی داشتند، بیخودی نفرستاده بودمشان کنج عزلت . گذاشته بودم به وقتش در آب دیده که جاری شد رها شوند و حل شوند و گم و گور شوند. آنقدر مثل چوب خشک ایستادم نگاهشان کردم که از رو رفتند. حالا تو آمده ای گردن کج کرده ای روی شانه که یعنی حواست نبوده و چشمت ندیده و دستت ناخواسته خورده روی دکمه ی show hidden ؟ آفتاب نزده با آن دستمال پرزدار خشنت می ایستی به گردگیری اعضا و جوارح این زندگی و تا غروب های کش دار پاییز را بدرقه نکرده ای بیخیال این وسواس نمی شوی! از همین می ترسیدم و مدام سرخ و سفید می شدم که نکند با نگاهت آتش زیر خاکستر را روشن کنی که کردی...

دیدی که رسوا شد دلم؟ حتمی باید زمستان سر می رسید و می رفتم با هزارتا حیله ی زنانه در و پنجره ی این خانه را درز می گرفتم تا سر و کارت به رنج های مستترم نیافتد؟ پیرمرد گنگ تنهای سر کوچه هم لای خورجین دوچرخه ی استخوانی اش رازی دارد... چه رسد به من ِ مجزوم به سکون.

 

 

واقعیت ندارد

۶ نظر ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۳
فــ . الف

موضوع: محرم خود را چگونه گذراندید ؟

 

_ یک سال آزگار دلم بود و این سوال ... آیا لیاقت است مرا؟ اربعین رسید...

 

______________________________________________________

پ.ن1) سِـر شده ام به کربلا نرفتن.. به تماشای آنها که می روند و می آیند و از عطش دوباره شان می گویند.. سِـر شده ام به این ماندن و شوریدگی.

پ.ن2) دلم نمی خواست به هیچ چیز دیگری جز خودت و حضورت و شعرهای روضه و اشک ها فکر کنم.. اما دلتنگی ، بغض ، ترس و شاید چیزی بزرگ تر و وخیم تر از همه ی این ها مثل ناامیدی مدام به سرگیجه می انداختم که نکند این آخرین فرصت در آخرین لحظه های دانشجویی باشد... و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم... آقا! اصلا اربعین ها حسینیه تان صفای دیگری دارد... ما دست دلمان را گرفته ایم و با همه ی جان کندن های این چهل روز آورده ایم تا تو حسن ختامش باشی... حتما دعایمان می کنی.

۱ نظر ۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۰:۳۱
فــ . الف

نباید چراغ ها را روشن کنند. هیئت باید همینطور تاریک بماند و یک نور کوچکی از آن ته منبر بخورد به نوک گنبدی که بالای سرمان تابیده، بعد منعکس شود توی مردمک گرد و خاک گرفته ی چشم های ما و متخصص ترین چشم پزشک عالم با چکاندن یک قطره اشک، زخم های سر باز کرده را دوباره دوا کند .

هیئت باید از اول ِ بسم الله ش تا آمین و صلوات های آخر بی چراغ باشد. آدم خودش را هم نبیند، برود یک گوشه ای کز کند ، همه ی عمرش را بریزد توی دامنش و مثل دانه های از هم پاشیده شده ی تسبیح غصه ی وصل کردنشان را بخورد. بالای پرچمت نوشته سلاخی روح ... نوشته پوستت را می کنیم تا دوباره پوست بیندازی... نوشته لاحول و لا قوة الا بالعشق.. تا عاشق نشوی نمی میری. خیلی چیزهای دیگر هم نوشته. باید عینکی شوم...

۱۱ نظر ۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۰:۴۸
فــ . الف

آدم ها مجازی می شوند که حرف های رنگی ترشان را با کیبورد و مانیتور و دنیای بی در و پیکر اینترنت در میان بگذارند. همین دنیایی که معلوم نمی کند آشنا و غریبه اش را. همین دنیایی که از من هزارتا صورت و صدا می سازد . هزارتا چشم و گوش برای خواندن و شنیدن.

آدم های مجازی حرف های بیشتری برای گفتن دارند. انگار که رفته باشند بالای کوهی و در آن وسعت فضا هی دلشان بخواهد داد بزنند.

گاهی باید از مجازی بودن هم مجازی تر شد... غریب و بی سر و صدا رفت یک گوشه ی دیگر ، مگوهای گیر کرده در گلوی کلمات را با هرچقدر چاشنی شعر و احساس که لازم دارد، زمین گذاشت و در آن حجم ناشناس دو رکعت نماز حیرانی خواند .

من همه ی این را فقط دلم می خواهد. بی قدری جسارت یا انگیزه ، حوصله ، وقت یا هر چیز دیگری که هست و ندارمش !        

۳ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۸
فــ . الف

وسط این همه شوریدگی زمین و آسمان ، باید پاییــز درمانی کرد ! 

شاید کلاف احساس و حال جوانی لابه لای این برگ های رنگ و رو رفته ی عاشق پیدا شد ...

 

___________________________________________________

پروانه نیستم

تنها پری جدا شده ام از پرنده ای

در باد ، در بدر ...

 

سید علی میرافضلی

۳ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۰:۲۸
فــ . الف