و ذهـن پلکـ مےزند

و ذهـن پلکـ مےزند

در ذبـح ِ بی رحـمـانه ی کلـمـات ...

صندوقچه

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

« ای مرد نماهای نامرد ! ای کودک صفتان بی خرد، که عقلتان به اندازه عقل عروسان پرده نشین است! چقدر دوست داشتم که شما را ندیده بودم و نمی شناختم. به خدا سوگند که شناخت شما پشیمانی و اندوه به دنبال آورد. خدا شما را بکشد، که دلم را پر خون کردید و سینه ام را مملوّ از خشم ساختید. و پیاپی جرعه اندوه در کامم ریختید، برنامه ام را با نافرمانی و یاری نکردن تباه ساختید، تا آنجا که قریش گفت: پسر ابوطالب شجاع هست ولی راه و روش جنگ را نمی داند. 

خدا پدر و مادرشان را جزا دهد! آیا کسی از آنان هست که بیش از من در میدان جنگ به سر برده، و پیش قدم تر از من در میدان کارزار باشد؟ هنوز بیست سال نداشتم که برای جنگ مهیا شدم و اکنون بیش از شصت سال از عمرم گذشته. ولی برای کسی که فرمانش را نمی برند رأی و برنامه ای کارساز نیست . »

                                                                                                      خطبه 28 نهج البلاغه

 

همین چند خط که فقط یک تکه از روضه های مولاست هم آدم را دیوانه می کند. بارها پای اینطور جملات میخکوب شده ام، پای این همه صراحت و مظلومیت ِ مقتدر ِ مظلوم . چطور می شود که امام جامعه ای انقدر صریح و تند از تنهایی خودش و نامردی مردمانش توی خانه ی خدا بگوید و آنها از درد نمیرند؟

اینجا که امیرالمؤمنین علیه السلام دیگر فاطمه سلام الله علیها  را نداشت تا تکیه گاهش باشد... 

چرا این خطوط، این حروف الفبا شکسته؟

چرا «ز«

چرا «ه»

چرا «ر»

چرا «آ»

شکسته؟

چرا حرف در حرف هر واژه می پیچید از درد؟

مگر ضربه ای سخت پهلویشان را شکسته؟

مهدی زارعی                                                       

 

 

۱۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۴
فــ . الف